سرفصل های مهم
گم شدن در رودخانه
توضیح مختصر
گربه در رودخانه گم میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
گم شدن در رودخانه
یک تکه چوب بزرگ خورد تو سر گربه.
توی رودخانه بالا و پایین میشد و با جریان رودخانه به پایین میرفت.
روز بعد مسافران از تپههایی پایین اومدن و به رودخانهای رسیدن که از شمال به جنوب جاری بود. رودخانهی خیلی عریض و عمیقی بود. لابرادور میدونست دو تا دوستش از آب متنفرن. حتی دوست نداشتن پاهاشون هم خیس بشه. ولی همه مجبور بودن برن اون طرف رودخونه.
لاث سعی کرد یه مکان کم عمق در رودخانه پیدا کنه. یکی دو بار رفت توی آب و شنا کرد و برگشت. به دو تای دیگه نگاه کرد و اونها رو هم دعوت کرد. ولی اونها این طرف رودخانه موندن و نزدیک هم نشستن.
در این ییلاقات بکر و وحشی و دور افتاده هیچ انسان و هیچ پلی نبود. سگ جوون به جستجوی مکانی راحت برای عبور ادامه داد.
ولی رودخانه عریضتر و عریضتر میشد و بعد از ۴ یا ۵ کیلومتر صبرش رو از دست داد. دوید توی آب و با سرعت و با قدرت شنا کرد اون طرف.
عاشق آب بود و با آب کاملاً احساس راحتی میکرد. اون طرف رودخانه ایستاد و برگشت به سگ پیر و گربه نگاه کرد.
با صدای بلند پارس کرد ولی اونها نگران و ترسیده به نظر میرسیدن.
بالاخره سگ جوون شنا کرد و برگشت پیش دوستانش و در آب کم عمق منتظر موند. تریر رفت پیشش، ولی از سرما و ترس میلرزید.
لابرادور یک بار دیگه شنا کرد این طرف رودخانه، اومد بالا به کنارهی رودخانه، خودش رو تکون داد و پارس کرد. معنای پارسش این بود: “شما دو تا باید پشت سرم بیاید! بیاید! آسونه!”
سگ پیر رفت توی آب. لابرادور شنا کرد و برگشت کمکش کنه. این اتفاق سه بار افتاد و بار سوم سگ پیر تا سینهاش رفت توی آب. بعد شروع به شنا کرد. شناگر خیلی خوبی نبود سرش رو بالای آب نگه داشته بود و چشمهای کوچیک سیاهش وحشتزده بودن. ولی بول تریر شجاعی بود و به به دنبال لابرادور رفتن ادامه داد. بالاخره رسید اون طرف رودخانه و رفت روی زمین خشک.
با خوشحالی به اطراف دوید و به پشت دراز کشید و خودش رو روی علفهای بلند خشک کرد. بعد رفت پیش لابرادور در کنارهی رودخانه و به گربه پارس کرد.
گربهی بیچاره حالا اولین نشانههای ترس رو در این سفر از خودش نشون داد.
تنها بود و نمیخواست شنا کنه اون طرف رودخونهی وحشتناک. ولی مجبور بود به دوستانش در اون طرف رودخانه ملحق بشه. دوید بالا و پایین و به دو تا حیوون دیگه داد میزد.
سگ جوون شنا کرد و برگشت و توی آب منتظر موند.
گربه بعد از مدتی طولانی یکمرتبه تصمیم گرفت رد بشه. دوید توی آب و شروع به شنا به طرف لابرادور کرد. در کمال تعجب، شناگر خوبی بود و سریع رسید وسط رودخانه. ولی بعد حادثه بدی اتفاق افتاد!
در نهر کوچکتری که حدود ۳ کیلومتر اونورتر به رودخانه میریخت، یه سد قدیمی وجود داشت. از درختان و تکههای چوب کوچیک درست شده بود و زیاد محکم نبود.
یکمرتبه شکست و موجی از آب وارد رودخانه شد و به دو تا حیوون خورد. سگ جوان شجاع سعی کرد از گربه حفاظت کنه.
ولی خیلی دیر شده بود موج از روشون رد شد و یک تکه چوب بزرگ خورد از سر گربه.
توی رودخونه بالا و پایین میشد و با جریان رودخانه به پایین حرکت میکرد.
سگ پیر در کنارهی رودخانه وحشیانه پارس میکرد. بعد پرید توی آب و شنا کرد. سعی کرد گربه رو نجات بده، ولی آب زد و انداختش عقب و اون هم مجبور شد دوباره شنا کنه و برگرده کناره رودخانه.
سگ جوون شناگری قوی بود، ولی با سختی زیادی شنا میکرد. قبل از اینکه بتونه پاهاش رو بذاره زمین، رودخونه یک کیلومتر سگ رو با خودش برده بود.
سگ جوون وقتی به زمین خشک رسید، سریع رفت روی چمن. از کناره رودخانه دوید و دنبال گربه میگشت.
میتونست بدن کوچیکش رو که نصفه زیر آب بود ببینه. ولی به قدری نزدیکش نبود که بتونه دوستش رو بگیره.
کمی بعد لاث خیلی عقب جا موند و دیگه نتونست تائو رو ببینه. به مکانی رسید که سنگهای شیبدار کنارهی رودخانه رو شکل میدادن. این مسیر اون رو برد بالای آب. وقتی دوباره اومد پایین، نشانی از گربه نبود.
وقتی لابرادور برگشت پیش تریر هوا تقریباً تاریک شده بود. باجر، خسته و ناراحت در امتداد رودخانه به طرفش میرفت. لابرادور هم خسته و کوفته بود.
به دیدن سگ پیر رفت و بعد افتاد روی زمین. وقتی نیاز به نوشیدنی داشت، بلند شد.
اون شب رو کنار رودخانه سپری کردن. نزدیک هم دراز کشیدن تا راحت و گرم باشن. وقتی باران سرد و پراکنده بارید رفتن زیر یک درخت کهن.
نصف شب سگ پیر لرزان از سرما بلند شد نشست. سرش رو برد عقب و رو به آسمان سنگین و مشکی فریاد کشید. دلش برای دوست عزیز و گم شدهاش تنگ شده بود. میخواست اون رو دوباره کنارش ببینه. بالاخره سگ جوون با ناراحتی بلند شد و دوباره دو تایی سفر تنهاشون رو به دور از رودخانه و از روی تپههای رو به غرب آغاز کردن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
Lost in the River
A large piece of wood hit the cat on the head.
He was swept under and over and over, and was carried away down the river.
The next day the travelers came down from the hills to a river which ran from north to south. It was very wide and deep. The Labrador knew that his two friends hated water. They didn’t even like getting their feet wet. But they all had to get across to the other side.
Luath tried to find a shallow part of the river. Once or twice he went into the water and swam around. He looked back at the other two, inviting them in. But they stayed on the side of the river, sitting close together.
In this lonely, wild country there were no human beings and no bridges. The young dog continued searching for an easy place to cross.
But the river got wider and wider, and after four or five kilometers he lost patience. He ran into the water and swam quickly and strongly to the other side.
He loved the water and felt completely comfortable in it. He stood on the other side of the river, looking back at the old dog and the cat.
He barked loudly, but they looked nervous and afraid.
At last, the young dog swam back to his friends and waited in the shallow water. The terrier joined him, but he was shaking with cold and fear.
Once again the Labrador swam across the river, climbed out onto the far side, shook himself, and barked. His bark meant: “You two must follow me! Come on! It’s easy!”
The old dog stepped into the water. The Labrador swam back to help him. This happened three times, and the third time the old dog walked into the river up to his chest.
Then he started swimming. He wasn’t a very good swimmer: he held his head high out of the water, and his little black eyes looked scared.
But he was a brave bull terrier and he continued following the Labrador. At last he reached the other side and climbed out onto dry land.
He ran around happily, lay on his back, and dried himself in the long grass. Then he joined the Labrador at the side of the river and barked at the cat.
The poor cat now showed the first signs of fear on the journey.
He was alone and didn’t want to swim across this terrible river. But he had to join his friends on the other side. He ran up and down, crying out to the other two animals.
The young dog swam back and waited in the water.
After a long time, the cat suddenly decided to cross. He ran into the water and started swimming toward the Labrador. He was a surprisingly good swimmer, quickly reaching the middle of the river. But then a terrible accident happened!
There was an old dam on a smaller stream that ran into the river about three kilometers away. It was built from small trees and pieces of wood and wasn’t very strong.
Suddenly it broke, and a wave of water poured into the river and hit the two animals! The brave young dog tried to protect the cat, but he was too late.
The wave passed over them and a large piece of wood hit the cat on the head.
He was swept under and over and over, and was carried away down the river.
The old dog barked wildly on the side of the river. Then he jumped into the water and swam. He tried to save the cat, but the water knocked him back and he had to swim to the side again.
The young dog was a strong swimmer, but he swam with great difficulty. The river carried him a kilometer before he could put his feet down.
When he reached dry land, he quickly climbed out onto the grass. He ran down the side of the river, looking for the cat.
He could see his little body, half under water. But he was never near enough to catch his friend.
Soon Luath was far behind and couldn’t see Tao at all. He came to a place where steep rocks formed the side of the river. The path took him high above the water. When it came down again, there was no sign of the cat.
It was almost dark when the Labrador returned to the terrier. Bodger was walking toward him along the river, tired and unhappy. The Labrador was exhausted, too.
He greeted the old dog and then dropped to the ground. He only got up when he needed a drink.
They spent that night by the side of the river. They lay close together to get comfortable and warm. When a thin, cold rain fell, they moved under an old tree.
In the middle of the night the old dog sat up, shaking with cold. He threw his head back and cried out to the heavy, black sky. He missed his dear, lost friend.
He wanted to see him by his side again. At last the young dog got up sadly and the two started their lonely journey again, away from the river and over the hills to the west.