سرفصل های مهم
فصل 01
توضیح مختصر
سلنا ویلینگ فکر میکنه تو خونهاش روح داره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
بدون اینکه در بزنه در دفترم رو باز کرد و اومد تو. جلوی میزم ایستاد و از بالا به من نگاه کرد. من روی صندلی نشسته بودم و پاهام روی میز بود و صفحات ورزشی یه روزنامه رو میخوندم.
گفت: “فکر کنم کارآگاه خصوصی هستی.”
پاهام رو از روی میز برداشتم و روزنامه رو گذاشتم زمین. “درسته.”
“خوب، یه کار برات دارم.”
گفتم: “خوبه. روزی ۲۵۰ پوند میگیرم، به اضافه هزینهها.”
“پول مشکلی نیست.”
گفتم: “بهتر. مشکل چیه؟”
در طول این چند ثانیه داشتم با دقت بهش نگاه میکردم. موهای قرمز بلند زیبایی داشت و چشمهای درشت سبز زمردی. گربهای که یک زمانهایی داشتم رو به خاطرم آورد- چشمهاش نه موهاش. همچنین فکر کردم شناختمش، ولی یادم نمیاومد از کجا. حددوداً ۲۷ یا ۲۸ ساله بود، و خیلی زیبا. یک پیراهن تنگ ابریشمی بدون آستین سبز (رنگ چشمهاش) پوشیده بود. هیچی از روش نپوشیده بود: نه کتی، نه ژاکتی. اون سال از تابستون خیلی گرمی در لندن لذت میبردیم. همچنین جواهرات گرونقیمتی انداخته بود، خیلی گرون، از اونهایی که بیشتر زنها حاضرن به خاطرش بمیرن. یه ساعت طلا، یک انگشتر با زمرد که دورش الماس بود در دست چپش بود، یک دستبند طلا در مچ دست راست، و سه حلقه از بهترین مرواریدهای استرالیایی دور گردنش. چیزهای زیادی دربارهی جواهرات میدونم. درباره هر چیزی که قیمتش زیاده زیاد میدونم. سرگرمیمه. به همین دلیل هم از ادکلنی که اون روز استفاده کرده بود، پیغامی دریافت کردم. چیزی مثل آخرین ادکلن بود. ولی نه از اون آخرین ادکلنهایی که تولیدکنندگان در کریسمس فروشگاهها رو باهاشون پر میکنن. یه ترکیب خاص سفارشی بود، از اونهایی که به مقدار کم برای آدمهای مخصوص ثروتمند تولید میشن. درباره عطر هم چیزهایی زیادی میدونم.
قطعاً از اون مشتریهایی بود که دوست داشتم داشته باشم و از اون مشتریهایی که اون لحظه نیاز داشتم.
“خوب، آقای بوت، مشکل اینه که من در حال حاضر مشکل زیادی در خوابیدن دارم.”
“نه، نباید برید پیش یه دکتر و نیاید پیش یه کارآگاه؟”گفتم.
“نه. میدونید، نخوابیدنم دلیل داره.”
“و دلیلش چیه؟”پرسیدم.
“یک روح.”
“روح؟”
“بله. یک روح. یک روح توی خونهام. و هفتهای دو، سه شب حدود نیمه شب یا ساعت یک صداهای عجیبی توی خونه میشنوم.”
من به ارواح اعتقاد ندارم، ولی مشتریهای زیبای پولدار رو باور میکنم. بنابراین ازش خواستم بشینه. وقتی مینشست، سعی کردم سؤالهای هوشمندانهای که میتونی دربارهی ارواح بپرسی رو بپرسم. “خوب، اول از همه کی شروع شد؟”
“حدوداً سه ماه قبل.”
“و این صداها از کجا میاد؟ منظورم اینه که از کدوم بخش خونه. از اتاق خوابت یا … ؟”
“نه، در واقع از اتاق خوابم نمیاد. خیلی از اتاق خوابم فاصله داره. میدونید، خونه خیلی بزرگه. اتاق خواب من در طبقهی دوم هست. جمعاً سه طبقه داره. تنها چیزی که میتونم ازش مطمئن باشم اینه که صداها از پایین جایی میاد که من میخوابم، نه از بالا.”
“متوجهم. و تا حالا رفتید پایین ببینید چه خبره؟”
“بله. دو یا سه بار. ولی هر بار یکی دو ثانیه بعد از اینکه از پلهها پایین میرم، صداها متوقف میشن. همهی اتاقهای طبقهی اول و طبقه همکف رو گشتم، ولی همه چیز کاملاً عادی بود.”
گفتم: “کنجکاو شدم. دربارهی خونه بیشتر بهم بگو.”
“خوب، حدوداً ۳۵۰ سال قدمت داره. در سرنی در خارج شهره، زیاد از ساتن فاصله نداره. در نیمهی دوم قرن هفدهم ساخته شده. صاحب آخرش پدرم بود. که حدوداً یک سال قبل مرد. خونه رو برای من به جا گذاشته. هر چیز دیگه رو هم داده به من.” “خیلی ثروتمند بود به گمونم؟”
“بله، خیلی. جناب آرتور ویلینگ بود.”
“خدای بزرگ! شما دختر جناب آرتور ولینگ هستی؟”
“بله. اسم من سلنا ویلینگ هست.”
دختر جناب آرتور ویلینگ! باورم نمیشد! عکس پدرش اغلب در روزنامهها چاپ میشد. بدون شک از مشتریهایی بود که اون لحظه بهش نیاز داشتم.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
She opened the door of my office without knocking and came in. She stood in front of my desk and looked down at me. I was sitting in my chair with my feet on the desk and reading the sports pages of a newspaper.
‘You’re a private detective, I believe,’ she said.
I took my feet off the desk and put down the newspaper. ‘That’s right.’
‘Well, I have a job for you.’
‘Good,’ I said. ‘I charge 250 pounds a day, plus expenses.’
‘Money’s no problem.’
‘Even better,’ I said. ‘What’s the problem?’
During these few seconds I was looking at her closely. She had beautiful, long red hair and enormous emerald-green eyes. She reminded me of a cat I had once - the eyes, not the hair. I also thought I recognised her, but I couldn’t remember where from. She was about twenty-seven or twenty-eight, and very beautiful. She was wearing a tight green (the same shade as her eyes) sleeveless silk dress. Nothing on top; no coat, no cardigan. we were enjoying a very hot summer in London that year. She was also wearing expensive jewellery, very expensive; the kind many women are prepared to kill for. A gold watch, a ring with a huge emerald surrounded by diamonds on her left hand, a gold bracelet on her right wrist, and three loops of the best Australian pearls around her neck. I know quite a lot about jewellery. I know quite a lot about everything that costs a lot of money. It’s a hobby of mine. For the same reason I was also receiving messages from the perfume she was using that day. It was something like the latest perfume. But not the one along with all the other ‘latest’ of the perfume manufacturers which flood the department stores around Christmas. This was a special made-to-order mix, the kind produced in small quantities for very rich VIPs. I know quite a lot about perfume, as well.
Definitely, she was the kind of client that I like to have, and also the kind of client that I needed at that moment.
‘Well, the problem, Mr Boot, is that I have great difficulties in sleeping at the moment.’
‘Shouldn’t you see a doctor, not a detective?’ I said.
‘No. You see, there’s a reason I can’t sleep.’
‘And what is it?’ I asked.
‘It’s a ghost.’
‘A ghost?’
‘Yes. A ghost. A ghost in my house. And two or three nights a week about midnight or one o’clock, I hear strange noises in the house.’
Now, I don’t believe in ghosts, but I do believe in rich beautiful clients. So I asked her to sit down. While she was doing this, I tried to think of intelligent questions that you can ask about ghosts. ‘Well, first of all, when did this start?’
‘About three months ago.’
‘And where do the noises come from? From which part of the house, I mean. In your bedroom, or.?’
‘No, not in my bedroom. In fact, quite a long way from my bedroom. It’s a very big house, you see. My bedroom is on the second floor. There are three floors altogether. All I can be sure of is that the noises come from below where I sleep, not above.’
‘I see. And have you ever gone down to find out what’s going on?’
‘Yes. Two or three times. But each time the noise stops a moment or two later, while I’m going down the stairs. I’ve looked into every room on the first floor and the ground floor, and everything has been completely normal.’
‘Curious,’ I said. ‘Tell me a little more about the house.’
‘Well, it’s about 350 years old. It’s in Surrey, in the country, not far from Sutton. It was built in the second half of the 17th century. Its last owner was my father. He died about a year ago. He left the house to me. He left everything else to me, as well.” ‘He was very rich, I presume?’
‘Yes, very. He was Sir Arthur Willing.’
‘Good God! You’re Sir Arthur Willing’s daughter?’
‘Yes. My name is Selena Willing.’
Sir Arthur Willing’s daughter! I couldn’t believe it. Her photograph was often in the newspapers. Without doubt, she was the kind of client that I needed at that moment.