سرفصل های مهم
بخش هشتم
توضیح مختصر
فاستوس بهشت رو از خودش دور میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
بخش هشتم
۲۴ سال قرارداد حالا کم مونده بود به پایان برسه. فاستوس و مفیستوفلیس یک بار دیگه برگشتن ویتنبرگ. خدمتکاره فاستوس، واگنر، احساس کرده بود تغییر بزرگی در راهه، ولی نمیدونست در واقع چه اتفاقی برای اربابش داره رخ میده. فقط میدونستیم فاستوس وصیتنامه نوشته.
خدمتکار با تعجب به خودش گفت: “همه چیز رو برای من به جا گذاشته! ولی اگه فکر میکنه به این زودیها میمیره، چرا میره و مردم رو سرگرم میکنه و میخنده و شوخی میکنه؟”
خدمتکار سرش رو با ناراحتی تکون داد. چیزهایی دربارهی فاستوس وجود داشت که نمیفهمید، حتی بعد از این همه سال که بهش خدمت کرده بود.
یک شب فاستوس دو تا از دوستان قدیمیش رو از دانشگاه دعوت کرد باهاش شام بخورن. دو تا دانشمند از شامی که بهشون داد خوشحال شدن و از دیدن اینکه فاستوس شوخطبعی و هوش قدیمیش رو از دست نداده خوشحال بودن. کمی بعد مکالمه به زیباییهای دنیای کلاسیک رسید.
یکی از دانشمندان گفت: “فاستوس، همه دربارهی هلن تروی خوندیم. میدونیم که زیباترین زن دورانش بود. میتونی از قدرتت استفاده کنی و اون رو جلوی ما ظاهر کنی؟ میخوایم خودمون این اعجوبهی دنیای باستان رو ببینیم!”
فاستوس به دوستان قدیمیش لبخند زد.
با ملایمت گفت: “البته که میتونم. کاری میکنم جلوی شما ظاهر بشه.”
علامت سریع به مفیستوفلیس داد و یکمرتبه اتاق پر از موسیقی شد. چند دقیقه سپری شد و بعد دیدن هلن ظاهر شد. دو تا دانشمند تعجب کرده بودن.
یکی از دانشمندان گفت: “نمیتونم چنین زیبایی رو توصیف کنم.”
دانشمند دیگه گفت: “تعجب نمیکنم یونانیها ۱۰ سال به خاطر این زن جنگیدن. زیباترین زنی هست که آدم میتونه تصور کنه.”
کمی بعد دانشمندان به خاطر میزبانیش از فاستوس تشکر کردن و رفتن خونه. فاستوس مدتی تنها نشست و به قراردادی که با لوسیفر بسته بود فکر کرد. افکارش غمانگیز و ترسناک بودن. یکمرتبه یک پیرمرد وارد اتاق مطالعه شد.
پیرمرد با ملایمت گفت: “جادو رو ول کن. ولش کن، فاستوس، و به خدا رو کن. تو مرد شروری بودی، ولی اگه ادامه بدی، شیطان میشی. ولش کن، فاستوس، و توبه کن!”
فاستوس با یأس و ناامیدی به پیرمرد نگاه کرد.
آروم جواب داد: “خیلی دیر شده. روحم لعنت شده. حالا دیگه نمیتونم کاری در این باره انجام بدم. حالا فقط میتونم بمیرم.”
مفوستفلیس یک خنجر داد دست فاستوس.
فاستوس ادامه داد: “جهنم صدام میزنه. وقتم تقریباً به پایان رسیده.”
فاستوس خنجر رو به سمت قلبش گرفت.
“صبر کن!پیرمرد داد زد. تسلیم ناامیدی نشو. نباید فکر کنی به قدری شرور هستی که خدا نجاتت نمیده که گناه یأس و ناامیدی بدتر از همهی گناههای دیگه است! میتونم فرشتهای بالای سرت ببینم، فاستوس. از فرشته طلب بخشش کن. دیر نیست.”
حرفهای پیرمرد به فاستوس امید دادن.
گفت: “بذار به حرفهایی که بهم گفتی فکر کنم. بهم زمان بده که به گناهانم فکر کنم.”
پیرمرد موافقت کرد “پس تنهات میذارم، ولی برات میترسم، فاستوس.”
فاستوس در اتاق مطالعه نشست و سخت فکر کرد. از قراردادش با لوسیفر پشیمون شده بود، ولی میدونست گناهی وجود داره که نمیتونه بهش غلبه کنه.
به خودش گفت: “پیرمرد راست میگه. این ناامیدی من فقط غروره. اینو میدونم، ولی نمیتونم خودم رو عوض کنم. جهنم و بهشت درونم در جنگن!”
یکمرتبه مفوستوفلیس خیلی عصبانی شد و شروع به تهدید فاستوس کرد.
عصبانی شد که: “داری بر خلاف قراردادمون عمل میکنی. باید به جهنم فکر کنی، نه به نجات روحت. تیکه تیکهات میکنم، فاستوس!”
فاستوس با وحشت به مفوستوفلیس نگاه کرد. از چیزی که لوسیفر و شیاطین دیگه در صورت عصبانی شدن باهاش میکردن، وحشت داشت.
التماس کرد: “منو ببخش، مفوستوفلیس. دیگه اینکارو نمیکنم. قول میدم.”
مفوستوفلیس چیزی نگفت ولی همچنان با خشمگینی خیره به فاستوس نگاه کرد.
“واقعاً منظورم این نبود لطفاً به لوسیفر بگو منظورم این نبود فاستوس عاجزانه داد زد. بهش بگو حتی یه نامهی دیگه در تأیید قراردادمون مینویسم. مثل قرارداد قبلی با خون مینویسم باشه؟”
مفوستوفلیس موافقت کرد “شاید باید این کار رو بکنی.”
فاستوس التماس کرد: “به من آسیب نزن. به اون پیرمردی که اومد اینجا و دربارهی توبه با من حرف زد آسیب بزن. اون کسیه که باید سرزنش بشه، نه من!”
مفوستوفلیس به فاستوس لبخند زد.
“پیرمرد؟ نمیتونم کاری برای ضربه زدن به روحش انجام بدم، چون ایمانش خیلی قویه. ولی میتونم به بدنش آسیب بزنم!”
فاستوس خیلی آسوده خاطر شده بود که خشم مفوستوفلیس از اون به یک گناه قربانی دیگه متوجه میشد.
حالا گفت: “یک تقاضای نهایی ازت دارم، یار قدیمی. کاری کن هلن به عنوان معشوقهی من برگرده اینجا. زیباییش این افکار تیره رو از ذهنم دور میکنه.”
مفوستوفلیس به فاستوس پوزخند زد. میدونست که این آرزوی نهایی گناه وحشتناکیه و از این فکر که فاستوس روحش رو از دست میده لذت برد.
کمی بعد روح هلن تروی در اتاق مطالعه ظاهر شد. فاستوس با تعجب و حیرت بهش خیره شد.
گفت: “بیا پیشم، هلن و بذار ببوسمت.”
روح هلن فاستوس رو در آغوش گرفت.
“بوسههات روح جاودان من رو میگیره.” آروم نفس کشید. “جایی که روحم پرواز میکنه و میره رو نگاه کن. دوباره من رو ببوس و روحم رو بهم پس بده!”
پیرمرد دوباره وارد اتاق مطالعه شد و پر از غم ایستاد و فاستوس و هلن رو تماشا کرد.
با عصبانیت گفت: “حالا واقعاً لعنت شدی، فاستوس! با این شرارت بهشت رو از خودت روندی.” حالا بعضی از شیاطین لوسیفر در شکلهای وحشتناک وارد اتاق مطالعه شدن. دور پیرمرد ایستادن و سعی کردن اون رو بترسونن.
پیرمرد با تحقیر بهشون گفت: “ایمان من قویتر از شماست. نمیتونید به من آسیب بزنید. خدا همیشه از من محافظت میکنه.”
متن انگلیسی فصل
PART EIGHT
The twenty-four years of the contract were now nearly over. Faustus and Mephostophilis returned to Wittenberg once again. Faustus’ servant, Wagner, sensed that a great change was coming, but he did not understand what was really happening to his master. We just knew that Faustus had made a will.
‘He’s left everything to me’ the servant said to himself in wonder. ‘But if he thinks he’s going to die soon, why does he go on entertaining people, and laughing and joking?’
The servant shook his head sadly. There were things about Faustus that he could not understand, even after all these years of serving him.
One evening Faustus invited two old friends from the university to dine with him. The two scholars were delighted with the dinner he gave them and they were pleased to see that Faustus had lost none of his old wit and intelligence. Soon the conversation turned to the great beauties of the classical world.
‘Faustus,’ said one of the scholars, ‘we’ve all read about Helen of Troy. We know that she was the most beautiful woman of her time. Can you use your powers to make her appear before us? We’d like to see for ourselves this wonder of the ancient world!’
Faustus smiled at his old friends.
‘Of course I can,’ he said gently. ‘I’ll make her appear for you.’
He gave a quick signal to Mephostophilis and the room was suddenly full of music. A few minutes passed and then they saw Helen appear. The two scholars were amazed.
‘I can’t describe such beauty,’ one of the scholars said.
‘I’m not surprised the Greeks fought a ten-year war for this woman,’ the other scholar said. ‘She’s the most beautiful woman one could imagine.’
Soon afterwards the two scholars thanked Faustus for his hospitality and went home. He sat by himself for a while, thinking about the agreement he had made with Lucifer. His thoughts were sombre and grim. Suddenly an old man entered the study.
‘Give up this magic,’ the old man said gently. ‘Give it all up, Faustus, and turn to God. You’ve been a wicked man, but if you continue you’ll become a devil. Give it up, Faustus, and repent!’
Faustus looked at the old man in despair.
‘It’s too late’ be replied quietly. ‘My soul is damned. I can’t do anything about it now. I can only die now.’
Mephostophilis handed Faustus a dagger.
‘Hell is calling me’ Faustus went on. ‘My time is nearly finished.’
Faustus pointed the dagger at his heart.
‘Stop!’ the old man cried. ‘Don’t give in to despair. You mustn’t think you’re too wicked for God to save you - that sin of despair is the worst of all! I can see an angel above your head, Faustus. Ask the angel for forgiveness. It’s not too late.”
The old man’s words gave Faustus hope.
‘Let me think about what you’ve told me,’ he said. ‘Give me some time to think about my sins.’
‘I’ll leave you then,’ the old man agreed, ‘but I’m afraid for you, Faustus.’
Faustus sat in the study, thinking hard. He repented his agreement with Lucifer, but he knew there was one sin that he could not overcome.
‘The old man is right,’ he told himself. ‘This despair of mine is just pride. I know that, but I can’t change myself. Heaven and hell are fighting inside me!’
Suddenly Mephostophilis became very angry and began threatening Faustus.
‘You’re going against our agreement,’ he raged. ‘You should be thinking about hell and not about saving your soul. I’ll tear you to pieces, Faustus!’
Faustus looked at Mephostophilis in horror. He was terrified of what Lucifer and his devils would do to him if he made them angry.
‘Forgive me, Mephostophilis,’ he begged. ‘I won’t do it again. I promise.’
Mephostophilis did not say anything, but continued glaring fiercely at Faustus.
‘I didn’t mean it, really I didn’t,’ Faustus cried desperately ‘Please tell Lucifer I didn’t mean it. Tell him I’ll even write another letter confirming our agreement. I’ll write it in blood, like I did before, shall I?’
‘Perhaps you should,’ Mephostophilis agreed.
‘Don’t hurt me,’ Faustus pleaded. ‘Hurt that old man who came here and talked to me about repentance. He’s the one to blame, not me!’
Mephostophilis smiled at Faustus.
‘The old man? I can’t do anything to hurt his soul because his faith is very strong. but I can hurt his body!’
Faustus was very relieved that Mephostophilis’ anger was turning away from him to another victim.
‘One last thing I ask of you, old friend’ he now said. ‘Make Helen return here as my lover. Her beauty will stop these dark thoughts of mine.’
Mephostophilis grinned at Faustus. He knew that this latest wish was a terrible sin and he relished л the idea of Faustus losing his soul.
Soon the spirit of Helen of Troy appeared in the study. Faustus gazed at her in wonder and awe.
‘Come to me, Helen,’ he said, ‘and let me kiss you.’
The spirit of Helen embraced Faustus.
‘Your kisses take my immortal soul.’ he breathed softly. ‘Look where it flies away from me. Kiss me again and give me back my soul!’
The old man entered the study again and stood watching Faustus and Helen sorrow fully.
‘Now you are really damned, Faustus,’ he said angrily. ‘You’ve driven heaven away from you by this wickedness. Some of Lucifer’s devils now entered the study in terrifying shapes. They stood around the old man trying to frighten him.
‘My faith is stronger than you,’ the old man told them contemptuously. ‘You can’t hurt me. God will always protect me.’