سرفصل های مهم
چهارشنبه، شانزدهم فوریه ۱۹۴۴
توضیح مختصر
آن و پیتر بیشتر با هم حرف میزنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل شانزدهم
چهارشنبه، شانزدهم فوریه ۱۹۴۴
امروز مجبورم از اتاق پیتر برم بالا تو اتاق زیر شیروانی تا سیبزمینی بیارم. وقتی داشتم از پلهها بالا میرفتم، بلند شد ایستاد و بازوم رو گرفت.
گفت: “من میرم.” ولی بهش گفتم لازم نیست.
وقتی میومدم پایین، ازش پرسیدم: “چی میخونی؟”
جواب داد: “فرانسوی.” خواستم درسهاش رو ببینم. بعد روی کاناپه نشستم و شروع به توضیح دادن فرانسوی بهش کردم. دربارهی چیزهای دیگه هم به شکل خوشایندی به صحبت ادامه دادیم و بالاخره دربارهی عکس بازیگر روی دیوار اتاقش حرف زد. اونی هست که من بهش دادم و خیلی دوستش داره.
چند تای دیگه هم بهت بدم؟ ازش پرسیدم
جواب داد: “نه. این یکی رو ترجیح میدم. هر روز بهش نگاه میکنم و همهی آدمهای توی عکس دوستهام شدن.”
پیتر هم نیاز به عشق داره. به همین خاطر هم موسچی گربه رو انقدر سفت میگیره.
جمعه، هجدهم فوریه ۱۹۴۴
هر بار میرم طبقهی بالا، همیشه میتونم پیتر رو ببینم. حالا چیزی دارم که چشم به انتظارش هستم و زندگی اینجا بهتر شده.
مادر دوست نداره برم اون بالا. میگه باید پیتر رو ول کنم. همیشه وقتی میرم تو اتاق پیتر به شکل عجیبی بهم نگاه میکنه. وقتی دوباره برمیگردم پایین میپرسه کجا بودم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIXTEEN
Wednesday, 16 February 1944
I had to go up into the attic, through Peter’s room, to get some potatoes today. When I was going up the stairs, he stood up and took my arm.
‘I’ll go,’ he said. But I told him that it wasn’t necessary.
On my way down, I asked him, ‘What are you studying?’
‘French,’ he replied. I asked if I could look at his lessons. Then I sat down on the sofa, and began to explain some French to him. We went on talking pleasantly about other things too, and finally he spoke about the picture of film actors on his wall. It’s the one that I gave him, and he likes it very much.
‘Shall I give you a few more?’ I asked him.
‘No,’ he replied. ‘I prefer this one. I look at it every day, and all the people in it have become my friends.’
Peter needs love too. That’s why he holds Mouschi the cat so tightly.
Friday, 18 February 1944
Whenever I go upstairs, it’s always so that I can see him. I have something to look forward to now, and life here is better.
Mother doesn’t like me going up there. She says that I should leave Peter alone. She always looks at me oddly when I go to Peter’s room. When I come down again, she asks me where I’ve been.