سرفصل های مهم
یکشنبه، ۵ جولای ۱۹۴۲
توضیح مختصر
اَن و خانوادهاش میرن جایی مخفی بشن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
یکشنبه، ۵ جولای ۱۹۴۲
نتایج امتحاناتم خوب بودن! البته پدر و مادرم راضی هستن. و مارگوت هم طبق معمول گزارش درخشانی داشت.
پدر اخیراً خیلی خونه است، چون دیگه نمیتونه تو اون کسب و کار، کار کنه. حتماً حس خیلی بدی داره که حس میکنه دیگه احتیاجی بهش ندارن. آقای کلیمن و آقای کاگلر حالا مدیران دفتر هستن.
وقتی چند روز بعد با هم رفتیم برای قدم زدن، پدر گفت: “شاید به زودی مجبور بشیم مخفی بشیم.”
چرا؟ ازش پرسیدم. چرا داری در موردش حرف میزنی؟”
گفت: “خب، ان میدونی که حالا بیش از یک ساله غذا، لباس، اثاثیه انبار میکردیم. آلمانها میتونن همه چیز و ما رو هم بگیرن.” خیلی جدی بود.
“ولی کی میریم؟”
“نگران نباش ترتیب همه چی رو میدیم. فقط تا میتونی از اوضاعت لذت ببر!”
چهارشنبه، ۸ جولای ۱۹۴۲
از صبح یکشنبه انگار سالها میگذره. اتفاقات زیادی افتاده کل دنیا برعکس شده. ولی زندهام، و این مهمترین موضوعه.
بعد از ظهر یکشنبه شنیدیم آلمانها پدر رو میبرن. میدونیم معنیش چیه به اردوگاه کار اجباری.
مارگوت گفت: “مادر رفته از آقای وان دان در مورد مخفیگاهمون سؤال کنه.” آقای وان دان با بابا سر کار کار میکرد و از دوستان خوبش هست.
بعد مارگوت بعدتر به من گفت که اشتباهی شده، آلمانها اون رو صدا زدن، نه پدر رو. چطور میتونن دختر شانزده سالهای رو اینطوری از خانوادهاش جدا کنن؟ ولی مارگوت نمیره!
مخفیگاه- کجا باید مخفی بشیم؟ در شهر؟ در ییلاقات خارج از شهر؟ کی، کجا، چطور … ؟ این سؤالات در ذهنم بودن، گرچه نمیتونستم بهشون جواب بدم.
من و مارگون شروع به جمع کردن وسیلهها کردیم. من دیوانهوارترین چیزها رو جمع کردم. اول این دفتر خاطرات، بعد دستمالها، کتابهای مدرسه، شونه و چند تا نامهی قدیمی. خاطرات برای من مهمتر از لباس هستن.
میپ و شوهرش جان اومدن کمک کنن و در کار شریک شدن. چند تا کیسه لباس رو برای ما بردن. میپ و جان برای شرکت پدر کار میکنن و دوستان صمیمی ما هستن.
برای شب آخر در تخت خودم خوابیدم و مامان پنج و نیم بیدارم کرد. لباسهای زیادی پوشیدیم. هیچ یهودی جرأت نمیکرد خونه رو با چمدون ترک کنه!
ساعت ۷:۳۰ خونه رو ترک کردیم. از مورتی، گربهام، خداحافظی کردم. همسایهها ازش مراقبت میکردن. با عجله از خونه خارج شدیم. میخواستیم صحیح و سالم به مخفیگاهمون برسیم این تنها چیزی بود که اهمیت داشت.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
Sunday, 5 July 1942
My exam results were good! My parents are pleased, of course. And Margot had a brilliant report, as usual.
Father has been at home a lot lately, because he can’t work at the business any more. It must be awful for him to feel that he’s not needed there. Mr Kleiman and Mr Kugler are now the managers in the offices.
When we went out for a walk together a few days ago, Father said, ‘We may have to go into hiding soon.’
‘Why?’ I asked him. ‘Why are you talking about it already?’
‘Well, Anne,’ he said, ‘you know that we’ve been making stores of food, clothes and furniture for more than a year now. The Germans could take everything away, and us too.’ He was very serious.
‘But when will we go?’
‘Don’t worry - we’ll arrange everything. Just enjoy yourself while you can!’
Wednesday, 8 July 1942
It seems like years since Sunday morning. So much has happened - the whole world has turned upside down. But I’m alive, and that’s the most important thing.
On Sunday afternoon we heard that the Germans were going to take Father away. We know what that means - to a concentration camp.
‘Mother’s gone to ask Mr van Daan about our hiding-place,’ said Margot. Mr van Daan worked in the business with Daddy and is a good friend of his.
Then Margot told me later that there was a mistake - the Germans had called her up, not Father. How can they take a girl of sixteen away from her family like that? But she’s not going!
A hiding-place - where shall we hide? In the city? In the country? When, where, how.? These questions were in my mind, though I couldn’t ask them.
Margot and I started to pack. I packed the craziest things! This diary first, then handkerchiefs, schoolbooks, a comb and some old letters. Memories are more important to me than dresses.
Miep and her husband Jan came to help and share the work. They carried some bags of clothes away for us. Miep and Jan work for Father’s company and they are our close friends.
I slept for the last night in my own bed, and Mummy woke me up at five-thirty. We dressed in lots of clothes. No Jew would dare to leave the house with a suitcase!
At 7:30 we left the house. I said goodbye to moortje, my cat. the neighbors were going to look after her. we hurried to leave the house. we wanted to reach our hiding-places safly, it was the only thing that mattered