سرفصل های مهم
شنبه، ۱۵ جولای ۱۹۴۴
توضیح مختصر
دفتر خاطرات آن اینجا به پایان میرسه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل بیست و نهم
شنبه، ۱۵ جولای ۱۹۴۴
میدونم پیتر رو به عنوان یک دوست به دست آوردم، نه برعکس. من کسی هستم که سعی کردم این کار عملی بشه. و ازش تصویری به عنوان یه پسر ساکت و شیرین که بدجور نیاز به عشق یک دوست داره، در ذهنم ساختم.
به یه نفر برای حرف زدن، برای گفتن چیزهایی که تو قلبم هست، نیاز داشتم. یک دوست هم میخواستم تا کمکم کنه دوباره راهم رو پیدا کنم. موفق شدم: به آرومی ولی مطمئنانه به طرفم اومد. بالاخره دوست شدیم، ولی خیلی هم صمیمی شدیم. حالا باورش برام سخته که انقدر نزدیک شدیم!
دربارهی چیزهای خیلی خصوصی حرف زدیم، ولی هرگز دربارهی چیزهایی که در اعماق قلبم بود حرف نزدیم. و هنوز هم نمیتونم پیتر رو درک کنم. خجالتیه یا اصلاً چیزی در اعماق وجودش نیست؟
ولی یک اشتباه کردم. میخواستم بهم نزدیک باشه، ولی حالا نمیتونیم جور دیگهای دوست باشیم. و خیلی محکم بهم چسبیده. حالا نمیدونم چطور اینو تغییر بدم.
جمعه، ۲۱ جولای ۱۹۴۴
حالا حداقل اوضاع خوب پیش میره! خبر بزرگ! یک نفر سعی کرد هیتلر رو بکشه، و در واقع یه مقام ارتشی آلمانی بود که سعی کرد این کار رو بکنه! این نشون میده که نظامیهای آلمانی زیادی هم از جنگ سیر شدن و میخوان تموم بشه!
سهشنبه، ۱ آگوست ۱۹۴۴
همونطور که معمولاً بهتون گفتم من در واقع دو نفرم. یک جنبهی من بشاش و سرگرمکننده است و از یک بوسه یا جک بد خوشش میاد. این آنی هست که مردم میشناسن و یک بعد از ظهر سرگرمشون میکنم، ولی بعد از اون تا یک ماه ازم سیر میشن!
هیچ کس جنبهی دیگهی منو، جنبهی بهترم رو نمیشناسه. عمیقتر و بهتر هست. ولی آن اول همیشه خودش رو نشون میده و اجازه نمیده آن دوم بیرون بیاد.
سعی میکنم، ولی تأثیری نداره. به خاطره اینه که میترسم میترسم مردم بهم بخندن. البته مردم الان بهم میخندن بهش عادت کردم ولی به آنِ بانشاط سرگرمکننده میخندن. برای اون مهم نیست ولی آن عمیقتر برای این خیلی ضعیفه.
اگه کاری کنم آن خوب حتی برای پانزده دقیقه بیاد بیرون، حرف نمیزنه، و میذاره آن شماره یک حرف بزنه. بعد، قبل از اینکه متوجه بشم، دوباره ناپدید میشه.
بنابراین آن خوب هرگز جلوی مردم دیگه نمیاد بیرون، ولی تقریباً همیشه وقتی تنها هستم اونجاست. میخوام تغییر کنم و سخت تلاش میکنم ولی سخته.
اگه ساکت و جدی باشم، خانوادهام فکر میکنن مریض شدم. ولی همچنان سعی میکنم چیزی که میخوام و چیزی که میتونم بشم اگه . اگه فقط کس دیگهای توی دنیا نبود.
دفتر خاطرات آن اینجا به پایان میرسه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWENTY NINE
Saturday, 15 July 1944
I know that I won Peter as a friend, not the other way round. I was the one who tried to make it work. And I made a picture of him in my mind as a quiet, sweet boy who badly needed a loving friend.
I needed someone to talk to, to say what was in my heart. I wanted a friend too, who would help me to find my way again. I succeeded; slowly but surely, he came towards me. Finally, we became friends, but we became very close too. I find it hard to believe now that we grew so close!
We talked about very private things, but never about what was deep in my heart. And I still can’t understand Peter. Is he really shy, or is there nothing deep in him at all?
But I made one big mistake. I wanted him to be close to me, and now we can’t be friends any other way. And he’s holding on to me too tightly. I can’t see how to change this now.
Friday, 21 July 1944
Now, at last, things are going well! Great news! Somebody tried to kill Hitler, and it was actually a German army official who tried to do it! This shows us that many of the German soldiers have had enough of the war too, and would like to end it.
Tuesday, 1 August 1944
I’m two people, really, as I’ve often told you. One side of me is cheerful and amusing, and enjoys a kiss or a rude joke. This is the Anne that people know, and they will be amused by me for an afternoon, but after that they’ve had enough of me for a month!
No one knows the other side, the better side of Anne. It’s deeper and finer. But the first Anne always shows herself, and won’t let the second Anne out.
I try, but it doesn’t work. It’s because I’m afraid - afraid that people will laugh at me. Of course people laugh at me now - I’m used to it - but they laugh at the amusing ‘lighthearted’ Anne. She doesn’t care, but the ‘deeper’ Anne is too weak for that.
If I make the good Anne come out even for fifteen minutes, she won’t speak, and allows Anne number one to talk. Then, before I realize it, she’s disappeared again.
So the nice Anne never comes out in front of other people, but she’s almost always there when I’m alone. I would like to change, and I’m trying hard, but it’s difficult.
If I’m quiet and serious, my family thinks I’m ill! But I keep trying to become what I would like to be, and what I could be if. if only there were no other people in the world.
ANNE’S DIARY ENDS HERE