سرفصل های مهم
سهشنبه، چهاردهم مارس ۱۹۴۴
توضیح مختصر
غذای خانواده وحشتناک شده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هجدهم
سهشنبه، چهاردهم مارس ۱۹۴۴
سر میز وان دانها با دستمالی روی دهنم نشستم. چرا؟ بذارید از اول شروع کنم. اونها آدمهایی که برامون بلیط سهمیه میآوردن رو دستگیر کردن بنابراین هیچ چربی یا روغنی نداریم.
میپ و آقای کلیمن دوباره بیمار شدن و بت نمیتونه بره برامون خرید کنه. غذا وحشتناکه. ناهار امروز سیبزمینی بود و کمی سبزی کهنه از شیشهها. بوی وحشتناکی میدن به همین دلیل هم دستمال بستم.
باید اونها رو بخوریم- وقتی بهش فکر میکنم حالم به هم میخوره! نصف سیبزمینیها خراب شدن و ریختیمشون دور.
اگه زندگی اینجا خوشایند بود، غذا زیاد اهمیتی نداشت. ولی چهارمین سال از جنگ هست و روحیهی هممون خرابه.
یکشنبه، هجدهم مارس ۱۹۴۴
درباره خودم و احساساتم زیاد نوشتم بنابراین چرا نباید دربارهی رابطه هم بنویسم. پدر و مادرها درباره ی رابطه خیلی عجیبن. باید همه چیز رو در سن دوازده سالگی به دخترها و پسرهاشون بگن. ولی به جاش وقتی کسی دربارهی رابطه حرف میزنه اونها رو از اتاق میفرستن بیرون و بچهها مجبورن خودشون سعی کنن همه چیز رو بفهمن. بعد پدر و مادرها فکر میکنن بچهها همه چیز رو میدونن، ولی معمولاً نمیدونن!
کمی بعد از اینکه یازده ساله شدم، دربارهی پریود بهم گفتن. ولی نمیدونستم خون از کجا میاد یا برای چی هست! وقتی دوازده و نیم ساله بودم، یکی از دوستانم بیشتر بهم گفت. بهم گفت یه مرد و زن با هم چیکار میکنن. خب، قبلاً خودم حدس زده بودم! به خودم افتخار میکردم! همچنین بهم گفت که بچهها از شکم مادرشون بیرون نمیان. جایی که همه چیز میره تو، بچه هم از اونجا میاد بیرون!
بچهها تکه تکه در مورد رابطه میشنون، و این درست نیست!
هر چند شنبه است، ولی حوصلهام سر نرفته! بالا با پیتر تو اتاق زیر شیروانی بودم. با چشمهای بسته اونجا نشسته بودم و رویاپردازی میکردم و فوقالعاده بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHTEEN
Tuesday, 14 March 1944
I’m sitting at the van Daan’s table with a handkerchief over my mouth. Why? Let me start at the beginning. They’ve arrested the people who bring our ration tickets, so we don’t have any fats or oils.
Miep and Mr Kleinian are ill again, and Bep can’t go shopping for us. The food is awful. Lunch today is potatoes and some very old vegetables out of bottles. They smell terrible, which is why I have the handkerchief!
We’ve got to eat them too - I feel sick when I think about it! Half the potatoes have gone bad, and we have to throw them away.
If life here was pleasant, the food would not matter so much. But it’s the fourth year of the war, and we are all in bad moods.
Saturday, 18 March 1944
I’ve written so much about myself and my feelings, so why shouldn’t I write about sex too? Parents are very strange about sex.
They should tell their sons and daughters everything at the age of twelve. But instead of that, they send them out of the room when anyone talks about sex, and the children have to try and find out everything by themselves.
Then, later, the parents think that the children already know it all, but usually they don’t!
Soon after I was eleven, they told me about periods. But I didn’t know where the blood came from, or what it was for.
When I was twelve and a half, one of my friends told me some more. She told me what a man and a woman do together. Well, I had already guessed! I was quite proud of myself!
She also told me that babies don’t come out of their mothers’ stomachs. Where everything goes in is where the baby comes out!
Children hear about sex in bits and pieces, and that isn’t right.
Although it’s Saturday, I’m not bored! I’ve been up in the attic with Peter. I sat there dreaming with my eyes closed, and it was wonderful.