دعوت برای شام

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: سفر فوق العاده / فصل 5

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

دعوت برای شام

توضیح مختصر

حیوانات با پیرمردی دیدار میکنن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

دعوت برای شام

متعلق به خونه و صاحبش بود. هیچ چیز به غیر از این مهم نبود.

و باید دو تا دوستش رو هم از میان ییلاقات ناشناخته و بکر و وحشی همراهش می‌برد.

سه تا دوست چند روز آینده بدون هیچ ماجرا یا هیجان جدید به سفرشون ادامه دادن. شب‌ها گرم و راحت زیر برگ‌های روی زمین در جنگل میخوابیدن.

اوایل روزها توقف می‌کردن و استراحت می‌کردن. سگ پیر خیلی ضعیف بود که بخواد زیاد راه بره. ولی هر روز قوی‌تر میشد و بعد از یک هفته خیلی بهتر به نظر می‌رسید.

در واقع جوان‌تر و سلامت‌تر از آغاز سفر به نظر می‌رسید. بیشتر اوقات وقتی با دوستانش راه میرفت خوشحال بود.

همیشه گرسنه بود ولی شکارچی ماهر، گربه، براش غذا پیدا می‌کرد.

ولی لابرادور واقعاً رنج می‌کشید. خیلی کم غذا می‌خورد. وقتی دو تا حیوون دیگه استراحت می‌کردن، همیشه دنبال غذا می‌گشت.

وقتی اونها با هم بازی می‌کردن، نگران و نا راحت با فاصله از اونها می‌نشست. هرگز نمی‌تونست هدفش رو فراموش کنه می‌رفت خونه.

متعلق به خونه و صاحبش بود. هیچ چیزی به غیر از این مهم نبود. و باید دو تا دوستش رو هم از میان ییلاقات ناشناخته و بکر با خودش می‌برد.

در امتداد جاده‌های قدیمی سفر می‌کردن و گاهی صاف از مراتع و جنگل‌ها می‌گذشتن. در روزهای خوب ۲۵ کیلومتر راه می‌رفتن.

هوا خوب بود و روزها آفتابی و گرم. این چیز خوبی بود، چون موهای بول تریر کوتاه و تُنُک بودن. موهای لابرادور صاف و پرپشت بودن و هیچ وقت مثل سگ پیر احساس سرما نمی‌کرد.

گربه از این ماجرا لذت می‌برد گاهی دو تای دیگه رو یکی دو ساعت تنها میذاشت. اونا نگران نمیشدن و گربه همیشه بر می‌گشت.

روزها گرم بود، ولی شب‌ها سرد بود و سگ پیر اون موقع‌ها رنج می‌برد. برگ‌های روی درخت‌ها به سرعت رنگشون رو از دست می‌دادن. بیشتر پرنده‌های جنگل شروع به پرواز به مناطق گرم‌تر جنوب کرده بودن.

یک بار یه خرس دیگه دیدن، ولی یه خرس چاق و خواب‌آلود بود. زیر آفتاب نشسته بود که سه تا دوست دیدنش. با کاهلی بالا رو نگاه کرد، ولی هیچ علاقه و توجهی به حیوانات نشان نداد.

ولی گربه حدوداً تا یک ساعت بعد از این دیدار عصبانی به نظر می‌رسید. حیوانات تا چند روز هیچ انسانی ندیدن.

بعد یک روز، وقتی سگ پیر تنها بود، یه پیرمرد دید. تریر مردم را دوست داشت و دمش به نشانه استقبال از این طرف به آن طرف تکان می خورد. مرد یه کیسه دستش بود و آروم با خودش حرف میزد. وقتی سگ پیر رو دید، کلاه سبز کهنه‌اش رو از روی موهای سفیدش بلند کرد.

با مهربونی به تریر لبخند زد و سلام داد. سگ پیر شروع کرد به دنبالش رفتن. کمی بعد گربه هم دنبالش رفت و با فاصله زیادی از اونها لابرادور میرفت.

بعد از حدود یک کیلومتر، به یک کابین کوچیک رسیدن و از حیاط رفتن جلوی پله‌ها. اینجا پیرمرد کیسه‌اش رو گذاشت زمین و در سبز رو باز کرد. بعد دوستان جدیدش رو دعوت کرد برن داخل.

سگ پیر با گربه که نزدیک شونه‌هاش بود رفت تو، بعد پیرمرد رفت. سگ جوون بیرون منتظر موند اول مطمئن نبود و بعد بقیه رو دنبال کرد. بوی گوشت خوشمزه‌ای اتاق جلو رو پر کرده بود.

پیرمرد کلاهش رو آویزون کرد به طرف آتیش رفت و چوب بیشتری انداخت توش. دست‌هاش رو شست و بعد توی ظرف روی اجاق رو نگاه کرد.

سه تا حیوون گرسنه با دقت تماشا کردن. مرد چهار تا بشقاب از توی یک قفسه برداشت و گذاشت روی میز. وقتی غذا رو می‌ریخت توی بشقاب‌ها، سگ پیر رفت نزدیک‌تر.

پیرمرد نشست، اطراف میز رو نگاه کرد و گفت: “لطفاً، بشینید.”

سه تا حیوون پشت سر مرد روی زمین نشستن و صبورانه منتظر موندن.

وقتی حیوانات تماشا می‌کردن، پیرمرد آروم و با دقت غذا خورد. کمی بعد بشقابش خالی شد. بعد اطراف میز رو نگاه کرد و با صدای متعجب گفت: “شما که غذاتون رو نخوردید!

” مدتی طولانی متفکرانه به سه تا بشقاب پر نگاه کرد. بعد بلند شد، یکی از بشقاب‌ها رو برداشت و کل غذای توی بشقاب رو خورد.

دوباره بلند شد و بشقاب دوم رو برداشت. وقتی بشقاب خالی شد، غذای بشقاب سوم رو هم خورد. سه تا مهمونش نشستش و تماشا کردن. هیچکدوم تکون نخوردن.

هیچ وقت نمی‌پریدن روی صندلی‌ها و با شکارچیان یا لانگ‌راید سر میز غذا نمی‌خوردن. بنابراین مؤدبانه روی زمین موندن و منتظر شدن. ولی خیلی خیلی احساس گرسنگی می‌کردن.

وقتی بشقاب آخر خالی شد، پیرمرد سر میز نشست. غرق در افکار شخصیش بود و مهمانانش رو فراموش کرده بود.

بعد از مدتی پرنده‌ای از پنجره پرواز کرد تو و سکوت رو شکست. پیرمرد بلند شد و اطراف رو نگاه کرد و متوجه حیوانات کنار در شد. تعجب کرد و با مهربونی بهشون لبخند زد.

گفت: “باید بیشتر بیاید اینجا.” بعد به سگ پیر نگاه کرد. دمش رو تکون میداد. “لطفاً از طرف من به مادر عزیزت سلام برسون!”

در رو برای حیوانات باز کرد. رفتن بیرون و از حیاط رد شدن و رفتن توی جنگل با سر و دُم‌شون که پایین بود. هیچکدوم از اونها برنگشتن و به پیرمرد نگاه نکردن.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

An Invitation to Dinner

He belonged at home with his master. Nothing mattered except this.

And he had to take his two friends with him, through wild, unknown country.

The three friends continued on their journey for the next few days with no new adventures or excitement. At night they slept in the woods, warm and comfortable under the leaves on the ground.

At first, in the day, they often stopped and rested. The old dog was too weak to go far. But he got stronger every day and after a week looked much better.

In fact, he looked younger and healthier than at the beginning of the journey. Most of the time he was happy as he walked along with his friends.

He was always hungry, but the skillful hunter, the cat, found food for him.

But the Labrador really suffered. He had very little to eat. While the other two animals were resting, he always looked for food.

When they played together, he sat away from them, nervous and uncomfortable. He could never forget his purpose: he was going home.

He belonged at home with his master. Nothing mattered except this. And he had to take his two friends with him, through wild, unknown country.

They traveled along old country roads and sometimes straight through fields and woods. On good days they walked as many as twenty-five kilometers.

The weather was fine, with warm, sunny days. This was a good thing because the bull terrier’s hair was short and thin. The Labrador’s hair was flat and thick and he never felt the cold like the old dog.

The cat was enjoying the adventure, sometimes leaving the other two for an hour or more. They didn’t worry, as he always returned.

The days were warm but the nights were cold, and the old dog suffered then. The leaves on the trees were quickly losing their color. Many of the birds of the forest started to fly to warmer places in the south.

Once they saw another bear, but it was fat and sleepy. It was sitting in the sun when the three friends saw it. It looked up lazily but wasn’t interested in them.

But the cat looked angry for about an hour after this meeting. The animals didn’t see any more human beings for days.

Then one day, when the old dog was alone, he saw an old man. The terrier loved people and his tail began to wag from side to side in welcome. The man was carrying a bag and talking quietly to himself.

When he saw the old dog, he lifted his old green hat from his white hair. He smiled kindly at the terrier and said hello. The old dog started to follow him. Soon the cat followed, too, and far behind them came the Labrador.

After about a kilometer, they arrived at a small cabin and walked through the yard to the front steps. Here the old man put his bag down and opened the green door. He then invited his new friends to come in.

The old dog walked in with the cat near his shoulder, then the man. The young dog waited outside, unsure at first, and then followed the others. A delicious, meaty smell filled the front room.

The old man hung up his hat, walked over to the fire, and put on some more wood. He washed his hands and then looked in a pot on the stove.

The three hungry animals watched him carefully. The man took four plates from a cupboard and put them on the table. As he put the food on the plates, the old dog moved nearer.

The old man sat down, looked around the table, and said, “Please, sit down.”

The three animals sat down on the floor behind him and waited patiently.

The old man ate slowly and carefully as the animals watched. Soon his plate was empty. Then he looked around the table and said, in a surprised voice, “You haven’t eaten your food!

” He looked at the three full plates thoughtfully for a long time. Then he got up, picked up one of them, and ate all the food on it.

He got up again and picked up the second plate. When that was empty, he ate the food on the third plate. His three visitors sat and watched. None of them moved.

They never jumped up on chairs and ate at the table with the Hunters or with Longridge. So they stayed politely on the floor and waited. But they felt very, very hungry.

The old man sat at the table when the last plate was empty. He was lost in his private thoughts and forgot about his visitors.

After some time a bird flew in through the window and broke the silence. The old man got up, looked around, and noticed the animals by the door. He looked surprised and smiled down at them kindly.

“You must come more often,” he said. Then he looked at the old dog. He was wagging his tail. “Please say hello to your dear mother from me!”

He opened the door for the animals. They walked out, through the yard, and into the wood, their heads down and their tails low. None of them looked back at the old man.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.