سرفصل های مهم
جمعه، نهم ژوئن ۱۹۴۴
توضیح مختصر
متحدان در جنگ خوب پیش میرن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل بیست و هشتم
جمعه، نهم ژوئن ۱۹۴۴
خبر بزرگ تهاجم! متحدان بیوکس، دهکدهای در ساحل فرانسه، رو گرفتن. حالا برای شهر کاون میجنگن.
سهشنبه، ۱۳ ژوئن ۱۹۴۴
یه تولد دیگه داشتم، بنابراین حالا ۱۵ ساله هستم.
چند تا هدیه گرفتم: بینشون یه کتاب تاریخ هنر بود، چند تا لباس زیر و یک دستمال و یک شیشه مربا، دو تا کیک عسل کوچیک، یک کتاب درباره گیاهان از طرف مادر و پدر شیرینی از طرف میپ، و چند تا گل دوستداشتنی از طرف پیتر.
تهاجم هنوز خوب پیش میره، هر چند هوا وحشتناکه بارون سنگین میباره، بادهای شدید میوزه و دریا ناآرومه.
پیتر هر روز بیشتر دوستم داره، ولی چیزی ما رو از هم دور نگه میداره، و من نمیدونم چیه. گاهی فکر میکنم زیادی میخواستمش فکر میکنم شاید واقعی نبود.
ولی بعد اگه نتونم یکی دو روز برم بالا اتاقش، دوباره بدجور میخوامش. پیتر مهربون و خوبه، ولی به عنوان یک شخص یک جورهایی ازش راضی نیستم. به عنوان مثال زیاد به خدا فکر نمیکنه، و جوری که درباره غذا حرف میزنه رو دوست ندارم. و چرا نمیزاره بهش نزدیک بشم، واقعاً نزدیک، به شخصی که در اعماق وجودشه؟
به قدری بیرون نرفتم که حالا هر چیزی در دنیای طبیعی به نظرم فوقالعاده میرسه. زمانی رو به خاطر میارم که به آسمون آبی یا گلها یا صدای آواز پرندگان توجه نمیکردم. همهی اینها عوض شده.
وقتی میتونم سعی میکنم ماه یا آسمون تیره و بارونی رو از پنجرههامون تماشا کنم. و وقتی به ابرها، ماه و ستارهها نگاه میکنم، واقعا احساس آرامش و امید میکنم. این بهترین دارو هست و بعد از اون قویتر میشم.
متأسفانه، معمولاً باید سعی کنم از پشت پردههای گرد و خاکی و پنجرههای خیلی کثیف نگاه کنم.
سهشنبه، ۲۷ ژوئن ۱۹۴۴
حال و هوا عوض شده و همه چیز بیرون داره خوب پیش میره. متحدان چربورگ، ویتهبوگ، ژلبون رو بردن.
و در عرض سه هفته از شروع عملیات نظامی هر روز باران و طوفان بود ولی بریتانیا و آمریکا سخت جنگیدن.
فکر میکنید تا بیست و هفتم جولای تا کجا پیش میریم؟
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWENTY EIGHT
Friday, 9 June 1944
Great news of the invasion! The Allies have taken Bayeux, a village on the coast of France. They’re now fighting for the town of Caen.
Tuesday, 13 June 1944
I’ve had another birthday, so now I’m fifteen.
I had quite a few presents; among them were an art history book, some underwear, a handkerchief, a pot of jam, two small honey cakes, a book about plants from Mother and Father, sweets from Miep, and some lovely flowers from Peter.
The invasion is still going well, although the weather is terrible - heavy rain, strong winds and rough seas.
Peter loves me more each day, but something is holding us back, and I don’t know what it is. Sometimes I wonder if I wanted him too much; I think that perhaps it wasn’t real.
But then if I can’t go up to his room for a day or two, I want him badly again. Peter is kind and good, but in some ways I’m not happy about him as a person.
He doesn’t think much of God, for example, and I don’t like the way that he talks about food. And why doesn’t he let me come close to him, really close to the person deep inside him?
I haven’t been outside for so long that everything in the natural world seems wonderful to me now. I remember a time when I didn’t notice the blue sky, or the flowers, or hear the song of the birds. All that has changed.
When I can, I try to watch the moon, or the dark, rainy sky through our windows. And when I look at the clouds, the moon and the stars, I really do feel calm and hopeful. It’s the best medicine, and I am stronger afterwards.
Unfortunately, I usually have to try and look through dusty curtains and very dirty windows.
Tuesday, 27 June 1944
The mood has changed, and everything outside is going very well. The Allies have won Cherbourg, Vitebsk and Zhlobin.
In the three weeks since D-Day, there have been rain and storms every day, but the British and the Americans have fought hard.
How far do you think we’ll be on 27 July?