سرفصل های مهم
پنجشنبه، نوزدهم نوامبر ۱۹۴۲
توضیح مختصر
آقای داسل و ان خوب کنار نمیان.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
پنجشنبه، نوزدهم نوامبر ۱۹۴۲
درسته، آقای داسل مرد خیلی خوبیه. میخواد اتاق رو با من شریک بشه هرچند واقعاً دوست ندارم وسایلم رو با یک غریبه شریک بشم.
ولی همه مجبوریم اینجا از خواستههامون دست بکشیم. پدر میگه: “اگه بتونیم فقط یکی از دوستانمون رو نجات بدیم، کاری برای کمک انجام دادیم. حق داره.
آقای داسل چیزهای زیادی دربارهی دنیای بیرون بهمون گفت. اخبار وحشتناکه. دوستان زیادی از ما و آدمهایی که میشناختیم رو به اردوگاههای کار اجباری بردن.
ماشینهای ارتش روزها در خیابانها میگردن و شبها مردم رو دستگیر میکنن. دنبال یهودیها هستن همهی درها رو میزنن و میپرسن اونجا یهودی زندگی میکنه یا نه. وقتی که یک خانوادهی یهودی پیدا کنن، همه رو میبرن. حتی برای اطلاعات پول میدن. شبها، وقتی هوا تاریکه، معمولاً صفهای طولانی آدمهای معصوم و بیگناه رو میبینم که پیاده میرن. آدمهای بیمار، آدمهای پیر، بچهها، نوزادها، همه به طرف مرگ میرن.
ما اینجا خیلی خوششانسیم. حس بدی دارم که در تخت گرم میخوابم، وقتی عزیزترین دوستانم به شکل فجیعی رنج میکشن. و فقط به خاطر اینکه یهودی هستن.
شنبه، بیست و هشتم نوامبر ۱۹۴۲
آقای داسل تمام مدت از من شکایت میکنه. و گفته بودن بچهها رو دوست داره! به مادر شکایت میکنه و بعد مادر از دستم عصبانی میشه.
شبها توی تخت به اینها فکر میکنم. من انقدر بدم؟ یا میخندم یا گریه میکنم، بعد بخواب میرم میخوام متفاوت باشم. خیلی گیجکننده است.
سهشنبه، بیست و دوم دسامبر ۱۹۴۲
ساختمان فرعی از شنیدن اینکه همهی ما برای کریسمس یک چهارم کرهی اضافه میگیریم، خیلی خوشحال شد. هر کدوم چیزی با کره درست میکنیم.
آقای داسل کل شب بهم میگه: “آروم باش، آروم باش!” حتی اگه توی تختم برگردم. ولی یکشنبهها زود بیدار میشه و چراغ روشن میکنه تا نرمش کنه.
بله، همه باید اینجا خیلی معقول باشیم و عصبانی نشیم! ولی دوست دارم در رو قفل کنم یا لباساش رو قایم کنم، یا کاری کنم که اصلاً معقول نیست!
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINE
Thursday, 19 November 1942
It’s true, Mr Dussel is a very nice man. He’s willing to share a room with me, although I don’t really like sharing my things with a stranger.
But we all have to give up something here. ‘If we can save just one of our friends, we will be doing something to help,’ says Father. He’s right.
Mr Dussel has told us a lot about the outside world. The news is terrible. The authorities have taken away so many friends and people we know to concentration camps.
Army cars go round the streets day and night to arrest people. They’re looking for Jews; they knock on every door, and ask whether any Jews live there. When they find a Jewish family, they take everybody away.
They even pay money for information. In the evenings, when it’s dark, I often see long lines of innocent people walking on and on. Sick people, old people, children, babies - all walking to their deaths.
We are very lucky here. I feel bad, sleeping in a warm bed when our dearest friends are suffering so badly. And only because they are Jews.
Saturday, 28 November 1942
Mr Dussel complains about me all the time. And they said that he liked children! He complains to Mother, and then she is angry with me too.
I think about it all in bed at night. Am I so bad? I either laugh or cry, then I fall asleep, wanting to be different. It’s very confusing.
Tuesday, 22 December 1942
The Annexe was delighted to hear that we are all getting an extra quarter pound of butter for Christmas. We are each going to cook something with butter.
Mr Dussel says ‘Quiet, quiet!’ to me all night, even if I just turn over in bed. But he gets up early on Sundays and puts on the light to do his exercises.
Yes, we all have to be very sensible here and not get angry! But I would love to lock the door, or hide his clothes, or do something not at all sensible!