سرفصل های مهم
استراحت خوشآمد
توضیح مختصر
خانوادهی مهربانی از حیوانات پذیرایی میکنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
استراحت خوشآمد
نگاهی غمگین در چشمهای کوچکش داشت و خیلی لاغر بود.
این ماجرای شجاعانهی یک سگ پیر و گرسنهی غذا و عشق نبود.
خونهی لانگراید حالا ۳۰۰ کیلومتر پشت سرشون بود. سه تا حیوون زنده بودن، ولی فقط گربه واقعاً سلامت بود. سگ پیر هنوز با خوشحالی به زحمت به رفتن ادامه میداد ولی لابرادور واقعاً بعد از دعوا با سگ مزرعه ضعیف بود. پوست زیبای قرمز-طلاییش برق نمیزد.
نمیتونست دهنش رو کامل باز کنه، چون دندونش درد میکرد بنابراین تمام مدت گرسنه بود. وقتی گربه یه حیوون کوچیک یا یه پرنده میکشت، میداد به لابرادور. ولی سگ جوون فقط میتونست خون تازهی حیوان رو بخوره.
هر روز ۲ تا سگ کنار هم شجاعانه و هدفمند راه میرفتن.
شبیه دو تا حیوون خونگی بودن که اومدن تو محلهشون قدم بزنن. یک روز صبح وقتی مردی در جنگل کار میکرد، اونها رو به این شکل دید. سرش با درختها مشغول بود و اون موقع بهشون فکر نکرد. ولی اون روز بعدتر وقتی دو تا سگ رو به خاطر آورد، تعجب کرد. تا ۴۰ کیلومتری هیچ خونهای نبود.
پس سگها از کجا اومده بودن؟ به رئیسش گفت، ولی رئیسش فقط خندید. فکر کرد دوستش خیالبافی کرده!
پرسید: “بعد دربارهی چی شروع به رویاپردازی میکنی؟”
ولی چند روز بعد مردم شروع به صحبت دربارهی ناپدیدی سه تا حیوون کردن. و بعد رئیس دیگه نمیخندید.
در دریاچهی هرون تعطیلات جان لانگراید و برادرش به پایان میرسید. در انگلیس خانوادهی هانتر هیجانزده وسایلشون رو میبستن و آمادهی برگشت به خونه بودن. خانم اوکس تو خونهی سنگی قدیمی مشغول بود و شوهرش در حیاط کار میکرد.
همون موقع سه تا حیوون به راهشون ادامه میدادن. حالا ییلاقات کمتر وحشی و بکر بودن و یکی دو بار خونههای کوچیک و دور افتاده دیدن. سگ جوون در جنگل موند و نزدیک خونهها نرفت. ولی سگ پیر انسانها رو دوست داشت و با چشمهای امیدوار به خونهها نگاه میکرد.
اواخر یک بعد از ظهر یک خرس دنبالشون کرد. در مورد حیوانات کنجکاو بود، ولی براشون خطری نداشت. گرچه سگ جوون از سایهی خرس گنده که پشت سرشون بود، احساس ناراحتی کرد. تصمیم گرفت از جنگل خارج بشه و در امتداد جادهی حومه شهری خلوت به رفتن ادامه بده. وقتی هوا تاریک شد، نزدیک چند تا خونهی کوچیک، یه مدرسه و یه کلیسای سفید رسیدن. سگ جوون میخواست به رفتن ادامه بده، ولی سگ پیر یکمرتبه از حرکت امتناع کرد.
طبق معمول خیلی گرسنه بود. و وقتی چراغهای گرم خونهها رو دید، از دست انسانها غذا میخواست. چشمهاش با این فکر روشنتر شدن و شروع به رفتن به طرف خونهها کرد. سگ جوون پشت سرش رفت. بعد از دعوا با سگ مزرعه احساس ضعف و بیماری میکرد. دندون خرابش خیلی درد میکرد. میخواست دراز بکشه و سرش رو که درد میکرد روی زمین استراحت بده.
وقتی از جلوی اولین خونهها رد شدن، میتونستن بوی خوشمزهی شام رو حس کنن. صدای انسانها از همه جا میومد. سگ پیر بیرون یکی از خونهها ایستاد. رفت جلوی پلهها، پنجهاش رو بلند کرد، در زد. بعد نشست و با امید گوش داد.
کمی بعد در باز شد و یه دختر کوچولو جلوش ایستاد. سگ پیر با لبخند زشت روی صورتش به دختر نگاه کرد. دختر ترسید و داد زد: “بابا … !” بعد در محکم به صورت تریر بسته شد.
سگ پیر نمیفهمید ولی دوباره در زد. صورتی رو جلوی پنجره دید و مؤدبانه بهش پارس کرد. یکمرتبه در دوباره باز شد و یک مرد با یک کاسه آب تو دستش اومد بیرون. با عصبانیت آب رو ریخت روی صورت سگ پیر. مرد داد زد: “برو! از اینجا برو!”
تریر خیس با سرعت به طرف لابرادور و گربه دوید. نمیترسید، ولی ناراحت بود. وقتی اون با انسانها مهربون بود، معمولاً اینطوری نبودن. همیشه میخندیدن و باهاش بازی میکردن.
آروم دنبال لابرادور در امتداد جاده رفت. ۳ کیلومتر بعد به یه مزرعه رسیدن. از چند تا زمین تیره رد شدن و برای شب بیرون یکی از ساختمانهای مزرعه دراز کشیدن.
سگ جوون شب بدی داشت. دهنش درد میکرد و از درد خسته شده بود. شب بیدار شد تا از دریاچهی کوچکی آب بخوره. تا سینه نشست تو آب سرد.
وقتی صبح سگ پیر بیدار شد، تنها بود. گربه رفته بود برای صبحانه شکار کنه و سگ جوون کنار رودخانه بود. میتونست بوی پخت و پز رو در هوای صبحگاهی حس کنه. آفتاب کمرنگ در آسمون بالا میاومد، رفت جلوی در خونهی مزرعه. نشست روی پلهها و منتظر موند. حافظهی کوتاهی داشت: انسانها دوباره مهربون بودن و به سگها غذا میدادن.
با پنجهاش در زد. در باز شد و بوی فوقالعادهی صبحانه اومد بیرون. تریر لبخند زشتش رو زد. سکوت بود، بعد صدای متحیر و ژرف یک مرد گفت: “کی اینجاست؟” به مهمانش نگاه کرد، بعد به داخل خونه صدا زد. “یه دقیقه بیا اینجا عزیزم، و اینو ببین!”
صدای گرم یک زن جواب داد، و بعد کنار مرد جلوی در باز ایستاده بود. با تعجب به سگ سفید روی پله نگاه کرد. وقتی سگ لبخند زن رو دید، پنجهاش رو داد به زن. زن در حالی که آروم میخندید پنجهاش رو تکون داد. بعد سگ رو دعوت کرد توی خونه.
سگ پیر آروم رفت تو و اطراف رو نگاه کرد و دنبال غذا گشت. خوششانس بود چون این مرد و زن مهربونترین آدمهای اون محله بودن. خونشون مهمونپذیرترین خونه بود. جیمز و نل مکنیز در خونهی مزرعهای بزرگ تنها زندگی میکردن. هشت تا بچهشون حالا بزرگ شده بودن و به دور از خونه زندگی میکردن.
نل یک کاسه غذا داد به مهمونشون و سگ سریع خوردش. بعد بالا رو نگاه کرد و غذای بیشتری خواست. نل گفت: “خیلی گرسنه است!” و صبحانهی خودش رو هم داد به سگ. سگ تقریباً قبل از اینکه غذا به زمین برسه، شروع به خوردنش کرد. جک مکنیز بدون یک کلمه بشقاب غذای خودش رو هم داد به سگ. و کمی شیر. بالاخره وقتی نل یه صبحانهی دیگه میپخت، سگ پیر که گرم و شاد شده بود، جلوی آتیش دراز کشید.
نل پرسید: “جنس این سگ چیه؟ هیچ وقت چنین موجود صمیمی و مهربونی ندیده بودم.
ولی زشت هم هست!”
شوهرش گفت: “یه بول تریر انگلیسی هست. من دوستشون دارم. حدود ۱۰ یا ۱۱ ساله است. و فکر میکنم دعوا کرده.”
سگ پیر گوش داد و دمش رو تکون داد. بلند شد و سرش رو گذاشت رو زانوی مکنیز. “تو خیلی مهربونی، مگه نه؟ ولی با تو میخوایم چیکار کنیم؟”
نل شونهی سگ رو ناز کرد و بعد با دقت بیشتری بهش نگاه کرد. گفت: “با یه سگ دعوا نکرده. با یه خرس دعوا کرده!”
در سکوت به سگ جلوی پاشون نگاه کردن. حالا میتونستن ببینن که سگ خیلی خسته است. نگاه غمگینی در چشمهای کوچیکش داشت و خیلی لاغر بود. این یک ماجرای شجاعانه یک سگ پیر و گرسنهی غذا و عشق نبود.
نل گفت: “اگه بخواد بمونه، نگهش میداریم.”
مکنیز گفت: “وقتی رفتم دیپواتر به پلیس میگم. شاید بتونیم چیزی دربارهی سگ برای روزنامهی شهر بنویسیم. اگه هیچکس اون رو نخواست، میتونه با ما زندگی کنه.”
مکنیز بعد از صبحانه رفت به دریاچهی کوچیک تا شکار کنه. ۶ تا پرنده پرواز کردن توی هوا و مکنیز دو بار بهشون شلیک کرد. یک پرنده افتاد توی آب و یکی افتاد روی زمین نزدیک دریاچه. مکنیز یکی از پرندهها رو برداشت، همون موقع در کمال تعجب سر بزرگ یک سگ رو در دریاچه دید! به طرف پرندهی مرده شنا میکرد!
لابرادور پرنده رو گرفت، با پرنده از آب اومد بیرون و بردش برای مرد.
مکنیز باورش نمیشد. در حالی که دستش رو دراز کرده بود، گفت: “سگ خوب! آفرین! حالا بدش به من.”
سگ به آرومی به طرف مرد رفت و پرنده رو گذاشت زمین. مکنیز دید سگ درد زیادی داره و نیاز به کمک داره. پرنده رو برداشت و به لابرادور گفت: “دنبالم بیا!”
سگ پشت سرش رفت خونهی مزرعه. به قدری ضعیف بود که دیگه نگران انسانها نبود.
مکنیز وقتی از مزرعه رد میشد و سگ کنارش بود، به سگ دیگه فکر کرد. چند تای دیگه توی محله بودن؟ “شاید امروز بعد از ظهر یکی بیاد جلوی در آشپزخونه!” با خودش خندید.
وقتی مکنیز از جلوی یکی از ساختمانهای مزرعه رد میشد، یه گربهی سیامی خوابآلود بالا رو نگاه کرد. کشاورز گربه رو ندید، ولی سگ جوون دمش رو تکون داد و سرش رو برگردوند.
مرد در آشپزخانه به دهن لابرادور نگاه کرد و با دقت دندون خرابش رو تمیز کرد. بعد بهش دارو داد تا به دردش کمک کنه. وقتی مکنیز به لاث کمک میکرد، تریر با دقت نگاه کرد. نمیخواست مرد دوست عزیزش رو اذیت کنه.
بعد از حدود نیم ساعت لابرادور خیلی بهتر بود. وقتی لابرادور یه کاسه شیر میخورد، سگ پیر نشست کنارش. برای مکنیز مشخص بود که دو تا سگ از یه خونه میان. ولی نمیفهمید چرا حیوانات پیش خانوادهشون نیستن.
نل پرسید: “توی این ییلاقات وحشی چیکار میکنن؟”
مکنیز جواب داد: “شاید صاحبشون مرده و اونها با هم فرار کردن. یا شاید با یه نفر توی ماشین بودن ولی گم شدن. میتونی ببینی که مدتی طولانی دور از خونه بودن. و خیلی گرسنه بودن. چطور غذای کافی پیدا کردن و زنده موندن؟”
نل پیشنهاد داد: “شکار کردن؟ شاید دزدیدن؟ سگ پیر رو دیدم که بعد از صبحانه از بشقاب روی میز غذا برداشت!”
شوهرش متفکرانه گفت: “پس زیاد تو جنگل غذا نخوردن. لابرادور خیلی لاغره. وقتی میرم دیپواتر اونها رو در یکی از ساختمانهای مزرعه نگه میدارم، نل. نمیخوایم فرار کنن. حالا مطمئنی که این دو تا سگ عجیب رو میخوای؟”
نل گفت: “میخوامشون، اگه بمونن. ولی باید فکر کنیم و براشون اسم پیدا کنیم. نمیتونیم تمام مدت بهشون بگیم “سگ خوب”. وقتی تو میری دیپواتر، فکر میکنم و چند تا اسم پیدا میکنم.”
مکنیز با دو تا سگ از حیاط رد شد و اونها رو تو یکی از ساختمانهای مزرعهی گرم با بوی شیرین گذاشت. بعد با دقت در رو پشت سرش بست. گربه زیر آفتاب نشست و تماشا کرد. کمی بعد مکنیز با ماشینش رفت و همه جا دوباره سکوت شد.
چند تا گربهی مزرعهی کنجکاو اومدن تائو رو تماشا کردن. این غریبه در مکان مورد علاقهی اونها زیر آفتاب کی بود؟ تائو گربههای دیگه رو دوست نداشت و به سردی نگاهشون کرد. بعد از دو یا سه تا دعوای کوچیک گربههای مزرعه رفتن و تائو برگشت بخوابه.
نیمههای صبح بیدار شد و به طرف ساختمان مزرعه رفت. با مهارت در رو با پنجهاش باز کرد و رفت تو. دوستان قدیمیش با صدای بلند بهش خوشآمد گفتن و پشت سرش رفتن به حیاط آفتابی.
وقتی مکنیز بعد از ظهر وارد حیاط شد، از دیدن دو تا سگ که بیرون توی آفتاب هستن، تعجب کرد. وقتی مکنیز رو دیدن، ایستادن. بعد با دمهای جنبان پشت سرش رفتن توی خونه.
پرسید: “تو گذاشتی برن بیرون توی حیاط، نل؟”
نل با تعجب جواب داد: “البته که نه. من براشون شیر بردم ولی در رو با دقت پشت سرم بستم.”
مکنیز گفت: “عجیبه. خوششانسیم که هنوز اینجا هستن. حالِ لابرادور خیلی بهتر به نظر میرسه. امشب میتونه یه غذای خوب بخوره. میخوام چاقتر ببینمش. هیچ کس در دیپواتر چیزی از سگها نمیدونه. ولی از شرق اومدن، چون یک نفر در شهری در شرق اونها رو روی پلهی خونهاش دیده.
شاید لابرادور در سفر شکار بوده و گم شده. ولی بول تریر چی؟ چرا همراه سگ جوونه؟ اگه ما سگها رو نخوایم یه نفر در دیپواتر اونا رو برمیداره.”
نل گفت: “نه، بر نمیدارن!”
شوهرش با خنده موافقت کرد: “باشه. تا بتونیم نگهشون میداریم، عزیزم. ولی اگه هدفی دارن و میخوان برن جایی، هیچ چیز نمیتونه اونها رو اینجا نگه داره. میتونیم بهشون خوب غذا بدیم. بعد اگه برن، شروع بهتری خواهند داشت.”
اون شب بعد از شام مکنیزها و مهمانانشون برگشتن توی اتاق کوچیک و تاریک. گرم و راحت بود، و کتابها و تصاویر بچهها و عکسهای خانواده اونجا بود. مکنیز سر میز نشست و پیپ کشید. زنش کتابی خوند. لابرادور زیر میز دراز کشید و گرم و در امان به خوابی عمیق رفت. تریر نزدیک اون روی یه کاناپهی قدیمی دراز کشید.
تنها صدایی که در شب شنیده میشد، صدای گربهی بزرگ بود که توی حیاط دعوا میکرد. دو تا سگ بلافاصله بلند شدن نشستن و دمهاشون رو تکون دادن. نل به شوهرش گفت: “خیلی علاقهمند به نظر میرسن.”
بعدها، سگها دنبال مکنیز رفتن به ساختمان مزرعه. مکنیز یه کاسه آب پر کرد، بعد در رو پشت سرش بست. چند دقیقه بعد، چراغهای خونه خاموش شدن.
سگها آروم در تاریکی دراز کشیدن، و منتظر موندن. کمی بعد صدای آروم پنجه رو روی چوب شنیدن و در باز شد. گربه اومد تو و کنار سینهی سگ پیر دراز کشید. بعد در ساختمان سکوت شد.
سگ جوان اول صبح سرد بیدار شد. میدونست باید سفرشون رو به غرب دوباره از سر بگیرن. گربه جلوی در بهش ملحق شد. بعد سگ پیر در حالی که از باد سرد میلرزید اومد. تا چند دقیقه آروم نشستن و گوش دادن. میتونستن صدای حرکت بعضی از حیوانات مزرعه رو بشنون. به اون طرف حیاط تاریک نگاه کردن. بعد به آرامی از حیاط رد شدن، رفتن توی مزارع و شروع به رفتن به غرب کردن.
جلو روشون ۸۰ کیلومتر باقی مونده از سفرشون بود. این ییلاقات خطرناکتر و دور افتادهتر از قبل بود. و سگ جوون بیمار و ضعیف بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINE
A Welcome Rest
He had a look of sadness in his little eyes and he was too thin.
This wasn’t a brave adventurer’only a tired old dog, hungry for food and love.
Longridge’s house was now three hundred kilometers behind them. The three animals were all alive, but only the cat was really healthy. The old dog still struggled along happily, but the Labrador was really weak after the fight with the farm dog. His beautiful red-gold coat didn’t shine.
He couldn’t open his mouth fully because of an aching tooth, so he was hungry all the time. When the cat killed a small animal or bird, he gave it to the Labrador. But the young dog could only drink the fresh blood of the animal.
Every day the two dogs walked along side by side, brave and purposeful.
They looked like two family pets out for a walk around the neighborhood. One morning they were seen like this by a man who was working in the forest. He was busy with the trees and didn’t think about them at the time. But later in the day, when he remembered the two dogs, he was surprised. There were no houses for forty kilometers.
So where did the dogs come from? He told his boss but his boss just laughed. He thought that his friend was imagining things!
“What will you start dreaming about next” he asked.
But a few days later, people started to talk about the disappearance of the three animals. And then the boss stopped laughing.
At Heron Lake, the vacation of John Longridge and his brother was ending. In England, the excited Hunter family were packed and ready to return home. Mrs. Oakes was busy in the old stone house, while her husband worked in the yard.
At the same time, the three animals continued on their way. The country was less wild now, and once or twice they saw small, lonely houses. The young dog stayed in the woods and didn’t go near them. But the old dog loved human beings and looked at the houses with hopeful eyes.
Late one afternoon they were followed by a bear. It was curious about the animals but was no danger to them. The young dog felt uncomfortable, though, with the shadow of the great bear behind them. He decided to leave the woods and walk along a quiet country road. As it got dark, they arrived at a few small houses, a schoolhouse, and a white church. The young dog wanted to continue, but the old dog suddenly refused to move.
He was, as usual, very hungry. And when he saw the warm lights from the houses, he wanted food, from the hand of a human being. His eyes grew bright at the thought and he started to walk toward the houses. The young dog followed. He felt weak and sick after the fight with the farm dog. His bad tooth was very painful. He wanted to lie down and rest his aching head on the ground.
As they passed the first houses, they could smell the delicious smell of supper. They heard the sounds of human beings everywhere. The old dog stopped outside one of the houses. He walked up the steps, lifted his paw, and knocked on the door. Then he sat down and listened hopefully.
Soon the door opened and a small girl stood in front of him. The old dog looked up at her with his ugly smile on his face. The girl looked afraid and shouted out, “Dad!.” Then the door shut hard in the terrier’s face.
The old dog couldn’t understand, but knocked again. He saw a face at the window and barked politely at it. Suddenly, the door was thrown open again and a man ran out with a bowl of water in his hand. Angry, he threw the water in the old dog’s face. “Get out! Get out of here” the man shouted.
The wet terrier ran away fast toward the Labrador and the cat. He wasn’t afraid but he felt unhappy. Human beings were not usually like that when he was friendly to them. They always laughed and played with him.
He quietly followed the Labrador back along the road. Three kilometers later, they arrived at a farm. They crossed some dark fields and lay down for the night outside one of the farm buildings.
The young dog had a bad night. His mouth was aching and he was exhausted with the pain. He got up in the night to drink from a small lake. He stood chest-deep in the cold water.
When the old dog woke up in the morning, he was alone. The cat was hunting for his breakfast and the young dog was down by the lake. The terrier could smell cooking through the morning air. The pale sun was coming up in the sky as he walked to the farmhouse door. He sat down on the steps and waited. His memory was short; human beings were friendly again and gave dogs food.
He knocked on the door with his paw. It opened and a wonderful smell of breakfast came out. The terrier smiled his ugly smile. There was a silence, then the deep, amused voice of a man said, “Who’s here?” He looked down at his strange visitor, then called into the house. “Come here a minute, dear, and look at this!”
The warm voice of a woman answered, and then she stood next to the man at the open door. She looked down in surprise at the white dog on the step. When he saw her smile, the old terrier gave her his paw. She shook it, laughing quietly. Then she invited him into the house.
The old dog walked in calmly and looked around for food. He was lucky because this man and woman were the kindest people in the neighborhood. Their house was the most welcoming. James and Nell Mackenzie lived alone in the big farmhouse. Their eight children were adults now and lived away from home.
Nell gave their visitor a bowl of food and he ate it quickly. Then he looked up for more. “He’s very hungry!” she said, and gave him her breakfast. He ate that almost before it reached the ground. Without a word James Mackenzie gave him his plate of food, too. And some milk. At last, warm and happy, the old dog lay down in front of the fire while Nell cooked another breakfast.
“What type of dog is he” she asked. “I’ve never seen anything so friendly.
But he’s ugly, too!”
“He’s an English bull terrier,” said her husband. “I love them. He’s about ten or eleven years old. And I think he’s been in a fight.”
The old dog listened and wagged his tail from side to side. Then he got up and put his head on Mackenzie’s knee. “You are friendly, aren’t you? But what are we going to do with you?”
Nell touched the dog’s shoulder and then looked at him more closely. “He hasn’t been in a dog fight,” she said. “He’s had a fight with a bear!”
In silence they looked down at the dog by their feet. They could see now that he was exhausted. He had a look of sadness in his little eyes and he was too thin. This wasn’t a brave adventurer’only a tired old dog, hungry for food and love.
“We’ll keep him if he wants to stay,” Nell said.
“I’ll tell the police when I go into Deepwater,” said Mackenzie. “Maybe we can write something about the dog for the city newspaper too. If nobody wants him, he can live with us.”
After breakfast Mackenzie went down to a small lake to do some hunting. Six birds flew into the air and he shot at them twice. One bird fell into the water and another on the ground near the lake. He picked one up and then, to his surprise, saw the large head of a dog in the lake! It was swimming toward the dead bird!
The Labrador caught the bird, swam out of the water with it, and brought it to the man.
Mackenzie couldn’t believe it. “Good dog” he said quietly, holding out one hand. “Well done! Now give it to me.”
The dog walked slowly toward the man and put down the bird. Mackenzie saw that he was in great pain and needed help. He picked up the bird and said, “Follow me,” to the Labrador.
The dog walked behind him back to the farmhouse. He was too weak to worry about human beings.
Crossing the fields with the dog at his side, Mackenzie thought about the other dog. How many more were there in the neighborhood? “Maybe another one will come to the kitchen door this afternoon!” he laughed to himself.
As Mackenzie passed one of the farm buildings, a sleepy Siamese cat looked up. The farmer didn’t see him, but the young dog wagged his tail and turned his head.
In the kitchen, the man looked in the Labrador’s mouth and carefully cleaned his bad tooth. Then he gave him some medicine to help the pain. While Mackenzie was helping Luath, the terrier watched closely. He didn’t want the man to hurt his dear friend.
After about an hour, the Labrador looked much better. The old dog sat next to him as he drank a bowl of milk. It was clear to the Mackenzies that the two dogs came from the same home. But they couldn’t understand why the animals weren’t with their family.
“What are they doing out in this wild country” Nell asked.
“Maybe their master’s died,” Mackenzie answered, “and they’ve run away together. Or maybe they were in a car with someone but got lost. You can see that they’ve been away from home a long time. And they’ve been very hungry. How did they find enough food to stay alive?”
“Hunting? Stealing maybe” Nell suggested. “I saw the old dog take some food off a plate on the table after breakfast!”
“So they didn’t eat much in the forest,” said her husband thoughtfully. “The Labrador’s very thin. I’ll shut them in one of the farm buildings outside when I go to Deepwater, Nell. We don’t want them to run away. Now, are you sure you want these two strange dogs?”
“I want them,” she said, “if they’ll stay. But we must think of names for them. We can’t say ‘good dog’ all the time. I’ll think of some names while you’re in Deepwater.”
Mackenzie crossed the yard with the two dogs and put them in one of the warm, sweet-smelling farm buildings. Then he shut the door carefully behind him. The cat sat in the sun and watched. Soon Mackenzie drove away and everything was quiet again.
A few curious farm cats came to look at Tao. Who was this stranger in their favorite place in the sun? Tao didn’t like other cats and watched them coldly. After two or three small fights, the farm cats walked away and Tao went back to sleep.
Halfway through the morning, he woke up and walked toward the farm building. He skillfully opened the door with his paws and walked in. His old friends welcomed him loudly and followed him into the sunny yard.
When Mackenzie drove into the yard later in the afternoon, he was surprised to see the two dogs outside in the sun. They stood up when they saw him. Then, with wagging tails, they followed him into the house.
“Did you let them out into the yard, Nell” he asked.
“Of course not,” she answered in surprise. “I took them some milk, but I shut the door carefully after me.”
“That’s strange. Were lucky they’re still here,” said Mackenzie. “The Labrador looks much better. He’ll be able to eat a good meal this evening. I’d like to see him fatter. Nobody knew about the dogs in Deepwater. But they came from the east because somebody in a town to the east saw them on his doorstep.
Maybe the Labrador was on a hunting trip and got lost. But what about the bull terrier? Why is he with the young dog? If we don’t want the dogs, somebody in Deepwater will take them.”
“No they won’t” Nell said.
“All right,” her husband agreed, laughing. “We’ll keep them as long as we can, dear. But if they’re going somewhere with a purpose, Nell, nothing will keep them here. We can feed them well. Then, if they leave, they’ll have a better start.”
After supper that night the Mackenzies and their guests moved into the little back room. It was warm and comfortable, with children’s books, pictures, and photos of the family. Mackenzie sat at the table, smoking his pipe. His wife read a book. The Labrador lay under the table in a deep sleep, warm and safe. The terrier slept near him on an old sofa.
The only sound during the evening was the noise of a huge cat fight out in the yard. Both dogs sat up immediately, wagging their tails. “They look very interested,” said Nell to her husband.
Later, the dogs followed Mackenzie out to the farm building. He filled a bowl with water, then shut the door behind him. A few minutes later, the lights in the house went out.
The dogs lay quietly in the darkness, waiting. Soon they heard the soft sound of paws on wood, and the door opened. The cat walked in and lay down next to the old dog’s chest. Then there was silence in the building.
The young dog woke up in the cold early morning. He knew that they had to start their journey to the west again. The cat joined him at the door. Then the old dog came, shaking in the cold wind. For a few minutes they sat there quietly, listening. They could hear some of the farm animals moving. They looked across the dark yard. Then they silently crossed it, went into the fields, and started to walk west.
In front of them lay the last eighty kilometers of their journey. This country was more dangerous and lonely than before. And the young dog was already sick and weak.