کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

بخش ششم

توضیح مختصر

فاستوس قدرت و جادوش رو نشون همه میده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

بخش ششم

فاستوس و مفیستوفلیس بعد از سفرهای طولانیشون برگشتن ویتنبرگ. دوستانش از دیدار دوباره‌ی فاستوس خوشحال بودن و از دانش جدیدش حیرت کرده بودن. شهرتش به عنوان یک فرد فرهیخته بیشتر شد و و بالاخره در سراسر آلمان مشهور شد. امپراطور، چارلز وی، خبر دانش فوق‌العاده‌اش رو شنید و فرستاد دنبالش.

همه‌ی شوالیه‌ها از دعوت فاستوس به کاخ خوشحال نبودن. مخصوصاً بنولیو به قدرت‌های جادویی که شایعه شده بود فاستوس ازشون برخورداره، شکاک بود.

“به دیدن جادوگر بزرگ، فاستوس، نمیای؟دوستش مارتینو پرسید. میگه جادوهایی میکنه که قبلاً در آلمان دیده نشده!”

بنولیو جواب داد: “دیشب بیرون بودم و شراب خوردم و سردرد وحشتناکی گرفتم. نمی‌تونم زحمت تماشای این جادوگر رو به خودم بدم. از پنجره نگاه میکنم تا ببینم چه خبره ولی نمیام کاخ.”

امپراطور به گرمی به فاستوس خوشامد گفت. به خاطر نجات برونو از دست پاپ آدریان تشکر کرد و قول دوستیش رو به فاستوس داد. فاستوس مؤدبانه به خوشامد امپراطور پاسخ گفت و از وفاداریش مطمئنش کرد. بعد قول داد از قدرت‌های جادوییش برای سرگرم کردن امپراطور استفاده کنه.

باشکوه و عظمت پیشنهاد داد: “می‌تونم مرده‌ها رو ظاهر کنم.”

امپراطور گفت: “پس الکساندر بزرگ و معشوقه‌اش رو نشونم بده. بهمون نشون بده واقعاً چه شکلی بودن!”

بونولیو وقتی از پنجره‌ی خونه‌اش بیرون رو نگاه میکرد، زیر لب مِن مِن کرد: “و سریع نشون بده. خسته‌ام و اگه حالا کاری نکنی، می‌خوابم!”

فاستوس اظهار نظر بی‌ادبانه‌ی بنولیو رو شنید.

زیرلبی گفت: “کاری می‌کنم نگران نباش، رفیق.” بعد رو کرد به چارلز وی. بهش توصیه کرد: “وقتی الکساندر و معشوقه‌اش ظاهر شدن، نباید چیزی ازشون بپرسید یا بهشون دست بزنید. اونها روح هستن.”

“اگه بتونی الکساندر رو بیاری اینجا، من استون میشم و تبدیل به گوزن میشم. بنولیو با کنایه گفت.

فاستوس مِن مِن کرد: “و من بهت شاخ‌ میدم تا نقشت رو خوب بازی کنی.”

بعد از مدت کوتاهی الکساندر بزرگ جلوی امپراطور ظاهر شد. وقتی الکساندر داریوش رو کشت و به طرف معشوقه‌اش رفت، امپراطور با حیرت تماشا کرد. الکساندر تاج داریوش رو برداشت و گذاشت رو سر معشوقه‌اش. بعد رو کرد به چارلز و بهش دست تکون داد. چارلز وی رفت جلو انگار می‌خواد دست الکساندر رو بگیره. فاستوس دستش رو گذاشت رو شونه‌اش.

گفت: “یادت رفته اینها انسان‌های واقعی نیستن، آقا. اینها روحن.”

امپراطور گفت: “راست میگی، فاستوس. به قدری واقعی بودن که می‌خواستم بهشون دست بزنم.”

یک‌مرتبه فاستوس به پنجره‌ای اشاره کرد که بنولیو وقایع رو تماشا میکرد. همه بالا رو نگاه کردن. بنولیو جلوی پنجره خوابیده بود و یک جفت شاخ روی سرش بود. همه به خوش‌طبعی این نیرنگ حیرت کردن.

“بنولیو، بیدار شو!”امپراطور گفت.

“کی مزاحمم میشه؟”بنولیو خواب‌آلود پرسید. دست‌هاش رو گذاشت رو سرش و سرش رو مالید.” شکایت کرد: “سر درد دارم.”

همه خندیدن و به شاخ‌های روی سر مرد بدبخت اشاره کردن. بنویو وقتی فهمید فاستوس باهاش چیکار کرده وحشت کرد.

“حقت بود. فاستوس بهش گفت. یادت بیاد چی گفتی: اگه بتونی الکساندر رو بیاری اینجا، من استون میشم و تبدیل به گوزن میشم. حالا شاخ در آوردی! فکر کنم چند تا سگ شکاری صدا کنم که شکارت کنن!”

بنولیو حالا وحشت کرده بود. التماس کرد فاستوس سگ‌های شکاری رو صدا نکنه.

امپراطور از فاستوس خواست شاخ‌ها رو از سر مرد بیچاره برداره. فاستوس موافقت کرد این کار رو بکنه.

اون روز بعدتر چند تا از شوالیه‌ها گرد هم اومدن تا درباره‌ی فاستوس حرف بزنن. بنولیو به خاطر شعبده‌ای که باهاش کرده بود انتقام می‌خواست. مصمم بود کاری کنه فاستوس رنج بکشه.

مارتینو بهش اخطار داد: “با دقت فکر کن. فاستوس خطرناکه.”

بنولیو گفت: “بهم توهین کرده. اگه دوست واقعی من هستی، کمکم میکنی انتقام این اهانت رو بگیرم!”

فردریک گفت: “آروم باش. کمکت میکنیم.” “چرا براش دام پهن نمی‌کنیم؟پیشنهاد داد. نزدیک جاده مخفی میشیم و وقتی فاستوس اومد می‌کشیمش. شانسی نخواهد داشت!”

سه تا شوالیه منتظر اومدن فاستوس موندن. مجبور نبودن زیاد منتظر بمونن. کمی بعد می‌تونستن فاستوس رو ببینن که تنهایی از جاده میاد. نمی‌دونستن فاستوس سر دیگه‌ای گذاشته.

“داره میاد!فردریک با هیجان داد زد. زود باشید، مردها، عجله کنید با شمشیرهاتون بهش حمله کنید!”

بنولیو اولین نفری بود که شمشیرش رو درآورد. دوید پشت فاستوس و با سلاحش زد از سرش. فاستوس فریاد وحشتناکی کشید و افتاد زمین. بنولیو سرش رو برید.

فردریک اظهار کرد: “گذشته از همه‌ی اینها، خطرناک نبود. وقتی واقعاً به قدرت و جادوش نیاز داشت، قدرت و جادوش کجا بودن؟”

بنولیو با خوشرویی گفت: “روی سرش شاخ میذارم و از پنجره‌ای که قبلاً جلوش ایستاده بودم آویزون میکنم.”

سه تا شوالیه با هیجان شروع به صحبت درباره‌ی اینکه جسد فاستوس رو کجا مخفی میکنن، کردن. وقتی حرف میزدن، بهش نگاه نمیکردن. فاستوس آروم بلند شد و جلوشون ایستاد.

بنولیو اولین نفری بود که دید مرد بی سر ایستاد.

جیغ کشید: “زنده است!”

“سرش رو بهش پس بدید!”فردریک داد زد.

فاستوس با تحقیر به شوالیه‌ها نگاه کرد. لبخند ترسناکی بهشون زد.

گفت: “احمق‌ها نمی‌دونید لوسیفر بیست و چهار سال زندگی بهم داده. هیچی نمی‌تونه در طول این مدت منو بکشه.”

فاستوس مفیستوفلیس و شیاطین دیگه رو صدا زد. بلافاصله رسیدن و منتظر دستوراتش ایستادن.

تصمیم گرفت: “کاری میکنیم دنیا به این مردها بخنده.” به بنولیو اشاره کرد و گفت: “این یکی رو بگیرید. بندازیدش توی آب کثیف.” بعد به فردریک اشاره کرد. “و این یکی رو تو جنگل بکشید تا این که از صورتش خون بیاد.” بالاخره به مارتینو اشاره کرد. به شیاطین دستور داد: “این یکی رو بگیرید و از یک صخره‌ی سراشیبی غلتش بدید تا استخون‌هاش بشکنن.

دربار امپراطور اون روز بعدتر با ورود سه تا مرد کثیف و خون‌آلود به کاخ حیرت‌زده شد. سه تا مرد شوالیه‌های امپراطور بودن: مارتینو، بنولیو و فردریک. کمی بعد فهمیدن سه تا شوالیه شاخ‌هایی روی سرشون دارن که نمی‌تونن از رو سرشون بردارن.

“چیکار می‌تونیم بکنیم؟ فردریک از دوستانش پرسید. نمی‌تونیم خودمون از فاستوس انتقام بگیریم. خیلی باهوش‌تر از ماست.”

بنولیو گفت: “اگه دوباره بهش حمله کنیم، گوش الاغ میذاره رو سرمون. همه بهمون میخندن!”

“چیکار می‌تونیم بکنیم؟”مارتینو می‌خواست بدونه.

بنولیو با ناراحتی گفت: “باید از همه فرار کنیم از همه قایم بشیم. من یک قلعه در عمق ییلاقات دارم. بیاید بریم اونجا، جایی که هیچکس نتونه ما رو ببینه و به بدبختی‌مون بخنده.”

متن انگلیسی فصل

PART SIX

Faustus and Mephostophilis returned to Wittenberg after their lengthy travels. His friends were happy to see Faustus again and they were astonished at his new knowledge. His reputation as a learned man grew and eventually he became famous throughout Germany.

The Emperor, Charles V, heard of his extraordinary learning and sent for him.

Not all of the Emperor’s knights were happy that Faustus had been invited to the palace. Benvolio, in particular, was very sceptical about the magic powers that Faustus was rumoured to have.

‘Aren’t you coming to see Faustus the great magician?’ asked his friend Martino. ‘He says he’s going to perform magic tricks never seen before in Germany!’

‘I was out drinking last night,’ replied Benvolio, ‘and I’ve got a terrible headache. I can’t be bothered to watch this magician. I may look out of my window to see what happens, but I won’t come to the palace.’

The Emperor welcomed Faustus very warmly. He thanked him for rescuing Bruno from Pope Adrian and he promised Faustus his friendship. Faustus replied politely to the Emperor’s greeting and assured him of his loyalty. Then he promised to use his magic powers to amuse the Emperor.

‘I can make the dead appear,’ he offered grandly.

‘Then show me Alexander the Great and his mistress’ the Emperor said. ‘Show us what they really looked like!’

‘And do it quickly,’ Benvolio muttered to himself, as he looked out of the window of his house. ‘I’m tired already and if you don’t do something now, I’ll fall asleep!’

Faustus overheard Benvolio’s rude comment.

‘I’ll do something, don’t worry, my friend’ he said under his breath. Then he turned to Charles V. ‘When Alexander and his mistress appear,’ he advised him, ‘you must not ask them anything or touch them. They are spirits.’

‘If you can bring Alexander here, I’ll be Acteon and become a stag.’ Benvolio said sarcastically.

‘And I’ll give you the horns to play your part well’ Faustus muttered.

After a short time Alexander the Great appeared in front of the Emperor. Charles watched in astonishment as Alexander killed Darius and then moved towards his mistress. Alexander took Darius’ crown and placed it on his mistress head. Then he turned towards Charles and waved to him. Charles V moved forward as if he wanted to touch Alexander’s hand. Faustus put a hand on his shoulder.

‘You’re forgetting that these are not real people, sir,’ he said. ‘They’re spirits.’

‘You’re right, Faustus. They were so real, I wanted to touch them,’ the Emperor said.

Suddenly Faustus pointed to the window where Benvolio had been watching events. Everyone looked up. Benvolio was asleep at the window and there was a pair of horns on his head. They gasped in astonishment at the cleverness of the trick.

‘Benvolio, wake up!’ called the Emperor.

‘Who’s disturbing me?’ Benvolio asked sleepily. He put his hands to his head and rubbed it. ‘I’ve got such a headache,’ he complained.

Everyone laughed and pointed at the horns on the unfortunate man’s head. Benvolio was horrified when he realised what Faustus had done to him.

‘You deserve it.’ Faustus said to him. ‘Remember what you said: “If you can bring Alexander here, I’ll be Acteon and become a stag.” Now you have the horns! I think I’ll call some hounds to hunt you down!’

Benvolio was terrified now. He begged Faustus not to call the hounds.

The Emperor asked Faustus to remove the horns from the poor man’s head. Faustus agreed to do so.

Later that day several of the Emperor’s knights met to talk about Faustus. Benvolio wanted revenge for the trick that Faustus had played on him. He was determined to make Faustus suffer.

‘Think very carefully,’ Martino warned him. ‘Faustus is dangerous.’

‘He insulted me,’ Benvolio said. ‘If you’re a real friend of mine, you’ll help me to avenge that insult!’

‘Calm down,’ Frederick said. ‘We’ll help you. Why don’t we set an ambush for him?’ he suggested. ‘We’ll hide near the road and when Faustus comes along, we’ll kill him. He won’t have a chance!’

The three knights waited for Faustus to come along. They did not have to wait long. Soon they could see Faustus walking by himself along the road. They did not know that Faustus was wearing a false head.

‘He’s coming!’ Frederick cried in excitement. ‘Quickly, men, attack him with your swords!’

Benvolio was the first man to take out his sword. He ran up behind Faustus and struck him on the head with his weapon. Faustus gave a terrible groan and fell to the ground. Benvolio cut off his head.

‘He wasn’t so dangerous, after all,’ Frederick commented. ‘Where’s all his magic and power now when he really needs it?’

‘I’m going to put some horns on his head and hang it from the window where I was standing earlier,’ Benvolio said gleefully.

The three knights began to talk excitedly about what they would do to hide Faustus’ body. They were not looking at him while they were talking. Faustus quietly climbed to his feet and faced them.

Benvolio was the first to see the headless man stand up.

‘He’s alive’ he screamed.

‘Give him back his head!’ Frederick shouted.

Faustus looked at the knights with contempt. He smiled grimly at them.

‘Fools,’ he said, ‘don’t you know that I was given twenty-four years of life by Lucifer? Nothing can kill me during that time.’

Faustus called Mephostophilis and some other devils. They arrived immediately and stood waiting for his orders.

‘We’ll make the world laugh at these men,’ he decided. ‘Take this one,’ he said, pointing at Benvolio. ‘Throw him into some filthy water.’ Then he pointed at Frederick. ‘And drag this one through the woods until his face bleeds.’ Finally he pointed at Martino. ‘Take this one,’ he commanded the devils, ‘and roll him down a steep cliff to break his bones.’

The Emperor’s court was astonished later in the day when three dirty, blood-stained men entered the palace. The three men were the Emperor’s knights, Martino, Benvolio and Frederick. It soon became known that the three knights had horns on their heads that they could not remove.

‘What can we do?’ Frederick asked his friends. ‘We can’t revenge ourselves on Faustus. He’s too clever for us.’

‘If we attack him again,’ Benvolio said, ‘he’ll just put asses’ ears on our heads. Everybody will laugh at us!’

‘What can we do?’ Martino wanted to know.

‘We must hide away from everyone,’ Benvolio said sadly. ‘I’ve got a castle deep in the country. Let’s go there, where no one will see us and laugh at our misfortune.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.