سرفصل های مهم
جمعه، ۳۱ مارس ۱۹۴۴
توضیح مختصر
مشکل غذا.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل بیست و یکم
جمعه، ۳۱ مارس ۱۹۴۴
فقط تصور کن هوا هنوز سرده، ولی حالا یک ماهه بیشتر مردم چیزی ندارن که باهاش آتیش روشن کنن. وحشتناک به گوش میرسه، مگه نه؟ ولی ما به روسها که خوب پیش میرن امیدواریم. حالا به لهستان و رودخانهی پروت در رومانیا رسیدن. به اودسا هم نزدیک شدن.
ارتش آلمان به مجارستان حمله کرده. یک میلیون یهودی هنوز اونجا زندگی میکنن حالا دیگه امیدی برای اونها نیست.
اینجا اتفاق خاصی نیفتاده. امروز تولد آقای وان دان هست. چند تا هدیه و یک کیک گرفت. کیک عالی نبود، چون نمیتونیم وسایل مناسب برای درست کردن کیک رو بخریم ولی به هر حال طعمش فوقالعاده بود.
آدمها حالا دیگه دربارهی من و پیتر زیاد حرف نمیزنن. دوستان خیلی خوبی هستیم. زمان زیادی با هم سپری میکنیم و دربارهی همه چیز حرف میزنیم. نمیتونستم با پسرهای دیگه اینطوری حرف بزنم. ما حتی دربارهی پریود هم حرف میزنیم. فکر میکنه زنها به قدری قوی هستن که خون از دست میدن و من هم اونطوری هستم. میخوام بدونم چرا اینطور فکر میکنه؟
زندگیم اینجا حالا بهتره خیلی بهتر. خدا ترکم نکرده، و هرگز نخواهد کرد.
دوشنبه، ۳ آپریل ۱۹۴۴
میخوام سهمیههای غذامون رو توضیح بدم. غذا مشکل سخت و مهمی نه فقط برای ما در ساختمان اصلی، بلکه برای همه در هلند، سراسر اروپا و حتی دورترها هست.
بیست و یک ماهه اینجا زندگی کردیم و اغلب هر زمانی فقط یک نوع غذا برای خوردن بود. به عنوان مثال یک نوع سبزی یا سالاد. اونو به هر شکلی که به ذهنمون برسه با سیبزمینی میخوردیم.
ولی حالا اصلاً سبزیجات نیست. سیبزمینی و لوبیا قهوهای داریم. سوپ درست میکنیم- هنوز چند تا پاکت و ذخیره برای درست کردن غذاهایی که جالبتر هستن، داریم. ولی حتی با نون هم لوبیا میخوریم.
هیجانانگیزترین لحظه وقتیه که هفتهای یک بار یه سوسیس باریک میخوریم و روی نونمون مربا میمالیم- البته بدون کره! ولی هنوز زندهایم، و بیشتر اوقات غذا هم طعم خوبی داره.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWENTY ONE
Friday, 31 March 1944
Just imagine, it’s still cold, but most people have had nothing to put on their fires for a month now. It sounds awful, doesn’t it? But we are hopeful about the Russians, who are doing well. They’ve reached Poland now, and the Prut River in Romania. They’re close to Odessa too.
The German Army has invaded Hungary. A million Jews still live there; there is no hope for them now.
Nothing special is happening here. Today is Mr van Daan’s birthday. He received several presents and a cake. The cake wasn’t perfect, because we can’t buy the right things to make it with, but it tasted wonderful anyway!
People are not saying so much about Peter and me now. We’re very good friends. We spend a lot of time together, and we talk about anything and everything. I couldn’t talk to other boys like this. We even talked about periods. He thinks that women are strong enough to lose the blood, and that I am too. I wonder why he thinks that?
My life here is better now, much better. God has not left me, and He never will.
Monday, 3 April 1944
I’m going to describe our food rations. Food is a difficult and important problem not only for us in the Annexe, but for everyone in Holland, all of Europe and even further away.
We’ve lived here for twenty-one months, and often at any one time there was only one kind of food to eat. For example, one kind of vegetable or salad. We would eat it with potatoes, in every possible way that we could think of.
But now there are no vegetables at all. We have potatoes, and brown beans. We make soup - we still have some packets and stores to make dishes which are a little bit more interesting. But it’s beans with everything, even in the bread.
The most exciting moment is when we eat a thin piece of sausage once a week, and put some jam on our bread - no butter, of course! But we’re still alive, and much of the time the food tastes good too.