سرفصل های مهم
قتلهای غیرعادی
توضیح مختصر
قتلی مرموز در خونهی مادام لسپینای رخ داده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
قتلهای غیرعادی
در بهار و بخشی از تابستان ۱۸ در پاریس اقامت داشتم. اونجا با مسیو سی. آگوست دوپین آشنا شدم. این آقای جوان از خانوادهای اصیل میومد اما خودش خیلی ثروتمند نبود. زیاد به پول علاقمند نبود. با صرفهجویی زندگی میکرد. کتاب تنها لوکسش بود.
ما اولین بار در یک کتابخانهی گمنام در رو مونتمار دیدار کردیم. با همزمانی عجیب و غریبی هر دو دنبال یک کتاب بودیم. بعد از اون، بارها هم دیگه رو دیدیم.
از تاریخچهی خانوادهاش به من گفت. از میزان مطالعهاش متحیر شدم. از کجا وقت برای خوندن این همه کتاب پیدا کرده؟ و مجذوب وضوح تخیلش شدم.
قرار شد در مدتی که در پاریس هستم با هم زندگی کنیم. یک خونهی بزرگ، قدیمی و متروک در فوبورگ سن. ژرمن پیدا کردیم. از اونجا که من پول بیشتری از دوپین داشتم، پیشنهاد پرداخت اجاره رو دادم.
انزوای ما کامل بود. هیچ مهمانی قبول نمیکردیم. هیچکس آدرس خونهای که زندگی میکردیم رو نمیدونست.
به یک دلیل عجیب، دوپین شب رو دوست داشت و من هم کم کم این اشتیاق رو با اون سهیم شدم. البته شب برای همیشه دوام نمیآورد، بنابراین صبح که میشد همهی کرکرههای ساختمون رو میبستیم تا شرایط تاریکی رو شبیهسازی کنیم. بعد دو سه تا شمع روشن میکردیم. این برای داشتن نور کافی برای خواندن یا نوشتن یا صحبت کردن بود. ما تمام روز خونه مینشستیم تا اینکه ساعت نشون میداد که شب واقعی از راه رسیده. بعد برای ادامهی صحبت میرفتیم خیابان. در شهر بزرگ تا جاهای دور قدم میزدیم و به دنبال چیزهایی برای برانگیختن تخیلمون بودیم. فقط با تماشای دنیا هیجان ذهنی بینهایت وجود داشت.
در این پیادهرویها بود که من توانایی تحلیلی باورنکردنی دوپین رو کشف کردم و شروع به تحسینش کردم. به من گفت میتونه به طور مستقیم درون قلب و ذهن آدمها رو ببینه. اول باور نکردم. اما بعد اتفاقی افتاد که نظرم عوض شد. یک شب داشتیم در خیابانی دراز و کثیف نزدیک کاخ رویال قدم میزدیم. داشتم یک روزنامه رو میخوندم که متوجه یک داستان خاص شدم: قتلهای غیرعادی
امروز صبح حدود ساعت سه، چند صدای فریاد وحشتناک ساکنان کوآرتیر سنت. جورج رو بیدار کرد. فریادها از طبقهی چهارم خونهای در رو مورگ میاومد. فقط دو نفر اونجا زندگی میکردن: مادام لسپانای و دخترش مادمازل کامیل لسپانای. بعد از چندین بار تلاش، بالاخره همسایهها به همراه دو پلیس وارد خونه شدن. حالا دیگه صدای فریادی نمیومد, اما وقتی گروه از پلهها بالا میدویدن، دو صدای عصبانی دیگه از قسمت بالای خونه شنیدن. با این حال، وقتی به طبقهی چهارم رسیدن، دوباره سکوت شد. به گروههای کوچکی تقسیم شدن و اتاقها رو گشتن. بالاخره به اتاق پشتی رسیدن. توصیف صحنهای که اونجا دیدن وحشتناکه.
آپارتمان بسیار بینظم بود. وسایل شکسته و تخت وسط اتاق افتاده بود. روی صندلی تیغی آغشته به خون بود. تار موهای خونی انسان در شومینه وجود داشت. روی زمین سه قاشق بزرگ نقره، یک گوشواره و دو کیسه حاوی چهار هزار فرانک طلا وجود داشت. کشوهای میز تحریر که در یک گوشه قرار داشت، باز بودن و کاغذها در اطراف پراکنده بودن.
زیر تخت یک گاوصندوق باز بود و کلیدش هنوز روش بود. این گاوصندوق حاوی چند نامه و اوراق دیگه بود اما چیز مهمی نبودن.
هیچ نشانی از مادام لسپانای نبود. اما کسی متوجه شد که مقدار زیادی دوده در شومینه وجود داره. و بنابراین دودکش رو جستجو کردن. جسد دختر رو اونجا پیدا کردن. بدنش کاملاً گرم بود. یک پزشک معاینهاش کرد و کبودی و بریدگیهای زیادی پیدا کرد. روی گلوش چندین کبودی و جای انگشت دیده میشد. این فقط یک چیز رو نشون میداد. خفه شدن
اونها بقیهی خونه رو گشتن اما چیزی پیدا نکردن. بالاخره به باغ كوچكی در پشت خونه رفتن. اونجا جسد خانم پیر رو پیدا کردن. گلوش کاملاً بریده شده بود و وقتی دو مرد سعی کردن بلندش کنن، سرش افتاد. خود بدن کاملاً مثله شده بود. شبیه انسان نبود.
هنوز هیچ کس سرنخی پیدا نکرده که بتونه به حل این معما کمک کنه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER 1
Extraordinary Murders
I was staying in Paris during the spring and part of the summer of 18#. There I met a Monsieur C. Auguste Dupin. This young gentleman came from a noble family but he himself was not very rich. He was not really interested in money. He lived frugally. Books were his only luxury.
We first met at an obscure library in the Rue Montmartre. By some strange coincidence we were both looking for the same book. After that, we met many more times.
He told me about the history of his family. I was astonished by the extent of his reading. When did he find the time to read so many books? And I was fascinated by his vivid imagination.
It was decided that we should live together while I was in Paris. We found a big, old, deserted house in the Faubourg St. Germain. As I had more money than Dupin, I offered to pay the rent.
Our isolation was perfect. We admitted no visitors. Nobody knew the address of the house where we lived.
For some strange reason, Dupin loved the night and I began to share his enthusiasm. Of course the night did not last forever, so when the morning came we closed all the shutters on the building to simulate the conditions of darkness. Then we lit two or three candles. This was to have enough light to read or write or simply talk. We sat in the house all day until the clock indicated that the true night was coming. Then we went out into the streets continuing our conversation. We walked far and wide in the great city, looking for things to stimulate our imagination. There was an infinity of mental excitement in simply observing the world.
It was during these walks that I discovered and began to admire Dupin’s incredible analytic ability. He told me that he could see directly into men’s hearts and minds. At first I did not believe him. But then something happened to change my mind. One night we were walking down a long dirty street near the Palais Royal. I was looking at a newspaper when I noticed one particular story: EXTRAORDINARY MURDERS
This morning at about three o’clock, a number of terrible screams awoke the inhabitants of the Quartier St. Roch. The screams were coming from the fourth floor of a house in the Rue Morgue. Only two people lived there: Madame L’Espanaye and her daughter Mademoiselle Camille L’Espanaye. After several attempts, neighbours finally entered the house together with two policemen. By this time there were no more screams. But as the group ran up the stairs, they heard two more angry voices coming from the upper part of the house. However, when they got to the fourth floor there was again silence. They divided up into small groups, moving from room to room. They finally arrived at a back room. The scene they discovered there was almost too horrible to describe.
The apartment was in great disorder. The furniture was broken and the bed lay in the middle of the floor. On a chair was a razor covered in blood. Bloody lengths of human hair lay in the fireplace. On the floor there were three large silver spoons, an ear-ring and two bags containing four thousand francs in gold. The drawers of a desk which stood in one corner were open and papers were scattered about.
Under the bed was an open safe with the key still in the door. It contained a few letters and other papers but nothing of any importance.
There was no sign of Madame L’Espanaye. But somebody noticed there was an extraordinary quantity of soot in the fireplace. And so they searched the chimney. There they found the dead body of the daughter. The body was quite warm. A doctor examined it and found many bruises and cuts. On the throat there were several dark bruises and finger marks. This suggested only one thing. Strangulation.
They searched the rest of the house but found nothing. Finally they went into the small garden at the back of the house. There they found the body of the old lady. Her throat was completely cut and when two men tried to raise her, the head fell off. The body itself was completely mutilated. It didn’t look human.
No one has yet found a clue that could help to solve this mystery.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.