خطر! خرس!

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: سفر فوق العاده / فصل 3

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

خطر! خرس!

توضیح مختصر

تریر پیر خسته است و مورد حمله قرار میگیره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

خطر! خرس!

بالاخره تریر ایستاد.

افتاد زمین، چشم‌هاش رو بست و تکون نخورد.

بول تریر اول صبح بیدار شد و به زور روی پاهاش ایستاد. خیلی سردش بود، گرسنه بود و تشنه. به آرامی به طرف برکه رفت و سر راهش از کنار گربه که یه پرنده در پنجه‌هاش داشت، رد شد.

وقتی گربه شروع به خوردن کرد، سگ پیر تماشاش کرد. دمش رو با علاقه تکون میداد. گربه پرنده رو تموم کرد، به باجر نگاه کرد، و بعد با افتخار دور شد.

هیچ گوشتی روی بدن مرده‌ی پرنده برای تریر پیر بیچاره باقی نمونده بود. سیر از آب برکه خورد و کمی چمن خورد. ولی هنوز هم گرسنه بود.

کمی بعد سگ جوون اومد پیشش. باجر از دیدن لاث خوشحال شد و به آرومی پشت سرش به طرف جاده رفت. چند ثانیه بعد، گربه بهشون ملحق شد. بعد از صبحانه‌ی خوشمزه‌اش خوشحال به نظر می‌رسید.

در نور خاکستری اول صبح سه تا دوست از کنار جاده به رفتن ادامه دادن. نیمه‌ی روز کنار چشمه‌ای استراحت کردن.

سگ‌ها وقتی گربه یه حیوون کوچیک رو گرفت و کُشت تماشاش کردن. تریر با دهن باز و چشمان پر از امید به طرف گربه رفت. ولی تائو با حیوون دوید و رفت و دو تا سگ گرسنه موندن.

چند دقیقه بعد، گربه برگشت، نشست و شروع به شستن خودش کرد. سگ پیر رفت دنبال غذا بگرده. چیزی پیدا نکرد.

با ناراحتی زیر درختی دراز کشید، پنجه‌اش رو گذاشت روی صورت کثیفش و خودش رو شست. لابرادور هم غذا می‌خواست، ولی شکارچی واقعی نبود.

اغلب با انسان‌ها می‌رفت شکار، و تنها نمی‌رفت. سیر از آب چشمه خورد بعد همه دوباره سفرشون رو شروع کردن.

جاده از تپه‌ای، از ییلاقات جنگلی بالا می‌رفت. پایینشون، زمین پر از رنگ‌های زیبای باورنکردنی بود: قرمز، زرد، طلایی، سبز تیره.

اواخر بعد از ظهر، سگ پیر نشست. خیلی ضعیف بود و بدنش میلرزید. گربه متوجه شد و رفت نزدیک‌تر پیش دوست پیرش که در تلاش و تقلا بود. بالاخره تریر ایستاد. افتاد روی زمین، چشم‌هاش رو بست و تکون نخورد. سگ جوان نگران شد. بارها و بارها با دماغش سگ پیر رو فشار داد و با صدای بلند پارس کرد. گربه رفت پیشش و سعی کرد تریر رو بیدار کنه. ولی باجر تکون نخورد.

لابرادور و گربه نگران و ترسیده کنار تریلر نشستن. بالاخره بلند شدن و ترکش کردن. لابرادور رفت توی درخت‌ها و گربه شروع به شکار برای شامش کرد.

هوا شروع به تاریک و بادی شدن کرد ولی سگ پیر هنوز هم تکون نمی‌خورد. برگ‌ها وزیدن روش و بدن کثیف و پیرش رو پوشوندن. بعد باد متوقف شد و جنگل دوباره ساکت شد.

یک‌مرتبه صدای یک حیوان بزرگ از لای درخت‌ها اومد. از لابلای درختان یک خرس نیمه قهوه‌ای جوون بیرون اومد. گوش‌های گردش صاف ایستاده بودن و چشم‌های کنجکاو و کوچکش روی صورت کوچیک و تیزش می‌درخشیدن. مادرش پشت سرش بود و به چیزی که روی زمین بود علاقه‌مند بود. خرس جوان تریر رو دید و یک دقیقه‌ای تماشاش کرد. بعد به آرومی به رفت طرفش.

تریر چشم‌هاش رو باز کرد. می‌تونست خطر رو در نزدیکی احساس کنه. بعد خرس پنجه‌ی درازش رو گذاشت رو سر سفید سگ.

تریر به آرومی پارس کرد و خرس پرید عقب. ولی سگ ساکت شد و خرس دوباره اومد نزدیک. خرسِ هیجان‌زده این بار محکم‌تر با پنجه‌اش به تریر زد. سگ پیر به اندازه‌ای قوی نبود که مقابله بکنه.

از درد پارس کرد و شجاعانه سعی کرد به زور و زحمت روی پاهاش بایسته. خرس به شونه‌ی دردناک سگ حمله کرد. بوی خون خرس رو هیجان‌زده کرد و رفت رو بدن سگ.

شروع به بازی با دم سفید و بلند تریر کرد و انتهای دمش رو مثل بچه‌ای که اسباب‌بازی جدید داره گاز گرفت. ولی سگ پیر بیچاره نمیتونست تکون بخوره. با چشم‌های بسته و بدون احساس درد دراز کشید.

از گوشه‌ی جاده گربه با یک پرنده‌ی مرده‌ی بزرگ توی دهنش می‌اومد. وقتی خرس رو دید، یک‌مرتبه ایستاد. پرنده رو انداخت و تغییری وحشتناک در اون اتفاق افتاد.

چشم‌های آبی درشتش با عصبانیت روی صورت تیره‌اش درخشیدن. تمام موهای بدنش سیخ شدن بنابراین دو برابر اندازه‌ی واقعیش به نظر رسید. دم شکلاتیش تکون خورد. روی زمین دراز کشید و آماده‌ی حمله بود. و وقتی خرس برگشت، گربه پرید.

وقتی گربه نشست پشت گردنش، خرس از درد و ترس فریاد کشید. گربه بارها حمله کرد و بدن خرس جوون مدت کوتاهی بعد پوشیده از خون بود. مادرش به صدای فریادهاش جواب داد.

خرس مشکی بزرگ با شتاب از لای درختان اومد تا از فرزندش حمایت کنه. با پنجه‌ی بزرگش به گربه حمله کرد، ولی گربه خیلی چابک بود. با فریادی خشمگین و وحشتناک پرید روی زمین و پشت یک درخت ناپدید شد.

مادر برگشت و سگ پیر رو دید. وقتی به صدای فریادهای ترس و درد خرس جوان گوش میداد، احساس دیوانگی و عصبانیت کرد.

بلند شد تمام قد ایستاد و آماده‌ی حمله بود. چشم‌های سرخش با عصبانیت درخشیدن و سرش از یک طرف به طرف دیگه تکون خورد. گربه این رو دید. برای کمک به دوستش دوید.

وقتی خرس مادر فریادهای وحشتناک گربه رو شنید، احساس اضطراب و ترس کرد. و سرش رو آورد پایین و شروع به عقب رفتن کرد.

گربه به آرومی و هدفمند نزدیک‌تر شد و خرس دوباره کشید عقب. گربه ایستاد و دمش رو از یک طرف به طرف دیگه تکون داد. خرس هم ایستاد و از این حیوان وحشتناک و عجیب می‌ترسید.

یک مرتبه لابرادور از پشت یک درخت پرید بیرون و با صدای بلند پارس کرد. همه‌ی موهای قرمز و طلایی پشتش سیخ ایستادن. وقتی خرس اون دو تا رو دید، به طرف بچه‌اش دوید. یک صدای فریاد دیگه از خرس‌ها اومد و بعد رفتن تو درخت‌ها و ناپدید شدن. دوباره همه جا ساکت شد.

گربه به اندازه‌ی معمولش برگشت. چشم‌هاش دوباره آروم شدن و نگاه خشمگین‌شون رو از دست دادن. پنجه‌هاش رو تکون داد و به آرومی برگشت پیش پرنده‌ی مرده.

سگ جوون رفت پیش دوست پیرش و با عشق با دماغش نوازشش کرد. بدن تریر خونی بود. لابرادور سعی کرد خون رو با زبون زمختش تمیز کنه.

نزدیک سر سگ پیر پارس کرد، ولی تریر تکون نخورد. بالاخره لابرادور کنارش، روی چمن‌ها دراز کشید. چشم‌هاش نگران بودن و موهای پشتش سیخ شدن هر از گاهی پارس می‌کرد.

وقتی تائو یک پرنده‌ی خاکستری بزرگ رو کشید جلوی دماغ سگ پیر تماشاش کرد. گربه به آرومی شروع به شکستن بدن پرنده کرد و کمی بعد بوی گوشت گرم به تریر رسید.

یک چشمش رو باز کرد و دمش رو جنبوند. بعد بلند شد نشست. بدجور می‌لرزید و بدنش خیس و خونی بود.

ولی وقتی پرنده رو دید، علاقه‌مند شد. دماغش رو برد جلو و شروع به خوردن کرد. گربه با افتخار نزدیکش نشست و دمش رو شست.

سگ پیر سریع خورد. وقتی دوستانش تماشا می‌کردن، می‌دیدن که بدنش داره قوی‌تر میشه. بعد خوابید و تا شب قادر بود با لابرادور تا چمن‌های نرم کنار جاده بره. دوباره دراز کشید.

یکی دو ساعت بعد، گربه رفت پیششون و با بی‌اعتنایی یه پرنده‌ی دیگه رو نزدیک دماغ دوست پیرش انداخت. تریر سریع خوردش و بعد به خواب رفت.

گربه جلوی سینه‌اش نشست و سگ جوون پشتش دراز کشید. بیدار موندن و دنبال نشانه‌ی خطر بودن. هیچکدوم از حیوانات کل شب از کنار دوست پیرشون تکون نخوردن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

Danger! Bears!

Finally the terrier stopped.

He fell to the ground, closed his eyes, and didn’t move.

In the early morning the bull terrier woke up and struggled to his feet. He was very cold, hungry, and thirsty. He walked slowly toward a pool, passing the cat with a bird in his paws on the way.

The old dog watched the cat as he started to eat. His tail wagged with interest. The cat finished the bird, looked at Bodger, and then proudly walked away.

There was no meat on the dead bird’s body for the poor old terrier. He drank long and deeply from the pool and ate some grass. But he was still very hungry.

Soon the young dog walked over. Bodger was glad to see Luath and slowly followed him toward the road. A few seconds later the cat joined them. He was looking happy after his delicious breakfast.

In the gray light of early morning, the three friends continued along the side of the road. In the middle of the day they rested by a stream.

The dogs watched the cat as he caught and killed a small animal. The terrier moved toward the cat with his mouth open and a hopeful look in his eyes. But Tao ran off with the animal and both dogs stayed hungry.

A few minutes later, the cat came back, sat down, and started washing himself. The old dog walked away to search for food. He found nothing.

Sadly he lay down under a tree, put his paws on his dirty face, and washed himself. The Labrador wanted food, too, but he wasn’t a real hunter.

He often went hunting with men, but not alone. He drank deeply at a stream and then they all started their journey again.

The road went high over the hilly, wooded country. Below them, the land was full of incredibly beautiful colors: red, yellow, gold, and dark green.

Late in the afternoon the old dog slowed down. He was very weak and his body was shaking. The cat noticed this and started to walk closer to his struggling old friend.

Finally the terrier stopped. He fell to the ground, closed his eyes, and didn’t move. The young dog looked worried. He pushed the old dog with his nose again and again and barked loudly. The cat joined him and tried to wake the terrier up, too. But Bodger didn’t move.

The Labrador and the cat sat by the terrier’s side, worried and afraid. At last they got up and left him. The Labrador disappeared into the trees and the cat started hunting for his supper.

It began to get dark and windy, but still the old dog didn’t move. Leaves flew over him and covered his dirty, old body. Then the wind stopped and the wood was silent again.

Suddenly, there was a sound of a large animal in the wood. Out of the trees came a young, half-grown bear! Its round ears stood up and its small, curious eyes shone in its sharp little face.

Its mother stood behind it, interested in something on the ground. The young bear saw the terrier and watched him for a minute. Then it slowly moved toward him.

The terrier opened his eyes. He could feel the danger near him. Then the bear put its long paw on the dog’s white head.

The terrier barked weakly and the bear jumped back. But the dog was quiet, so it came nearer again. The excited bear hit the terrier with its paw, harder this time. The old dog wasn’t strong enough to fight back.

He barked in pain, and bravely tried to struggle to his feet. The bear attacked his aching shoulder. The smell of blood excited it and it climbed on top of the dog’s body.

It started to play with the terrier’s long white tail, biting the end of it like a child with a new toy. But the poor old dog couldn’t move. He lay down with his eyes closed, feeling no pain.

Around the corner of the road came the cat with a large dead bird in his mouth. When he saw the bear, he stopped suddenly. He dropped the bird, and a terrible change took place in him.

His huge blue eyes shone angrily in his dark face. Every hair on his body stood up, so he looked twice his real size. His chocolate-colored tail moved from side to side.

He lay low on the ground, ready to attack. And when the bear turned around, the cat jumped.

The bear screamed in pain and fear as the cat landed on the back of its neck. Again and again the cat attacked, and the young bear’s body was soon covered m blood. Its screams were answered by its mother.

The great black bear hurried through the trees to protect her baby. She attacked the cat with a huge paw, but the cat was too quick for her. With a terrible, angry cry he jumped down to the ground and disappeared behind a tree.

The mother turned and saw the old dog. As she listened to the cries of fear and pain from the young bear, she felt crazy and angry.

She stood up to her full height, ready for attack. Her red eyes shone angrily, and her head moved from side to side. The cat saw this. He ran back to help his friend.

When the mother bear heard the cat’s terrible screams, she felt nervous and afraid. She lowered her head, and started to move back.

Slowly, purposefully, the cat moved closer, and again the bear moved back. The cat stopped and moved his tail from side to side. The bear stopped, too, afraid of this strange, terrible animal.

Suddenly, the Labrador jumped out from behind the trees, barking loudly. Every hair on his red-gold back stood up. When the bear saw the two of them, she ran toward her baby. There was one more cry from the bears and then they disappeared into the wood. Everything was quiet again.

The cat changed back to his usual size. His eyes became calm again and lost their angry look. He shook each paw and slowly walked back to his dead bird.

The young dog went over to his old friend and touched him lovingly with his nose. The terriers body was covered in blood. The Labrador tried to clean it with his rough tongue.

He barked near the old dog’s head, but the terrier didn’t move. At last the Labrador lay down next to him on the grass. His eyes were nervous, the hairs on his back stood up, and from time to time he barked.

He watched Tao as he pulled a large gray bird up to the old dog’s nose. Slowly the cat began to break open the bird’s body, and soon the smell of the warm meat reached the terrier.

He opened one eye and wagged his tail. Then he sat up. He was shaking badly, and his body was wet and bloody.

But when he saw the bird, he looked interested. He pushed his nose against it and began to eat. The cat sat down near him, proudly washing his tail.

The old dog ate quickly. As his friends watched, they could see his body get stronger. Then he slept, and by night he was able to walk to the soft grass at the side of the road with the Labrador. He lay down again.

An hour or two later, the cat joined them, carelessly dropping another bird near his old friend’s nose. The terrier ate it quickly and then went to sleep.

The cat sat against his chest and the young dog lay at his back. They stayed awake, looking for signs of danger. Neither animal moved from their old friend’s side all night.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.