سرفصل های مهم
سفر شروع میشه
توضیح مختصر
سه تا حیوون میخوان برن پیش صاحب قبلیشون.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
سفر شروع میشه
فکر میکرد حیوانات با لانگراید میرن شمال، به تعطیلات .
به ذهنش هم نمیرسید حالا در جادهی ییلاقی دورافتادهای که به غرب میره باشن.
لانگراید صبح روز بعد زود بیدار شد. آفتاب روی دشتها و از پشت پنجره به اتاق خوابش میتابید. آغاز یک روز پاییزی گرم و عالی بود.
سریع اصلاح کرد و لباس پوشید و بعد رفت پایین. حیوونها صبورانه کنار در بیرون منتظر دویِ اول صبحشون بودن. لانگراید گذاشت برن بیرون بعد صبحانهاش رو پخت و خورد.
داشت کیفهاش رو میذاشت توی ماشین که سگها و گربه از دشت برگشتن. بهشون چند تا کوکی داد و کنار دیوار خونه زیر آفتاب دراز کشیدن.
وقتی لانگراید تفنگها و وسایل شکار رو میذاشت پشت ماشین تماشاش کردن. وقتی زمان رفتن شد، لانگراید رفت اون طرف حیاط پیش حیوونها.
باهاشون خداحافظی کرد.
به لابرادور رتریور گفت: “خوب باشید خانم اوکس به زودی میاد خداحافظ، لاس. میدونم میخوای با من بیای. دوست داشتم ببرمت، ولی نمیتونم. قایقمون برای سه نفر خیلی کوچیکه.”
وقتی صحبت میکرد، دستش رو گذاشت روی صورت نرم سگ جوون. چشمهای طلایی-قهوهای سگ به چشمهای لانگراید نگاه کردن و بعد سگ یه کار غیرعادی انجام داد.
پنجهی راستش رو بلند کرد و گذاشت تو دست مرد. لانگراید از صمیمیت سگ تعجب کرد. گفت: “ممنونم، لاس. تو دوست خوبی هستی.”
به ساعتش نگاه کرد. به حیوونها گفت: “حالا باید برم. همین حالا هم دیر کردم.” نگران تنها گذاشتن اونها در حیاط نبود.
هیچ وقت بدون اون جای دوری نمیرفتن. و اگه میخواستن برگردن توی خونه، میتونستن در رو هل بدن و باز کنن. همه زیر آفتاب خوشحال به نظر میرسیدن.
گربه با دقت پشت گوشهاش رو میشست. سگ پیر داشت بعد از دویِ صبح اول وقتش با زبون صورتی درازش که از دهن خندانش آویزون بود، استراحت میکرد. و لابرادور آروم کنار تریر دراز کشیده بود.
لانگراید ماشین رو روشن کرد و از پشت پنجره به حیوانات دست تکون داد و به آرومی از جاده پایین رفت. با خودش لبخند زد و احساس حماقت کرد.
“میخوام چیکار کنن” خندید. “بهم دست تکون بدن؟ یا داد بزنن “خداحافظ”؟ خیلی زیاد تنها زندگی کردم و بیش از اندازه شروع به دوست داشتنشون کردم.”
ماشین از پیچ پیچید و ناپدید شد. گربه شروع به شستن یکی از پاهای عقبش کرد.
سگ پیر دراز کشید و به خواب رفت و سگ جوون نزدیک اون موند فقط چشمهاش و هر از گاهی دماغش تکون میخوردن.
۲۰ دقیقه سپری شد. بعد سگ جوان یکمرتبه بلند شد، سخت به پایین جاده نگاه کرد. مدتی طولانی همینطور موند. گربه با یک پاش که توی هوا بود با دقت سگ رو زیر نظر گرفته بود. بعد لابرادور آروم آروم شروع به پایین رفتن از جاده کرد.
بعد از چند ثانیه ایستاد، برگشت و به بقیه نگاه کرد. ازشون دعوت میکرد دنبالش برن. سگ پیر به زور بلند شد، روی پاهاش ایستاد و رفت پیشش.
با هم از گوشهی جاده پیچیدن و از دید گربه ناپدید شدن.
گربه یک دقیقه کنار خونه موند چشمهای آبیش روی صورت تیرهاش میدرخشیدن. بعد با دویِ کنجکاوانه شروع به دنبال کردن دو تا سگ کرد. سگها کنار دروازه منتظر بودن که گربه از پیچ پیچید.
وقتی گربه بهشون رسید، لابرادور به بالا رفتن از جاده ادامه داد. ولی تریر پیر تکون نخورد. برگشت به عقب نگاه کرد و امیدوار بود خانم اوکس رو با غذای خوشمزه ببینه. و گربه با یه پنجهاش توی هوا کنار اون ایستاد.
نمیدونست چیکار کنه. بعد یکمرتبه هر دو تصمیم گرفتن دنبال لاس برن. کمی بعد، هر سه پایین جاده ناپدید شدن. با سرعت و با هدف میرفتن.
حدوداً نیم ساعت بعد، خانم اوکس با یک کیسه که توش لباسهای کارش و کمی غذای مخصوص حیوانات بود، از جاده بالا اومد. فکر کرد: “عجیبه. سگها کجان؟
معمولاً میدون میان سلام میدن. شاید آقای لانگراید گذاشتشون توی خونه بمونن.”
ولی وقتی در آشپزخونه رو هل داد و باز کرد، سکوت کامل بود. پایین پلهها ایستاد و حیوانات رو صدا کرد. هیچ اتفاقی نیفتاد.
بعد توی خونهی ساکت قدم زد و اومد حیاط جلویی. دوباره صدا زد، ولی حیوانات نیومدن.
تو حیاط آفتابی خالی با خودش گفت: “شاید رفتن مدرسه.” برگشت آشپزخونه و نشست.
وقتی کفشهای کارش رو میپوشید، فکر کرد: “هر چند خندهداره که تائو اینجا نیست. در این ساعت از روز معمولاً جلوی پنجره میشینه. شاید باز رفته بیرون شکار.”
چند تا ظرف رو شست و گذاشت سر جاشون. بعد رفت اتاق نشیمن. روی میز یادداشت لانگراید رو دید.
صفحهی اول رو خوند. بعد دنبال ورق دوم گشت ولی نتونست پیداش کنه.
فکر کرد: “عجیبه. آقای لانگراید حیوونها رو کجا برده؟ صفحه دوم یادداشت باید یه جایی اینجاها باشه.”
ولی وقتی اتاق رو گشت، نتونست چیزی پیدا کنه. بعد وقتی داشت شومینه رو تمیز میکرد، متوجه کاغذ سوخته شد. با دقت برش داشت، ولی حالا هیچ نوشتهای روش نبود.
وقتی اتاق رو تمیز میکرد، با خودش گفت: “خیلی عجیبه. توی این یادداشت نوشته سگها (و البته گربه رو هم) میبرم! اونها رو با خودش برده دریاچهی هرون!
و چرا یکمرتبه این کار رو کرده؟ از من و برت خواست مراقب حیوونها باشیم. دیشب چیزی در این باره پشت تلفن نگفت. ولی یه دقیقه صبر کن. حالا به خاطر میارم!
چیزی دربارهی حیوانات گفت که نتونستم بشنوم. شاید سعی میکرد دربارهی یه برنامهی جدید بهم بگه.”
خانم اوکس تمیز کردن خونه رو تموم کرد، در رو قفل کرد و رفت خونه. فکر میکرد حیوونها پشت ماشینش با لانگراید میرن شمال تعطیلات.
به ذهنش هم نمیرسید که حالا در جادهی بیرون شهری دور افتاده باشن و به غرب برن.
حیوانات یک ساعت اول سفرشون با سرعت زیاد حرکت میکردن. بول تریر و لابرادور با هم راه میرفتن.
سگ پیر نمیتونست با چشم چپش ببینه بنابراین لابرادور نزدیک اون از سمت چپش راه میرفت. پشت سر اونها گربه بود.
همیشه کنجکاو، اغلب چند دقیقهای توقف میکرد تا به چیزهایی نگاه کنه. بعد مجبور میشد دنبال سگها بدوه. با بدن بلند و لاغرش با دمش که نزدیک زمین بود، با سرعت روی جاده حرکت میکرد.
مدت کوتاهی بعد، سگ پیر خسته شد بنابراین از جادهی خلوت بیرون اومدن. در جنگل کنار یک چشمهی روان و زلال توقف کردن. بول تریر خیلی تشنه بود و خیلی آب خورد. گربه رفت کنار سنگی و روش نشست.
بعد روی برگهای خشک زیر درختان استراحت کردن. سگ پیر و خسته و کوفته با چشمهای نیمه بسته دراز کشید. گربه طبق معمول مشغول شستن خودش بود.
بعد از حدود یک ساعت سگ جوون بلند شد و شروع به رفتن به طرف جاده کرد. سگ پیر به سختی بلند شد و با سرش که پایین بود دنبال لابرادور رفت. گربه شستن خودش رو تموم کرد و زیر نور آفتاب رقصید. با یک برگ بازی کرد و بعد صاف به طرف سگها دوید.
کل اون بعد از ظهر در امتداد جاده برونشهری خلوت راه رفتن. وقتی سگ جوون صدای ماشینی رو شنید، کشیدن کنار روی چمنها.
اواخر بعد از ظهر، گربه هنوز هم به آرومی و با قدرت به رفتن ادامه میداد سگ جوون هم سرحال بود. ولی تریر پیر خسته و کوفته بود و میتونست خیلی آروم راه بره.
از جاده پیچیدن توی جنگل و تریر با سر سنگینش که پایین بود یک دقیقهای ایستاد. خسته و گرسنه بود و این مکان به نظر امن و راحت میرسید.
به پهلو دراز کشید تا بدنش رو که درد میکرد، استراحت بده. گربه با دقت اطراف رو نگاه کرد و بعد روی برگهای نزدیک سگ دراز کشید. سگ جوون رفت آب پیدا کنه بعد برگشت و کمی با فاصله از اونها دراز کشید.
سگ پیر بدجور میلرزید، خسته و ضعیف بود. بالاخره چشمهاش بسته شدن و به خواب رفت. بعدها، وقتی هوا تاریک بود، لابرادور رفت به طرفش و نزدیک بول تریر دراز کشید.
گربه هم رفت نزدیک و بین پنجههای اون دراز کشید. و به این ترتیب، سگ پیر گرم راحت با دو تا دوستش، درد و خستگی و تیر کشیدن بدنش رو فراموش کرد.
نیمه شب صدای عجیبی مثل صدای گریهی بچه تریر رو بیدار کرد. وقتی اطراف رو نگاه کرد، نتونست گربه رو ببینه. تائو توی جنگل شکار میکرد.
سگ جوون بدجور خوابید. اغلب بیدار میشد، با اضطراب سرش رو بلند میکرد، هر از گاهی آروم پارس میکرد. و یک بار پرید روی پاهاش.
در این مکان وحشی و خطرناک فقط یک چیز براش واضح بود: میرفت خونه میرفت خونه پیش صاحب عزیزش. میدونست خونه در غربه. ولی نمیتونست دو تای دیگه رو ترک کنه. باید اونها رو هم با خودش میبرد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER TWO
The Journey Begins
She thought that the animals were traveling north, on vacation with Longridge.
She had no idea that they were now on a lonely country road, going west.
Longridge got up early the next morning. The sun was already shining over the fields and through the bedroom window. It was the beginning of a perfect, warm fall day.
He shaved and dressed quickly, and then went downstairs. The animals were waiting patiently by the outside door for their early morning run. He let them out, then cooked and ate his breakfast.
He was putting his bags in the car when the dogs and the cat returned from the fields. He gave them some cookies and they lay by the wall of the house in the sun.
They watched him as he put his guns and hunting equipment into the back of the car. When it was time to leave, he crossed the yard to the animals.
He said goodbye to each of them.
“Be good, Mrs. Oakes will be here soon, Goodbye, Luath,” he said to the Labrador retriever. “I know you want to come with me. I’d like to take you, but I can’t. Our boat is too small for three of us.”
As he spoke, he put his hand on the young dog’s soft face. The golden- brown eyes looked into his, and then the dog did an unusual thing.
He lifted his right paw and placed it in the man’s hand! Longridge was surprised at the dog’s friendliness. “Thank you, Luath,” he said. “You’re a good friend.”
He looked at his watch. “I have to go now,” he said to the animals. “I’m already late.” He wasn’t worried about leaving them alone in the yard.
They never went far without him. And when they wanted to get back into the house, they could push the door open. They all looked happy in the sun, too.
The cat was washing carefully behind his ears. The old dog was resting after his early morning run, with his long pink tongue hanging out of his smiling mouth. And the Labrador lay quietly by the terrier’s side.
Longridge started the car, waved to the animals through the window, and drove slowly down the road. He smiled to himself, feeling stupid. “
What do I want them to do,” he laughed. “Wave to me? Or shout ‘Goodbye’? I’ve lived alone too long, and I’m beginning to love them too much.”
The car turned a corner and disappeared. The cat started washing one of his back legs; the old dog lay down and went to sleep.
The young dog stayed near him; only his eyes moved, and his nose from time to time.
Twenty minutes passed. Then suddenly, the young dog got up and looked hard down the road. He stayed like this for a long time. The cat watched him closely, with one leg up in the air. Then the Labrador started to walk slowly down the road.
After a few seconds he stopped, turned, and looked back at the others. He was inviting them to follow. The old dog struggled up to his feet and joined him.
Together they turned the corner of the road and disappeared from the cat’s view.
He stayed by the house for a minute, blue eyes shining in his dark face. Then, with a curious run, he started to follow the two dogs. They were waiting by the gate when he turned the corner.
When the cat reached them, the Labrador continued up the road. But the old terrier didn’t move. He looked back, hoping to see Mrs. Oakes with some delicious food. And the cat stood next to him, with one paw in the air.
He didn’t know what to do. Then suddenly, they both decided to follow Luath. Soon all three disappeared down the road, walking quickly and with purpose.
About an hour later, Mrs. Oakes walked up the road. She was carrying a bag with her working clothes and some special food for the animals. “That’s strange,” she thought. “Where are the dogs?
They usually run up to say hello. Maybe Mr. Longridge left them inside the house.”
But when she pushed open the kitchen door, there was complete silence. She stood at the bottom of the stairs and called the animals. Nothing happened.
Then she walked through the quiet house and out into the front yard. She called again, but they didn’t come.
“Maybe they’ve gone up to the school,” she said to herself in the empty, sunny yard. She went back into the kitchen and sat down.
“It’s funny that Tao isn’t here, though,” she thought as she put on her work shoes. “He usually sits near the window at this time of day. Maybe he’s out hunting again.”
She washed and put away some dishes. Then she went into the living room. On the desk she saw Longridge’s note.
She read the first page. Then she looked for a second piece of paper but couldn’t find one.
“That’s strange,” she thought. “Where has Mr. Longridge taken them? The second page of the note must be here somewhere.”
But when she searched the room, she couldn’t find anything. Then, when she was cleaning the fireplace, she noticed a burnt piece of paper. She picked it up carefully, but there was no writing on it now.
“That’s very strange,” she said to herself while she cleaned the room. “In his note he’s written, I will take the dogs (and the cat, too, of course!). He’s taken the animals to Heron Lake with him!
But why has he suddenly done that? He asked me and Bert to look after them. He didn’t say anything about it on the telephone last night. But wait a minute! I remember now!
He said something about the animals that I couldn’t hear. Maybe he was trying to tell me about a new plan.”
Mrs. Oakes finished cleaning the house, locked it, and went home. She thought that the animals were traveling north, on vacation with Longridge in the back of his car.
She had no idea that they were now on a lonely country road, going west.
For the first hour of their journey the animals moved quite quickly. The bull terrier and the Labrador walked together.
The old dog couldn’t see out of his left eye, so the Labrador walked near him on his left side. Behind them came the cat.
Always curious, he often stopped for a few minutes to look at things. Then he had to run after the dogs. His long, thin body moved quickly along the road with his tail close to the ground.
Soon the old dog got tired, so they turned off the quiet road. They stopped in a wood next to a clear, fast-running stream. The bull terrier was very thirsty and drank deeply. The cat walked over to a rock and sat on it.
Later, they rested in the dry leaves under the trees. The old dog lay, exhausted, with his eyes half closed. The cat was busy washing himself as usual.
After about an hour the young dog got up and started to walk toward the road. The old dog stood up with difficulty and followed the Labrador, his head low. The cat finished washing himself and danced into the sunlight. He played with a leaf and then ran straight to the dogs.
All that afternoon they walked along the quiet country road. When the young dog heard a car, they moved to the side, onto the grass.
By late afternoon the cat was still walking smoothly and strongly, and the young dog was fresh, too. But the old terrier was exhausted and could only walk very slowly.
They turned off the road into the woods and the terrier stood for a minute, his heavy head down. He was tired and hungry, and the place looked safe and comfortable.
He lay down on his side to rest his aching body. The cat looked around carefully and then lay down in the leaves near him. The young dog disappeared to find some water, then came back and lay down a little way from the others.
The old dog was shaking badly, exhausted and weak. At last his eyes closed and he fell asleep. Later, when it was dark, the Labrador moved over and lay down close to the bull terrier.
The cat moved closer too and lay between his paws. And so, warm and comfortable with his two friends, the old dog forgot about the pain in his tired, aching body.
In the middle of the night a strange noise, like a baby’s crying, woke the terrier up. When he looked around he couldn’t see the cat. Tao was hunting in the woods.
The young dog slept badly. He often woke up, nervously lifting his head. He barked softly from time to time, and once jumped up to his feet.
In this wild, dangerous place only one thing was clear to him: he was going home, home to his dear master. Home was in the west, he knew. But he couldn’t leave the other two. He must take them with him, all the way.