سرفصل های مهم
شنبه، یازدهم جولای ۱۹۴۲
توضیح مختصر
خانواده و وان دانها با هم زندگی میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
شنبه، یازدهم جولای ۱۹۴۲
بقیه نمیتونن به ساعتی که بیرون هست و هر ربع ساعت، ساعت رو اعلام میکنه، عادت کنن. ولی من دوستش دارم، مخصوصاً شبها. هنوز احساس تو خونه بودن نمیکنم. گرچه ازش متنفر هم نیستم. مثل تعطیلات تو یه هتل کوچیک عجیبه. وقتی رسیدم اتاقم خیلی خالی بود ولی عکس بازیگران مورد علاقهام رو چسبوندم. حالا خیلی بهتره.
مادر و مارگارت حالا کمی بهتر شدن. مادر دیروز برای بار اول کمی سوپ پخت ولی رفت طبقهی پایین حرف بزنه و کلاً سوپ رو فراموش کرد! لوبیاها سوخته و سیاه شده بودن و نمیتونستیم از قابلمه جداشون کنیم!
شب گذشته چهار نفری رفتیم پایین به دفتر خصوصی تا از رادیو به اخبار BBC انگلیس گوش بدیم. به قدری ترسیدم که از بابا خواستم منو ببره طبقهی بالا. فکر کردم شاید کسی بشنوه. شبها باید خیلی ساکت باشیم.
جمعه، چهاردهم آگوست ۱۹۴۲
حالا یک ماهه چیزی ننوشتم، ولی اتفاقات زیادی نیفتاده. وان دانها یک روز زودتر در سیزدهم جولای رسیدن. آلمانها آدمهای زیادی رو احضار میکردن و فکر کرده بودن زودتر اومدن بیخطرتره. پسرشون، پیتر، پسری خجالتی حدوداً شانزده ساله است. فکر نمیکنم دوست جالبی باشه.
حالا همه غذامون رو شریک میشیم، و بعد از سه روز کم کم احساس کردیم یک خانوادهایم! وان دانها خبرهای زیادی بهمون دادن. آدمها فکر میکنن ما فرار میکنیم سوئیس! هر چند یه زن میگه یه کامیون ارتشی ما رو نیمه شب برده! و یه خانوادهی دیگه میگن هر چهار نفر ما رو دیدن که صبح زود با دوچرخههامون میرفتیم!
جمعه، بیست و یکم آگوست ۱۹۴۲
حالا ساختمان فرعی سِرّیِ ما واقعاً سرّیه. آقای کاگلر یه قفسهی کتاب روی ورودی کوچیک ساخته. مثل یک در باز میشه.
بیرون روز زیباییه، خوب و گرم. هنوز هم میتونیم با دراز کشیدن روی تخت در اتاق زیر شیروانی ازش لذت ببریم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIVE
Saturday, 11 July 1942
The others can’t get used to the big clock outside which tells the time every quarter of an hour. But I like it, specially at night. I don’t feel at home here yet.
I don’t hate it though. It is like a holiday in a strange little hotel. My bedroom was very empty when I arrived, but I’ve stuck up pictures of my favourite film actors and actresses. It’s a lot better now.
Margot and Mother are a bit better now too. Yesterday Mother cooked some soup for the first time, but she went downstairs to talk and forgot all about it!
The beans were burnt black, and we couldn’t get them out of the pot!
Last night, the four of us went down to the private office to listen to the news from the BBC in England on the radio. I was so frightened that I asked Father to take me back upstairs!
I thought someone might hear it. We have to be very quiet at night.
Friday, 14 August 1942
I haven’t written for a month now, but not much has happened. The van Daans arrived a day early, on July the 13th.
The Germans were calling up a lot of people, and they thought it was safer to come early. Peter, their son, is a shy boy of almost sixteen. I don’t think he will be a very interesting friend.
We all share our meals now, and after three days we began to feel like one big family! The van Daans told us a lot of news. People think we are escaping to Switzerland!
Although one woman says that an army lorry took us away in the middle of the night! And another family say that they saw all four of us riding on our bikes early one morning!
Friday, 21 August 1942
Now our Secret Annexe is really secret! Mr Kugler has built a bookcase over our little entrance. It opens like a door.
It’s a beautiful day outside, nice and hot. We can still enjoy it, lying on a bed in the attic.