سرفصل های مهم
چهارشنبه، ۵ آوریل ۱۹۴۴
توضیح مختصر
آن میخواد نویسنده بشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل بیست و دوم
چهارشنبه، ۵ آوریل ۱۹۴۴
حالا خیلی وقته که واقعاً به تکالیف مدرسهام علاقهای نشون ندادم. پایان جنگ هنوز خیلی دور به نظر میرسه، و اگه تا سپتامبر تموم نشه، برنمیگردم مدرسه. چون نمیخوام دو سال عقب باشم.
پیتر روزهام رو پر کرده، هیچ چیزی به غیر از پیتر نیست. تا شنبه شب که حس خیلی بدی بهم دست داد، چیزی به غیر از رویاها و افکار نبود. روی زمین با لباس خواب نشستم و دعا کردم.
بعد روی زمین دراز کشیدم و گریه کردم. ولی میدونستم باید باهاش مبارزه کنم و بالاخره وقتی ساعت ۱۰ برگشتم توی تخت رنج به پایان رسیده بود. و حالا واقعاً تموم شده. متوجه شدم که باید تکالیف مدرسه رو انجام بدم.
میخوام کاری برای زندگیم بکنم. میخوام روزنامهنگار بشم. میدونم میتونم بنویسم. چند تا از داستانهام خوب هستن بیشتر دفتر خاطراتم زنده و سرگرمکننده است .
ولی هنوز نمیدونم واقعاً میتونم نویسندهی خوبی بشم یا نه! ولی اگه نتونم کتاب بنویسم یا برای روزنامهای بنویسم، همیشه میتونم برای خودم بنویسم.
نمیخوام مثل مادر و خانم وان دان و همه زنهای دیگهای که فقط کارشون رو انجام میدن و بعد فراموش میشن، زندگی کنم. به بیشتر از فقط یه بچه و شوهر نیاز دارم. میخوام مفید باشم و برای همهی مردم خوشی بیارم، حتی برای اونهایی که هرگز ندیدم.
میخوام بعد از مرگم هم به زندگی ادامه بدم!
به خاطر نویسندگیم از خدا قدردانم. بنابراین به تلاش ادامه میدم و همه چیز روبراه میشه، چون تسلیم نمیشم!
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWENTY TWO
Wednesday, 5 April 1944
For a long time now, I haven’t really been interested in my schoolwork. The end of the war still seemed so far away. And if it isn’t over by September, I won’t go back to school, since I don’t want to be two years behind.
Peter filled my days, nothing but Peter. Nothing but dreams and thoughts, until Saturday night when I felt terrible. I sat on the floor in my nightdress and said my prayers.
Then I just lay down on the floor and cried. But I knew I had to fight against it and, finally, when I climbed back into bed at ten o’clock, the suffering was over! And now it’s really over. I’ve realized that I must do my schoolwork.
I want to make something of my life. I want to be a journalist. I know I can write. A few of my stories are good, a lot of my diary is alive and amusing, but. I don’t know yet if I can be a really good writer.
But then if I can’t write books or for newspapers, I can always write for myself. I don’t want to live like Mother, Mrs van Daan, and all the other women who simply do their work and are then forgotten.
I need more than just a husband and children! I want to be useful, and to bring enjoyment to all people, even those that I’ve never met. I want to go on living after my death!
I’m grateful to God for my writing. So I’ll go on trying, and everything will be all right, because I’m not going to give up!