سرفصل های مهم
چهارشنبه، بیست و سوم فوریهی ۱۹۴۴
توضیح مختصر
پلیس مردی که به خانواده سیبزمینی میفروخت رو گرفته.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفدهم
چهارشنبه، بیست و سوم فوریهی ۱۹۴۴
هوا فوقالعاده است و حالم بهتره. تقریباً هر روز برای هوای آزاد میرم اتاق زیر شیروانی - میتونیم پنجره رو باز کنیم و بیرون رو نگاه کنیم. امروز صبح، پیتر هم اون بالا بود. اومد جایی که من روی زمین نشسته بودم. هر دوی ما به آسمون آبی، به درخت و پرندگانی که پرواز میکردن نگاه کردیم. به قدری زیبا بود که نمیتونستیم حرف بزنیم. مدتی طولانی اینطوری موندیم.
چطور میتونم غمگین باشم وقتی آسمون و آفتاب هست؟ از خودم پرسیدم. خدا میخواد ما خوشحال باشیم و زیبایی این دنیا رو ببینیم. در تمام مشکلاتمون کمکمون میکنه.
یکشنبه، بیست و هفتم فوریه ۱۹۴۴
صبح تا شب به پیتر فکر میکنم. خوابش رو میبینم و وقتی بیدار میشم صورتش رو میبینم.
احساس میکنم من و پیتر واقعاً زیاد متفاوت نیستیم، هرچند به نظر بیرون هستیم. هر دو از درون احساسات قوی داریم که کنترلش سخته. هیچ کدوم از ما احساس نمیکنیم مادر داریم. مادر اون جدی نیست مادر من به زندگی من توجه و علاقه داره ولی به هیچ عنوان درکم نمیکنه.
شنبه، چهارم مارس ۱۹۴۴
این اولین شنبه بعد از ماهها بود که کسلکننده نبود. به خاطر پیتر بود. در درسهای فرانسوی که پدر بهش میداد شرکت کردم. احساس میکردم تو بهشتم که رو صندلی پدر و نزدیک پیتر نشسته بودم.
بعد از اون تا موقع نهار با هم حرف زدیم. هر وقت بعد از غذا از اتاق خارج میشم - اگه کس دیگهای صداش رو نشنوه، میگه : “خداحافظ آن، بعداً میبینمت.”
آه، خیلی خوشحالم! شاید دوستم داره! و حرف زدن باهاش خوبه.
جمعه، دهم مارس ۱۹۴۴
حالا مشکلات بیشتری داریم. میپ بیماره و آقای کلیمن به خاطر شکم بدش هنوز نمیاد سر کار. بپ سعی داره همه کارها رو خودش تنهایی انجام بده.
دیشب وقتی شام میخوردیم یک نفر دیوار اتاق بغل رو زد. کل شب خیلی مضطرب بودیم.
پلیس آقای ام رو برده. مردیه که بهمون سیبزمینی، کره و مربا تو بازار سیاه میفروخت . برای اون و ما وحشتناکه. پنج تا بچهی کوچیک داره و یه بچهی دیگهاش تو راهه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVENTEEN
Wednesday, 23 February 1944
The weather is wonderful, and I feel better. Almost every morning, I go up to the attic for some fresh air - we can open the window there and look out.
This morning, Peter was up there too. He came over to where I was sitting on the floor. The two of us looked out at the blue sky, at the tree and at the birds flying through the air. It was so beautiful that we couldn’t speak. We stayed like this for a long time.
‘How can I be sad when there is the sun and the sky?’ I asked myself. God wants us to be happy and to see the beauty of this world. It will help us in all our troubles.
Sunday, 27 February 1944
I think about Peter from morning to night. I dream about him, and see his face when I wake up.
I feel that Peter and I are not really very different, although we seem to be on the outside. We both have strong feelings inside, which are difficult to control.
Neither of us feels that we have a mother. His mother isn’t serious; mine is interested in my life but she doesn’t understand me at all.
Saturday, 4 March 1944
This was the first Saturday for months that wasn’t boring. It was because of Peter. I joined the French lesson that Father was giving him. I was in heaven, sitting on Father’s chair, close to Peter.
Afterwards, we talked together until lunch-time. Whenever I leave the room after a meal, Peter says - if no one else can hear him - ‘Goodbye, Anne - I’ll see you later.’
Oh, I’m so happy! Perhaps he does love me! And it’s so good to talk to him.
Friday, 10 March 1944
We have more troubles now. Miep is ill, and Mr Kleinian is still away from work with his bad stomach. Bep is trying to do everything on her own.
Last night, somebody knocked on the wall next door while we were having dinner. We were very nervous all evening.
The police have taken Mr M away. He’s the man who sells us potatoes, butter and jam on the black market. It’s terrible for him and also for us. He has five young children and another baby coming.