سرفصل های مهم
بخش هفتم
توضیح مختصر
فاستوس به طور فزایندهای از قدرتهای جادویش استفاده میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
بخش هفتم
فاستوس به طور فزایندهای از قدرتهای جادویش برای شعبدهبازی روی مردم استفاده میکرد. روزی در یک مسافرخونه میموند. که یک دلال اسب که کسب و کارش بد پیش میرفت بهش نزدیک شد.
دلال اسب پیشنهاد داد اسب فاستوس رو که دیده بود و ازش خوشش اومده بود، بخره.
پیشنهاد داد: “۴۰ دلار برای اسب بهت میدم.” فاستوس به مرد لبخند زد.
“تو نمیتونی اسب به این خوبی رو ۴۰ دلار بخری. گفت. من حتی مطمئن نیستم میخوام بفروشمش یا نه. ولی ممکنه اگه ۵۰ دلار پیشنهاد بدی، نظرم رو عوض کنم.” دلال اسب با ناراحتی سرش رو تکون داد.
به تلخی گفت: “۵۰ دلار ندارم. اخیراً پول زیادی سر اسب از دست دادم. لطفاً ۴۰ دلار برای اسبت بگیر!”
فاستوس موافقت کرد: “باشه. ۴۰ دلار برای اسب میگیرم. ولی چیزی هست که باید دربارهی این اسب بدونی. از هر لحاظ حیوان فوقالعادهای هست. میتونی سوارش بشی و همه جا بری و همیشه هر کاری که میخوای انجام میده. ولی نباید ببریش توی آب. میفهمی؟ هرگز این اسب رو نبر توی آب!”
“مشکلش چیه؟دلال اسب پرسید. آب میخوره، مگه نه؟”
فاستوس دوباره لبخند زد.
جواب داد: “بله، آب میخوره. ولی هیچ وقت نبرش توی آب.”
دلال اسب ۴۰ دلار به فاستوس داد و با اسب رفت. فکر میکرد خوب چونه زده و مرد خوشحالی بود.
فاستوس دور شدن مرد رو تماشا کرد. یکمرتبه به شکل غیر قابل تحملی احساس غمگینی کرد. میدونست بیست و چهار سالی که با لوسیفر توافق کرده داره به پایان میرسه. خسته بود و تصمیم گرفت مدتی بخوابه.
در همین اثناء دلال اسب اسبی که فاستوس بهش فروخته بود رو برداشت و مدتی باهاش در اطراف گشت. اسب خوبی بود و خیلی سرزنده بود. دلال اسب به این فکر میکرد که چرا فاستوس بهش گفته با حیوان نره توی آب و تصمیم گرفت بفهمه اگه باهاش بره تو آب چه اتفاقی میفته. با اسب رفت توی یک رودخانهی کم عمق. یکمرتبه حیوون ناپدید شد و مرد بیچاره دید روی یه دسته کاه خیس وسط رودخونه نشسته!
وقتی دلال اسب برگشت، فاستوس خواب بود. مرد خیس و کثیف بود و خیلی عصبانی. شروع به داد و فریاد و فحش دادن کرد. دنبال فاستوس میگشت و در اتاقی که جادوگر توش خوابیده بود رو هل داد و باز کرد. سعی کرد با کشیدن پاش بیدارش کنه و یکمرتبه پای فاستوس اومد تو دست دلال اسب.
“چیکار کردم؟مرد با عجز داد کشید. کشتمش؟”
فاستوس شروع به تقاضای کمک کرد.
“قتل! کمکم کنید، مردم خوب. دارم به قتل میرسم!”
دلال اسب وحشت کرد و فرار کرد.
فاستوس از دیدن فرار مرد خندید.
با خودش به شوخی گفت: “پام رو پس گرفتم و اون یک دسته کاه خیس به جای ۴۰ دلارش داره!”
حالا فاستوس به قدری مشهور بود که آدمهای مهم همیشه دعوتش میکردن خونهشون تا قدرتهای مخصوصش رو نشونشون بده. یکی از این دیدارهایی که رفته بود دوک وانهالت بود. به دوک و زنش مناظر فوقالعادهی زیادی شامل یک قلعه که در هوا شناور بود، نشون داد. دوک از مهمونش خیلی راضی بود و به خاطر چیزهایی که نشونشون داده بود ازش تشکر کرد.
فاستوس رو کرد به زن دوک که حامله بود.
بهش گفت: “شنیدم زنهای تو وضعیت شما اغلب تمایلات عجیبی دارن. چیزی هست که بتونم براتون بیارم- هر چیزی از هر جای دنیا.”
دوشس لحظهای فکر کرد و بعد لبخند زد.
با ملایمت بهش گفت: “یه چیز هست. حالا وسط زمستونه و من همش دلم انگور میخواد. دوست دارم انگور بخورم.”
فاستوس با لبخند بهش گفت: “این مسئلهی آسونیه.” به مفیستوفلیس اشاره کرد. مفیستوفلیس ناپدید شد و بعد از چند دقیقه برگشت. یک خوشهی بزرگ انگور توی دستش بود.
فاستوس انگورها رو گرفت و با تعظیم داد به دوشس.
گفت: “اینها رو امتحان کنید. باید خوب باشن.”
دوشس حیرت کرده بود. انگورها رو گرفت و کمی خورد.
به فاستوس گفت: “خوشمزهان. بهترین انگورهایی که تو عمرم خوردم.”
“ولی از کجا اومدن؟” دوک پرسید.
فاستوس توضیح داد: “اینجا زمستونه. ولی در مناطق دیگهی دنیا تابستونه. مفیستوفلیس پرواز کرد به بخش دیگهی دنیا تا این انگورها رو برات بیاره.”
متن انگلیسی فصل
PART SEVEN
Faustus increasingly used his magic powers to play a lot of tricks on people. One day he was staying in an inn. When he was approached by a horse-dealer whose business was going badly.
The horse-dealer offered to buy Faustus horse, which he had seen and admired.
‘I’ll give you forty dollars for the horse,’ he offered. Faustus smiled at the man.
‘You can’t buy a horse as good as this one for forty dollars.’ he said. ‘I’m not even sure that I want to sell him. but I might change my mind if you offered fifty dollars.’ The horse-dealer shook his head sadly.
‘I haven’t got fifty dollars,’ he said bitterly. ‘I’ve lost a lot of money on horses recently. Please take forty dollars for yours!’
‘All right,’ Faustus agreed. ‘I’ll take forty dollars for the horse. But there’s one thing you’ve got to know about this horse. He’s an excellent animal in every way. You can ride him anywhere and he’ll always do what you want. But you mustn’t ride him into water. Do you understand me? Never take this horse into water!’
‘What’s the matter with him?’ the horse-dealer asked. ‘He drinks water, doesn’t he?’
Faustus smiled again.
‘Oh yes,’ he replied, ‘he drinks water all right. But never ride him over water.’
The horse-dealer paid Faustus forty dollars and rode the horse away. He thought he had made a good bargain and he was a happy man.
Faustus watched the man ride away. Suddenly he felt unbearably sad. He knew that the twenty-four years he had agreed with Lucifer were coming to an end. He was tired and decided to sleep for a while.
The horse-dealer, meanwhile, took the horse that Faustus had sold him and rode him around for a while. The horse was a good animal and very lively. The horse-dealer wondered why Faustus had told him not to ride the animal into water and he decided to find out what would happen. He rode the horse into a shallow river. The animal suddenly disappeared and the poor man found himself sitting on a wet bundle of straw in the middle of the river!
Faustus was sleeping when the horse-dealer came back. The man was wet and dirty and he was furious. He began shouting and swearing. He was looking for Faustus and threw open the door of the room where the magician was sleeping. He tried to wake him up by pulling his leg and suddenly Faustus’ leg came off in the horse-dealer’s hand.
‘What have I done?’ the man cried in despair. ‘Have I killed him?’
Faustus began to call for help.
‘Murder! Help me, good people. I’m being murdered!’
The horse-dealer panicked and ran away.
Faustus laughed to see the man running off.
‘I’ve got my leg back,’ he joked to himself, ‘and he’s got a bundle of wet straw for his forty dollars!’
Faustus was now so famous that important people were always inviting him to their houses so that he could show them his special powers. One of the visits that he paid was to the Duke of Vanholt. He showed the Duke and his wife many wonderful sights, including a castle that floated in the air. The Duke was very pleased with his guest and thanked him for what he had shown them.
Faustus turned to the Duke’s wife who was expecting a child.
‘I’ve heard that women in your condition often have strange longings,’ he told her. ‘Is there any delicacy that I can fetch for you - anything in the whole world?’
The Duchess thought for a moment and then she smiled.
‘There is one thing,’ she told him softly. ‘It’s the middle of winter now and I keep dreaming of grapes. I would love to eat some grapes.’
‘That’s an easy matter,’ Faustus told her with a smile. He made a sign to Mephostophilis. Mephostophilis disappeared and after a few minutes he came back. He was carrying a large bunch of grapes in his hand.
Faustus took the grapes and gave them to the Duchess with a bow.
‘Try these,’ he said. ‘They should be good.’
The Duchess was astonished. She took the grapes and ate some.
‘They’re delicious,’ she told Faustus. ‘The best grapes I’ve ever tasted.’
‘But where do they come from?’ asked the Duke.
‘It’s winter here,’ Faustus explained. ‘but in other parts of the world it’s summer. Mephostophilis flew to another part of the world to pick these grapes for you.’