سرفصل های مهم
یکشنبه، ۲۱ ژوئن ۱۹۴۲
توضیح مختصر
دختر با پسری به اسم هِلو آشنا میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
یکشنبه، ۲۱ ژوئن ۱۹۴۲
همه در مدرسه منتظرن بشنون بعد چه اتفاقی میفته. کی میره کلاس بالاتر و کی پایین میمونه. همه سعی داریم حدس بزنیم! فکر میکنم من و دوستان دخترم مشکلی نخواهیم داشت، گرچه باید صبورانه منتظر بمونیم تا بفهمیم.
بیشتر معلمهام منو دوست دارن، ولی آقای کیسینگ پیر از دستم عصبانی میشه چون اغلب زیاد حرف میزنم! مجبورم کرد تکلیف اضافه انجام بدم و دربارهی کسی که زیاد حرف میزنه مطلب بنویسم.
چهارشنبه، ۲۴ ژوئن ۱۹۴۲
خیلی گرمه! دیروز مجبور شدم موقع نهار از مدرسه تا دندانپزشک پیاده برم. آرزو میکردم میتونستیم با قطار یا اتوبوس بریم ولی البته ما یهودها اجازهی این کار رو نداریم. به قدری دور بود که بعد از ظهر به خواب رفتم. گرچه در دندانپزشکی مهربون بودن و چیزی دادن بخورم.
ای کاش مجبور نبودم برم مدرسه. خوشحالم که به تعطیلات تابستونی کم مونده یک هفته دیگه و عذابمون به پایان میرسه!
ولی دیروز اتفاق سرگرمکنندهای هم افتاد. پسری به اسم هِلو سیلبربرگ ازم خواست باهاش پیاده برم مدرسه. شانزده ساله است و داستانهای خندهدار زیادی تعریف میکنه. امروز صبح باز هم منتظرم بود.
چهارشنبه، ۱ جولای ۱۹۴۲
تا امروز وقت نوشتن نداشتم. من و هلو حالا همدیگه رو خیلی خوب میشناسیم. پدر و مادرش در بلژیک هستن. تنها اومده هلند و با مادربزرگش زندگی میکنه.
دوستدختری به اسم اورسولا داشت، ولی حالا که با من آشنا شده، دیگه علاقهای به اون نداره. من هم اون رو میشناسم- خیلی شیرین و خیلی حوصله سر بره!
هلو چهارشنبه عصر اومد خونهی ما. گفت مادربزرگش از دیدارهای ما خوشش نمیاد. ولی مادربزرگش فکر میکنه چهارشنبه شبها میره کلاس نجاری ولی اون نمیره و آزاده من رو ببینه! و گفت میخواد شنبهها و یکشنبهها هم منو ببینه!
“ولی اگه مامانبزرگت نمیخواد تو منو ببینی، نباید مخفیانه این کار رو بکنی!”
“در جنگ و عشق همه چیز مجازه!”
هلو دیروز برای آشنایی با پدر و مادرم به دیدنمون اومد. چایی خوردیم و بعدش رفتیم بیرون با هم قدم بزنیم. ساعت هشت و ده دقیقه بود که منو آورد خونه.
بابا خیلی عصبانی بود چون خیلی خطرناکه بعد از ساعت هشت بیرون بمونی. قول دادم در آینده تا ده دقیقه به هشت برسم خونه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
Sunday, 21 June 1942
Everyone at school is waiting to hear what happens next. Who will move up a class, and who will stay down? We’re all trying to guess! I think my girlfriends and I will be OK, though we’ll have to wait patiently to find out.
Most of my teachers like me, but old Mr Keesing gets angry with me because I often talk too much! He made me do some extra homework and write about ‘Someone Who Talks Too Much’.
Wednesday, 24 June 1942
It is so hot! Yesterday I had to walk to the dentist’s from school in our lunch hour. I wish that we could go on a bus or a train, but of course us Jews are not allowed to do that.
It was so far that I nearly fell asleep afterwards in the afternoon. They were kind at the dentist’s, though, and gave me something to drink.
I wish I didn’t have to go to school. I’m glad it’s nearly the summer holidays; one more week and our suffering will be over!
But something amusing happened too yesterday. A boy called Hello Silberberg asked me to walk to school with him. Hello is sixteen, and tells lots of funny stories. He was waiting for me again this morning.
Wednesday, 1 July 1942
I haven’t had time to write until today. Hello and I know each other quite well now. His parents are in Belgium. He came to Holland alone, and is living with his grandmother.
He had a girlfriend called Ursula, but now that he’s met me, he’s not interested in her any more. I know her too - she’s very sweet and very boring!
Hello came over on Sunday evening. He told me that his grandmother doesn’t like our meetings. But on Wednesday nights, his grandmother thinks that he goes to woodwork lessons - he doesn’t, so he’ll be free to meet me! And he said that he wants to see me on Saturdays and Sundays too!
‘But if your grandmother doesn’t want you to meet me, you shouldn’t do it behind her back!’
‘Everything’s allowed in love and war!’
Hello visited us yesterday to meet my Father and Mother. We had a big tea, and went out for a walk together later. It was ten past eight when he brought me home.
Father was very angry because it is so dangerous to be out after eight o’clock. I promised to come home by ten to eight in future.