بخش چهارم

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: تاریخ غم انگیز دکتر فاستوس / فصل 4

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

بخش چهارم

توضیح مختصر

فاستوس میخواد جهنم رو ببینه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

بخش چهارم

روزهای بعد از امضای قرارداد با لوسیفر برای فاستوس روزهای شلوغی بودن. مفیستوفلیس ترتیب سرگرمی‌های مختلف و سفرهای زیادی رو براش میداد.

با هم درباره‌ی فلسفه و علم حرف میزدن. مفیستوفیلیس سرگرم و مشغولش می‌کرد، هرچند فاستوس گاهی متوجه میشد خدمتکار شیطانش هرگز به سؤالاتی که ازش میپرسه جواب کامل نمیده.

گاهی فاستوس خیلی ناراحت می‌شد و مفیستوفلیس رو سرزنش میکرد که وسوسه‌اش کرده. ولی مفیستوفلیس مسخرش میکرد.

بهش یادآوری کرد: “کار خودت بود. تو می‌خواستی جادو یاد بگیری، و قدرت و پول داشته باشی یادت میاد؟ تو میخواستی دنیا رو با آموزه‌ها و هوشت متحیر کنی. با لوسیفر قرارداد امضا کردی.”

فاستوس گفت: “من دیگه جادو رو ول می‌کنم. می‌خوام توبه کنم.”

فرشته خوب و فرشته بد وارد اتاق مطالعه شدن.

فرشته‌ی خوب گفت: “این جادو رو ول کن و خدا تو رو می‌بخشه.”

فرشته‌ی بد گفت: “تو شیطان شدی. خدا نمی‌تونه تو رو ببخشه.”

فاستوس گفت: “حتی اگه شیطان باشم هم خدا باز میتونه من رو ببخشه. اگه توبه کنم خدا من رو می‌بخشه.”

فرشته بد بهش گفت: “هرگز توبه نمی‌کنی.”

فرشته‌های خوب و بد از اتاق مطالعه خارج شدن.

حالا فاستوس در عذاب وحشتناکی بود. از کاری که انجام داده بود وحشت داشت و سعی می‌کرد توبه کنه، ولی فایده‌ای نداشت. چیزهای فوق‌العاده‌ای که مفیستوفلیس نشونش داده بود و جاهایی که دیده بود رو به خاطر آورد. می‌دونست لذایذی که مفیستوفلیس بهش داده اون رو از توبه باز میداره.

مفیستوفلیس و فاستوس بحث‌های عقلانی زیادی با هم داشتن، ولی فاستوس چیزهای زیادی ازشون یاد نگرفته بود. به نظر می‌رسید مفیستوفلیس هیچ دانش جدیدی بهش یاد نداده- فقط چیزهایی رو تکرار میکرد که فاستوس خودش می‌دونست. و سؤالاتی بود که به هیچ وجه حاضر به پاسخ دادنشون نبود.

یک بار درباره‌ی حرکت ستاره‌ها و سیارات بحث می‌کردن. فاستوس طبق معمول سؤال‌هایی می‌پرسید و با خشم به جواب‌های ساده‌ای که خدمتکارش از جهنم بهش می‌داد گوش میداد. بالاخره صبرش رو از دست داد.

به تلخی شکایت کرد: “تو فقط چیزهایی بهم میگی که هر کسی که کمی تحصیل کرده میتونه بگه! من موافقت نکردم روحم رو به لوسیفر بدم تا چیزهایی بشنوم که هر دانشجویی میتونه بهم بگه. بیا درباره‌ی یه چیز دیگه حرف بزنیم.” پرسید: “مفیستوفلیس، بهم بگو کی دنیا رو خلق کرده؟”

مفیستوفلیس لحظه‌ای ساکت بود. به چشم‌های فاستوس نگاه نکرد.

بالاخره گفت: “بهت نمیگم.”

فاستوس اصرار کرد: “لطفاً. به سؤالم جواب بده.”

مفیستوفلیس تهدیدآمیز گفت: “دیگه این سؤال رو از من نپرس.”

یک مرتبه فاستوس هر چی خشم و ناامیدی احساس می‌کرد، بیرون ریخت.

با عصبانیت گفت: “تو قول دادی از من اطاعت کنی. اینطور توافق کردیم!”

مفیستوفلیس جواب داد: “قول دادم هر چیزی که میتونم رو بهت بگم. ولی این سؤال برخلاف قوانین جهنم هست. نمیتونم جواب بدم. دیگه بهش فکر نکن، فاستوس. بهتره به جهنم فکر کنی. تو لعنت شدی.”

فاستوس از مفیستوفلیس مأیوس شده بود و تلخی و خشمش مصممش کرد به خدمتکارش بی‌حرمتی کنه.

فاستوس داد زد: “به جهنم فکر نمی‌کنم! می‌خوام به خدا فکر کنم که دنیا رو ساخته. می‌خوام روحم رو نجات بدم. از من دور شو، ای شیطان!”داد زد. مفیستوفلیس با عصبانیت از اتاق خارج شد.

“برای نجات روحم دیر نشده!”فاستوس با بیچارگی داد زد.

فرشته‌ی خوب و فرشته‌ی بد با شنیدن این حرف‌های ناامیدانه وارد اتاق شدن.

فرشته‌ی بد که اولین نفر حرف زد، با ملایمت زمزمه کرد: “خیلی دیر شده، فاستوس. حالا نمیتونی روحت رو نجات بدی. خیلی جلو رفتی.”

فرشته‌ی خوب گفت: “هیچ وقت دیر نیست، فاستوس. توبه کن، فاستوس و روحت رو نجات بده.”

“فاستوس، اگه توبه کنی، شیاطین میان و تیکه تیکه‌ات میکنن.” فرشته‌ی بد تهدیدش کرد.

فرشته‌ی خوب گفت: “توبه کن و هرگز نمیتونن بهت دست بزنن!”

دو تا فرشته از اتاق خارج شدن.

فاستوس تصمیم گرفت یک تلاش دیگه برای آزادی از دست لوسیفر و مفیستوفلیس انجام بده. شروع به دعا کرد.

شروع کرد: “یا مسیح! کمکم کن روحم رو نجات بدم.”

یک‌مرتبه صدای بلندی از توی اتاقم اومد و لوسیفر، بلزبوب و مفیستوفلیس جلوش ایستادن. عصبانی بودن و فاستوس از کاری که می‌خواستن انجام بدن می‌ترسید.

لوسیفر به سردی گفت: “مسیح نمی‌تونه کمکت کنه. تو حالا به من تعلق داری، فاستوس.”

“تو کی هستی؟”فاستوس پرسید. داشت از ترس می‌لرزید، چون لوسیفر و شیاطینش کم مونده بود بکشنش و اون رو با خودشون بکشن جهنم.

“من لوسیفر هستم و این هم بلزبوبه.”

فاستوس با وحشت به لوسیفر نگاه کرد. فکر کرد داره میمیره.

“اومدید روحم رو ببرید!داد زد. اومدید من رو ببرید جهنم!”

لوسیفر با اطمینان‌بخشی به فاستوس لبخند زد و سرش رو تکون داد.

گفتم: “اومدیم باهات حرف بزنیم. همش همین. داری قرارداد رو نقض میکنی، فاستوس.”

بلزبوب گفت: “درسته. نباید درباره‌ی خدا و مسیح حرف میزدی.”

لوسیفر توضیح داد: “باید به جهنم فکر کنی.”

فاستوس وحشت‌زده به سه تا شیطانی که جلوش ایستاده بودن، خیره شد. وحشت کرده بود.

قول داد: “دیگه اینکارو نمیکنم! دیگه هیچوقت اسم خدا یا مسیح رو نمیارم. قول میدم!”

بلزبوب اعلام کرد: “ما از جهنم اومدیم تا یه چیز سرگرم‌کننده نشونت بدیم. بشین تا هفت گناه مرگبار رو نشونت بدیم. ازشون لذت می‌بری. بهت قول میدم!”

لوسیفر امر کرد: “بیارشون تو، مفیستوفلیس.”

۷ گناه مرگبار وارد اتاق شدن.

بلزبوب با ظرافت به فاستوس گفت: “میتونی هر سؤالی ازشون بپرسی. هر چیزی بخوای بدونی رو بهت میگن.”

فاستوس به اولین گناه مرگبار نگاه کرد.

“تو کی هستی؟پرسید. از خودت بهم بگو.”

گناه مرگبار با افاده جواب داد: “من غرور و تکبر هستم. زن‌ها من رو دوست دارن. گاهی من رو میذارن روی سرشون و خودشون رو تحسین می‌کنن. گاهی من رو مثل یک گردنبند آویزون می‌کنن دور گردنشون. من رو می‌پرستن!” گناه مرگبار مکث کرد و چهره‌اش رو در هم کشید. “ولی این بوی بد چیه از اینجا میاد؟داد زد. من یک لحظه هم اینجا نمی‌مونم، مگر اینکه روی زمین ادکلن بزنی و بهترین فرش رو بیاری که من روش راه برم!”

فاستوس با خوشحالی خندید.

“واقعاً هم که غرور هستی، می‌تونم این رو ببینم.” “ولی تو چی؟” در حالی که به گناه مرگبار بعدی رو می‌کرد، پرسید. تو کی هستی؟

گناه مرگبار جواب داد: “من طمع هستم. اگه کاری که دوست داشتم رو می‌کردم، همتون تبدیل به طلا می‌شدید و همتون رو تو یه صندوق قفل می‌کردم. طلا، طلا، طلا- این چیزیه که من دوست دارم!”

“و تو چی؟”فاستوس از گناه مرگبار سوم پرسید.

“تو کی هستی؟”

گناه مرگبار بهش گفت: “من حسادت هستم. نمیتونم بخونم، بنابراین می‌خوام همه‌ی کتاب‌های دنیا رو بسوزونم. از دیدن شادی آد‌م‌های دیگه متنفرم.”

“و تو؟فاستوس از گناه مرگبار چهارم پرسید. تو کی هستی؟”

“من خشم هستم. در جهنم به دنیا اومدم و با یک شمشیر دور دنیا پرسه میزنم.”

فاستوس به گناه مرگبار پنجم رو کرد.

“تو کی هستی؟”پرسید.

گناه مرگبار جواب داد: “من پرخوری و شکم‌پرستی هستم. پدر و مادرم مردن و برام پول کافی برای روزانه سی وعده غذا و ۱۰ میان‌وعده گذاشتن. ازم میخوای برای شام بمونم. فاستوس؟”

فاستوس دوباره خندید و گناه مرگبار رو مرخص کرد.

“تو کی هستی؟”از گناه مرگبار ششم پرسید.

“من تنبلی و کهالت هستم. تمام روز زیر آفتاب دراز میکشم و هرگز هیچ کاری انجام نمیدم. چرا بهم زحمت دادی و مزاحمم شدی و منو آوردی اینجا؟ تا منو برنگردوندی جایی که ازش اومدم، یک کلمه هم حرف نمیزنم.”

فاستوس پرسید: “و تو، هفتمی؟ تو کی هستی؟”

گناه مرگبار بهش گفت: “من هرزگی و شهوتم. همه‌ی لذایذ من در بدنه.”

حالا لوسیفر اعلام کرد: “کافیه.” “برید به جهنم!”دستور داد. گناهان مرگ‌بار رفتن.

فاستوس گفت: “عجب نمایشی ولی چقدر دوست دارم جهنم رو ببینم و دوباره برگردم!”

لوسیفر قبل از اینکه بره، گفت: “میتونیم ترتیبش رو بدیم.”

متن انگلیسی فصل

PART FOUR

The days after he signed the agreement with Lucifer were busy ones for Faustus. Mephostophilis organised a variety of entertainment and a lot of journeys for him.

They talked together about philosophy and science. Mephostophilis kept him amused and entertained, although sometimes Faustus noticed that his devil servant never fully answered the questions that he was asked.

At times Faustus was very unhappy and he blamed Mephostophilis for tempting him. But Mephostophilis mocked him.

‘It was your own doing,’ he reminded him. ‘You wanted to learn about magic, and to have power and money, remember? You wanted to astonish the world with your learning and your wit. You signed the agreement with Lucifer.’

‘I’m going to give up magic,’ Faustus said. ‘I want to repent.’

The good angel and the bad angel entered the study.

‘Give up this magic and God will forgive you,’ the good angel said.

‘You have become a devil,’ the bad angel said. ‘God cannot forgive you.’

‘Even if I am a devil, God can still forgive me,’ Faustus said. ‘God will forgive me if I repent.’

‘You will never repent,’ the bad angel told him.

The good and the bad angels left the study.

Faustus was in terrible agony now. He was terrified of what he had done and he tried to repent, but it was no good. He remembered the wonderful things that Mephostophilis had showed him and the places he had seen. He knew that the pleasures Mephostophilis gave him would prevent him from repenting.

Mephostophilis and Faustus had many intellectual discussions together, but Faustus did not learn very much from them. It seemed to him that Mephostophilis did not give him any new knowledge - he merely repeated things that Faustus already knew. And there were some questions that he refused to answer at all.

Once, they were having a discussion about the movement of the stars and planets. Faustus asked questions as usual and listened with irritation to the simple answers that his servant from hell gave him. At last he expressed his impatience.

‘You only tell me things that anyone with some education could tell me’ he complained bitterly. ‘I didn’t agree to give my soul to Lucifer so that I could hear things that any student might tell me. Let’s talk about something else. Tell me, Mephostophilis,’ he asked, ‘who made the world?’

Mephostophilis was silent for a moment. He avoided Faustus’ eyes.

‘I won’t tell you,’ he said at last.

‘Please,’ Faustus insisted. ‘Answer my question.’

‘Don’t ask me that again,’ Mephostophilis said menacingly.

Suddenly Faustus gave way to all the anger and frustration he had been feeling.

‘You promised to obey me,’ he said angrily. ‘That was our agreement!’

‘I promised to tell you everything that I could,’ Mephostophilis replied. ‘But this question is against the rules of hell. I can’t answer it. Don’t think about it any more, Faustus. You’d be better to think about hell. you are damned.’

Faustus was disappointed in Mephostophilis, and all his bitterness and rage made him determined to outrage his servant.

‘I won’t think about hell’ cried Faustus. ‘I want to think about God who made the world. I want to save my soul. Go away from me, you devil!’ he shouted. Mephostophilis left the room angrily.

‘It can’t be too late to save my soul!’ Faustus cried in misery.

The good angel and the bad angel entered the room when they heard these desperate words.

The bad angel, who was the first to speak, whispered softly, ‘It is too late, Faustus. You cannot save your soul now. You’ve gone too far.’

‘It’s never too late, Faustus,’ the good angel said. ‘Repent, Faustus, and save your soul.’

‘If you repent, Faustus, devils will come and tear you to pieces!’ the bad angel threatened him.

‘Repent, and they will never touch you,’ the good angel said.

The two angels left the room.

Faustus decided to make one last effort to be free of Lucifer and Mephostophilis. He began to pray.

‘Christ, help me! Help to save my soul,’ he began.

Suddenly there was a great crash in the room and Lucifer, Beelzebub and Mephostophilis stood in front of him. They were angry and Faustus was afraid of what they were going to do to him.

‘Christ can’t help you,’ Lucifer said coldly. ‘You belong to me now, Faustus.’

‘Who are you?’ Faustus asked. He was trembling with fear because Lucifer and his devils were about to kill him and drag him off to hell with them.

‘I’m Lucifer and this is Beelzebub.’

Faustus looked at Lucifer in horror. He thought he was going to die.

‘You’ve come to take my soul!’ he cried. ‘You’ve come to carry me off to hell.’

Lucifer smiled reassuringly at Faustus and shook his head.

‘We’ve come to talk to you,’ he said. ‘That’s all. You’re breaking the agreement, Faustus.’

‘That’s right,’ Beelzebub said. ‘You shouldn’t be talking about God and Christ.’

‘You should be thinking about hell,’ Lucifer explained.

Faustus gazed in panic at the three devils that were standing in front of him. He was terrified.

‘I’ll never do it again,’ he promised. ‘I’ll never mention God or Christ again. I promise!’

‘We’ve come from hell to show you something amusing,’ Beelzebub announced. ‘Sit down and we’ll show you the Seven Deadly Sins. You’ll enjoy this. I promise you.’

‘Mephostophilis, bring them in,’ commanded Lucifer.

The Seven Deadly Sins entered the room.

‘You can ask them anything,’ Beelzebub told Faustus airily. ‘They’ll tell you anything you want to know about them.’

Faustus looked at the first Deadly Sin.

‘Who are you?’ he asked. ‘Tell me about yourself.’

‘I am Pride,’ the Deadly Sin replied haughtily. ‘Women love me. Sometimes they put me on their heads and admire themselves. Sometimes they hang me round their necks, like a necklace. They adore me!’ The Deadly Sin paused and pulled an ugly face. ‘But what’s that terrible smell in here?’ he cried. ‘I won’t stay here a moment longer unless you sprinkle perfume on the ground and give me the finest carpet to walk on!’

Faustus laughed delightedly.

‘You’re proud all right, I can see that,’ he said. ‘But what about you?’ he asked, turning to the next Deadly Sin. ‘Who are you?’

‘I’m Covetousness,’ the Deadly Sin replied. ‘If I had my way you’d all be turned to gold and I’d lock you in my chest. Gold, gold, gold - that’s what I love!’

‘And what about you?’ Faustus asked the third Deadly Sin.

‘Who are you?’

‘I’m Envy,’ the Deadly Sin told him. ‘I can’t read and so I want to burn every book in the world. I hate to see other people happy.’

‘And you?’ Faustus asked the fourth Deadly Sin. ‘Who are you?’

‘I’m Wrath. I was born in hell and I roam around the world with a sword.’

Faustus turned to the fifth Deadly Sin.

‘Who are you?’ he asked.

‘I’m Gluttony,’ the Deadly Sin replied. ‘My parents are dead and they left me just enough money for thirty meals and ten snacks a day. Will you ask me to stay for dinner. Faustus?’

Faustus laughed again and dismissed the Deadly Sin.

‘Who are you?’ he asked the sixth Deadly Sin.

‘I’m Sloth. I lie in the sun all day and I never do anything. Why have you disturbed me by bringing me here? I won’t say another word until you put me back in the place I came from.’

‘And you, the seventh?’ asked Faustus, ‘Who are you?’

‘I’m Lechery,’ the Deadly Sin told him. ‘All my pleasures are in the body.’

‘That’s enough,’ Lucifer now announced. ‘Go away to hell!’ he commanded. The Deadly Sins left.

‘What a show,’ said Faustus, ‘but how I would love to see hell and come back again!’

‘We can arrange that,’ said Lucifer before he left.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.