سرفصل های مهم
شنبه، ششم می ۱۹۴۴
توضیح مختصر
مردم زیادی مخالف یهودیها شدن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل بیست و ششم
شنبه، ششم می ۱۹۴۴
وقتی جان، آقای کاگلر و آقای کلیمن قیمت غذا رو در دنیای بیرون بهمون گفتن باورش سخت بود. همه چیز خیلی گرونه و مردم در بازار سیاه خرید و فروش میکنن.
یک نفر میتونه یه ذره پشم بهتون بفروشه، یکی دیگه دفترچهی سهیمه، و یکی دیگه پنیر. دزدی و قتل هر روز اتفاق میفته. حتی پلیس و نگهبانان شب این کار رو میکنن. همه میخوان غذا بریزن تو شکمهاشون و نمیتونن پول کافی برای غذا خوردن به دست بیارن.
دوشنبه، هشتم می ۱۹۴۴
تا حالا چیزی دربارهی خانوادهام بهتون گفتم؟ فکر نمیکنم گفته باشم بنابراین بزارید شروع کنم. پدر در فرانکفورت- ام مین به دنیا اومده و پدر و مادرش خیلی ثروتمند بودن. مایکل فرنک، پدرش، صاحب یک بانک بود.
وقتی پدر جوون بود، هر هفته مهمونی و رقص بود و تو یه خونهی خیلی بزرگ زندگی میکردن. ولی وقتی پدرش مُرد، بیشتر پولشون گم شد و بعد از جنگ بزرگ و مشکلات آلمان چیزی باقی نمونده بود.
خانوادهی مادر زیاد ثروتمند نبودن ولی پول زیادی داشتن اون هم داستانهایی از مهمونیها و رقصهای خصوصی با ۲۵۰ مهمون بهمون میگفت.
ما حالا اصلاً ثروتمند نیستیم ولی امیدوارم اوضاع بعد از جنگ خوب بشه. دوست دارم یک سال در پاریس و لندن سپری کنم زبان یاد بگیرم و تاریخ هنر بخونم.
بهتون قبلاً گفتم که میخوام دنیا رو ببینم و همه جور کار هیجانآور انجام بدم. و کمی پول هم مفید خواهد بود!
جمعه، نوزدهم می ۱۹۴۴
دیروز حال خیلی بدی داشتم. بیمار بودم و سردرد داشتم. امروز حالم بهتره. خیلی گرسنهام، ولی لوبیاهایی که برای شام داشتیم رو نمیخورم.
همه چیز بین من و پیتر خوبه. هر شب همدیگه رو میبوسیم و شب بخیر میگیم و اون همیشه یه بوسهی دیگه هم میخواد. از دونستن اینکه یک نفر دوستش داره، خیلی خوشحاله!
حالا مثل قبل بهش نزدیک نیستم. گرچه عشقم بهش سرد نشده. پیتر پسری دوستداشتنی هست، ولی در رو به روی آنی که در اعماق وجودم هست، بستم. اگه پیتر میخواد دوباره پیداش کنه باید در رو بشکنه!
دوشنبه، بیست و دوم می ۱۹۴۴
خبر خیلی غمانگیز و ترسناکی شنیدیم. به نظر میرسه حالا آدمهای زیادی دربارهی ما یهودیها متفاوت فکر میکنن. مردمی که یک زمانهایی کاملاً طرف ما بودن، حالا مخالف ما هستن.
بعضی مسیحیها میگن ما یهودیها اسرار رو به آلمانیها میگیم. میگن یهودیها از کسایی که بهشون کمک میکنن به مسئولین میگن و بعد اون آدمها دستگیر میشن.
بعد البته مجازاتی که دریافت میکنن وحشتناکه. بله، همهی اینها حقیقت داره. ولی باید از خودشون این سؤال رو بپرسن: اگه مسیحیها جای ما بودن، به شکل متفاوتی رفتار میکردن؟
کسی، یهودی یا مسیحی، میتونه وقتی آلمانیها سعی میکنن اونها رو به حرف بیارن، ساکت بمونن؟ همه میدونن تقریباً غیرممکنه بنابراین چرا از ما یهودیها میخواید کار غیرممکن بکنیم؟
من فقط یک امید دارم اینکه هلندیها مدتی طولانی مخالف ما نباشن. باید دوباره در قلبشون به یاد بیارن چی درسته، چون این به هیچ عنوان درست نیست.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWENTY SIX
Saturday, 6 May 1944
It is hard to believe it when Jan, Mr Kugler and Mr Kleiman tell us about the prices of food in the outside world. Everything is so expensive, and people buy and sell on the black market.
One person can sell you a little bit of wool, another some ration books, and another some cheese. Stealing and murder happen every day. Even the police and the night watchmen are doing it. Everyone wants food to put in their stomachs, and they can’t earn enough money to eat.
Monday, 8 May 1944
Have I ever told you anything about my family? I don’t think I have, so let me begin. Father was born in Frankfurt-am-Main, and his parents were very rich. Michael Frank, his father, owned a bank.
When Father was young, there were parties and dances every week, and they lived in an enormous house. But when his father died, most of the money was lost, and after the Great War and the problems in Germany, there was nothing left at all.
Mother’s family wasn’t so rich, but they had quite a lot of money, and she also tells us stories of private dances and parties with 250 guests.
We’re not at all rich now, but I hope things will be good after the war. I’d like to spend a year in Paris and London, to learn the languages and study art history.
I’ve told you before, I want to see the world and do all kinds of exciting things! And a little money will be very useful!
Friday, 19 May 1944
I felt awful yesterday. I was sick, and had a headache. I’m feeling better today. I’m very hungry, but I won’t eat the beans that we’re having for dinner.
Everything is going fine between Peter and me. We kiss each other goodnight every evening, and he always asks for another kiss. He’s so happy to know that somebody loves him!
I’m not so close to him now as I was. My love hasn’t grown colder, though. Peter’s a lovely boy, but I’ve closed the door to the Anne deep inside. If he wants to find her again, he’ll have to break down the door!
Monday, 22 May 1944
We’ve heard something very sad and frightening. It seems that a lot of people are thinking differently about us Jews now. People are against us who were once totally on our side.
Some Christians are saying that the Jews tell secrets to the Germans. They say that the Jews are telling the authorities about their helpers, and then those people are arrested.
And then, of course, the punishments that they get are terrible. Yes, it’s all true. But they should ask themselves this: if Christians were in our place, would they behave differently?
Could anyone, Jew or Christian, stay silent when the Germans are trying to make them talk? Everyone knows that it’s almost impossible, so why do they ask us, the Jews, to do something impossible?
I have only one hope: that the Dutch will not be against us for long. They should remember again in their hearts what’s right, because this isn’t right at all.