کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

بخش اول

توضیح مختصر

فاستوس می‌خواد جادو یاد بگیره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

بخش اول

فاستوس در آلمان در شهری به اسم راد به دنیا اومده بود. پدر و مادرش خیلی ثروتمند نبودن، ولی پسر نشون داد که باهوش و جاه‌طلبه. وقتی مرد جوانی بود به دانشگاه ویتنبرگ فرستاده شد و به زودی برای خودش اسم و رسمی به هم زد. به خاطر دانش و هوش و شوخ‌طبعیش در دانشگاه مشهور شد و زیاد طول نکشید که دانشگاه اون رو دکتر فاستوس کرد.

هرچند موفقیتش براش خیلی مهم نبود و اون مشتاق هیجان و زرق و برق بود. یک شب تو اتاق مطالعه‌اش بود و به آینده فکر میکرد. حالا مطالعاتش براش کسل‌کننده شده بودن و نمی‌دونست چیکار کنه. به کتاب‌های روی میزش نگاه کرد و یکی یکی شروع به برداشتنشون کرد.

اولین کتابی که برداشت مطالعات ارسطو بود. با بطالت صفحات رو ورق زد.

خوند: “هدف منطق خوب بحث کردنه.” کتاب رو بی‌صبرانه انداخت روی میز. فکر کرد: “هر چیز ممکن رو از منطق یاد گرفتم. بهتر از بیشتر استاد‌های این دانشگاه می‌تونم بحث و مناظره کنم!”

کتاب دوم رو از روی میز برداشت و نگاهی به صفحه‌ی عنوانش انداخت.

خوند: “هدف پزشکی سلامته.” باز بی‌صبرانه کتاب رو انداخت روی میز.

با افتخار فکر کرد: “همین حالاش هم به خاطر مهارت‌های پزشکیم مشهورم. دیگه نیازی نیست پزشکی بخونم. به علاوه، پزشکی چیکار میتونه بکنه؟ نمی‌تونه کاری کنه مردم تا ابد زندگی کنن و نمی‌تونه مرده‌ها رو به زندگی برگردونه.”

یک بار دیگه دستش رو دراز کرد تا کتابی از روی تپه‌ی کتاب‌های روی میز برداره. این بار یک جلد درباره‌ی قانون برداشت.

با تحقیر فکر کرد: “قانون! برای کسی که تازه میخواد پول در بیار خوبه- ولی قانون من رو راضی نمی‌کنه.”

بالاخره دکتر فاستوس یک کتاب مقدس برداشت.

فکر کرد: “هنوز هم بهترین موضوع برای مطالعه است.”

صفحات کتاب مقدس رو با علاقه ورق زد و بعد عبارتی خوند.

خوند: “اگه بگیم هیچ گناهی نداریم، خودمون رو فریب دادیم و هیچ حقیقتی در ما وجود نداره.”

فاستوس یک‌مرتبه فکر کرد: “ولی اگه این حقیقت داره، ما همه گناهکاریم. گناهکارها وقتی میمیرن میرن جهنم.” نتیجه‌گیری کرد: “همه میریم جهنم! نمیشه کاریش کرد- غیر قابل اجتنابه!”

بی‌صبرانه کتاب مقدس رو گذاشت کنار. یه کتاب دیگه از روی میز برداشت.

با هیجان گفت: “آه، کتاب جادو و طلسم! این چیزیه که واقعاً بهش علاقه دارم. اگه هنرهای سیاه رو یاد بگیرم فقط فکر کن چیکار میتونم بکنم! قدرتمندتر از پادشاه و امپراطور میشم. این موضوعیه که می‌خوام بیشتر در موردش بدونم.”

دکتر فاستوس تصمیمش رو گرفت. می‌خواست جادو و هنرهای سیاه رو یاد بگیره. به دو تا دوستی که در ویتنبرگ داشت فکر کرد. والدس و کورنلیوس. هر دو جادو خونده بودن و پیشنهاد داده بودن چیزهایی که بلد هستن رو به فاستوس یاد بدن.

درست همون لحظه خدمتکار فاستوس، واگنر وارد اتاق مطالعه شد.

فاستوس بهش دستور داد: “برو والدس و کورنلیوس رو پیدا کن. ازشون بخواه بیان اینجا به دیدن من.”

واگنر گفت: “بله، آقا.” از اتاق خارج شد و رفت دنبال دو تا دوست اربابش.

فاستوس کنار آتیش نشست و منتظر اومدنشون شد. یک‌مرتبه دو تا فرشته جلوش دید. یک فرشته‌ی خوب و یک فرشته‌ی بد.

فرشته‌ی خوب داد زد: “این کارو نکن، فاستوس! اون کتاب جادو رو بذار کنار. کتاب مقدس بخون و روحت رو نجات بده!”

حالا فرشته‌ی بد شروع به حرف زدن کرد. “جادو یاد بگیر، فاستوس. ثروتمند، قدرتمند و مشهور میشی!”

فاستوس از تصمیمی که گرفته بود هیجان داشت. خودش رو با ارواحی که میتونست بهشون دستور بده تصور کرد و خودش رو با فکر کردن به این که بهشون چی میگه سرگرم کرد. می‌تونستن براش از هند طلا بیارن. میتونستن از هر جای دنیا براش غذای خوب بیارن. میتونستن باهاش بحث فلسفی کنن. وقتی منتظر دوست‌هاش بود با خوشایندی درباره‌ی آینده رویابافی کرد.

بالاخره والدس و کورنلیوس رسیدن. و دکتر فاستوس مشتاقانه باهاشون سلام و احوالپرسی کرد.

بهشون گفت: “داشتم به حرفی که زده بودید فکر می‌کردم و تصمیم گرفتم پیشنهادتون رو قبول کنم. می‌خوام هر چیزی که درباره‌ی جادو می‌دونید رو بهم یاد بدید. از فلسفه و قانون و پزشکی و الهیات خسته شدم. یک چیز جدید می‌خوام.”

والدس از تصمیم فاستوس خیلی خوشحال بود.

گفت: “همه چیز رو بهت یاد میدیم. ارواح به زودی ازت اطاعت می‌کنن و بعد میتونی هر کاری دلت میخواد انجام بدی. ارواح ازت حفاظت می‌کنن و میتونن به هر شکلی که تو می‌خوای در بیان. هر چی بهشون بگی انجام میدن.”

“بله، درسته. همینکه دیدی جادو چیکار میتونه برات بکنه، هرگز نمی‌خوای چیز دیگه‌ای رو مطالعه کنی. فاستوس، جادو تو رو ثروتمند و مشهور می‌کنه بهت قول میدم!” کورنلیوس اضافه کرد.

فاستوس با هیجان گفت: “امشب بیاید و با من شام بخورید. میتونید اون موقع همه چیز رو بهم بگید. مصمم هستم تا ببینم ارواح چیکار میتونن بکنن.”

متن انگلیسی فصل

PART ОNE

Faustus was born in Germany, in a town called Rhode. His parents were not rich, but the boy showed that he was very intelligent and ambitious. He was sent to Wittenberg University when he was a young man and soon made a reputation for himself. He became famous in the University for his knowledge and his wit and it was not long before the University made him ‘Dr’ Faustus.

His success meant very little to him, however, and he longed for excitement and glamour. One night he was in his study thinking about the future. His studies now seemed dull to him and he did not know what he should do. He looked at the books lying on his desk and began to pick them up one by one.

The first book he picked up was a study of Aristotle. He turned the pages idly.

‘The purpose of logic is to argue well,’ he read. He threw the book back onto the desk impatiently. ‘I’ve learnt everything that was possible from logic. I can argue and debate better than most of the professors here at the University’ he thought.

He picked up a second book from the desk and glanced at the title page.

‘The purpose of medicine is health,’ he read. Again he threw the book back onto his desk impatiently.

‘I’m already famous for my medical skills,’ he thought proudly. ‘I don’t need to study medicine any more. Besides, what can medicine do? It can’t make people live forever and it can’t bring the dead back to life.’

Once again he reached for a book from the pile on his desk. This time he picked up a volume about law.

‘Law’ he thought scornfully. ‘That might be all right for someone who just wants to make money - but law doesn’t satisfy me.’

Finally Dr Faustus picked up a Bible.

‘This is still the best subject to study,’ he thought.

He turned the pages of the Bible with interest and then read a passage.

‘If we say we have no sin we deceive ourselves and there is no truth in us,’ he read.

‘But if that’s true,’ Faustus suddenly thought, ‘we’re all sinners. Sinners go to hell when they die. We’ll all go to hell’ he concluded. ‘There’s nothing we can do about it at all - it’s just inevitable!’

He pushed the Bible away from him impatiently. He reached out for another book.

‘Ah’ he said excitedly, a book of magic and spells! That’s what really interests me. If I learnt the black arts, just think what I could do! I’d be more powerful than a King or Emperor. This is the subject I want to know more about.’

Dr Faustus had made up his mind. He was going to learn about magic and the black arts. He thought about two friends he had in Wittenberg. Valdes and Cornelius. They both studied magic and they had offered to teach Faustus what they knew.

Just at that moment Faustus’ servant Wagner came into the study.

Go and find Valdes and Cornelius,’ Faustus instructed him. ‘Ask them to come here to see me.’

‘Yes, sir,’ said Wagner. He left the room and went to look for his master’s two friends.

Faustus sat by the fire waiting for them to come. Suddenly he saw two angels in front of him. a good angel and a bad angel.

‘Don’t do it, Faustus,’ the good angel cried. Put that book about magic away. Read the Bible and save your soul!’

Now the bad angel began to speak. ‘Learn about magic, Faustus. You’ll become rich, powerful and famous!’

Faustus was excited at the decision he had made. He imagined himself with spirits that he could command and he amused himself by thinking what he would tell them to do. They could bring him gold from India. They could bring him exotic food from anywhere in the world. They could debate philosophy with him. He spent the time waiting for his friends, pleasantly daydreaming about the future.

At last Valdes and Cornelius arrived. Dr Faustus greeted them keenly.

‘I’ve been thinking about what you said,’ he told them, ‘and I’ve decided to accept your offer. I want you to teach me everything you know about magic. I’m tired of philosophy, and law, and medicine, and divinity. I want something new.’

Valdes was very pleased with Faustus’ decision.

‘We’ll show you everything,’ he said. ‘The spirits will soon obey you and then you can do whatever you want. The spirits will protect you and they can become any shape you want. They’ll do whatever you tell them to.’

‘Yes, it’s true. Once you see what magic can do for you, you’ll never want to study anything else, Faustus. Magic will make you rich and famous, I promise you!’ Cornelius added.

‘Come and dine with me tonight,’ Faustus said excitedly. ‘You can tell me everything then. I’m determined to see what the spirits can do for me!’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.