سرفصل های مهم
فصل دوم
توضیح مختصر
آرتور ویلینگ مرد خیلی ثروتمندی بود.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
همه در انگلیس میدونستن جناب آرتور ویلینگ کی بود. وقتی ۱۴ ماه قبل از اینکه دختر زیباش وارد دفتر من بشه مُرد، ۶۳ ساله بود. و ۲۰ یا ۲۵ ساله آخر زندگیش یکی از ده ثروتمند بریتانیا بود. این رو میدونستم چون یک روزنامهی انگلیسی سالی یک بار لیست هزار ثروتمند اون سال رو منتشر میکنه. گاهی جناب آرتور نفر اول لیست بود، گاهی نفر دوم یا سوم، ولی همیشه در ۱۰ نفر برتر بود. در کمال تعجب، جناب آرتور در یک خانوادهی فقیر در بخش فقیری از لندن بهدنیا اومده بود. وقتی ۱۵ ساله بود مدرسه رو ترک کرده بود تا در یک بازار خیابانی محلی میوه و سبزی بفروشه. ولی جناب آرتور یکی از اون آدمهای نادری بود که استعداد کسب و کار داشتن. و همچنین جاهطلبی برای اینکه به بالاها برسه. وقتی ۱۸ ساله شده بود صاحب بیشتر غرفههای بازار بود. بعد وقتی ۲۰ ساله بود کسب و کار صادرات و واردات خودش رو باز کرد. از اون موقع به بعد ثروتمندتر و ثروتمندتر شد. شرکتهای بیشتری خرید یا تأسیس کرد و کسب و کارش رو به ساخت و ساز، مبلمان، بیمه و چیزهای دیگه گسترش داد.
جناب آرتور در ۳۰ سالگی به خاطر خدماتش به صنعت بریتانیا مقام شوالیه گرفت. وقتی ۳۲ ساله بود ازدواج کرد و زوج در سالهای آینده صاحب سه فرزند شدن. سلنا بچهی اول بود، و بعد دو تا برادرش بودن. چند سال بعد زن جناب آرتور مرد. جناب آرتور بعدش هرگز ازدواج نکرد.
فرزند مورد علاقهی جناب آرتور سلنا بود. از بسیاری جهات شبیه پدرش بود. شاگرد خوبی بود و خیلی سختکوش بود. و پدرش رو خیلی دوست داشت. در تمام کسب و کارها به پدرش کمک میکرد. هر چیزی که پدرش قادر بود درباره شرکتها، امور مالی، بازار بورس و بقیه بهش یاد بده از پدرش یاد گرفت.
از طرف دیگه، رابطهی جناب آرتور با دو تا پسرش هرگز خیلی موفقیتآمیز نبود. به هیچ عنوان شبیه پدرشون نبودن. دانشآموزان بدی بودن، خیلی تنبل بودن و فقط به خوشگذرونی علاقهمند بودن. شبها تا میتونستن از خونه فرار میکردن. این کار آسون بود، چون پدرشون معمولاً تا دیر وقت کار میکرد و تا ساعت ۱۱ یا ۱۲ برنمیگشت. پسرها میرفتن سینما، دیسکو یا سالنهای بازی. هر دو به دانشگاههای خوبی رفتن ولی تقریباً در تمام امتحانات رد شدن و بدون مدرک از دانشگاه بیرون اومدن.
بالاخره وقتی پسرها ۱۹ و ۲۰ ساله بودن، پدرشون صبرش رو از دست داد. وصیتنامهای که سالها قبل نوشته بود رو پاره کرد. در این وصیتنامه تمام پول و دارایی و منافع تجاریش به طور مساوی بین سه تا فرزندش تقسیم شده بود. بعد یک وصیتنامهی جدید نوشت که همه چیز رو به سلنا داد. خوب، به غیر از یک شرکت کوچیک در بانکوک تایلند که مبلمان دست تراشیدهی چوب ساج به بریتانیا و کشورهای دیگه صادر میکرد. این شرکت سود زیادی نداشت، ولی برای امرار معاش دو تا پسر به عنوان مالک و مدیر کافی بود.
البته وقتی جناب آرتور مُرد و وصیت نامهاش معلوم شد، پسرها واکنش بدی نشون دادن. یک وکیل پیدا کردن که موافقت کرد از منافعشون دفاع کنه. یک پروندهی قضایی طولانی دنبال شد. هر روز گزارشهایی در این باره در روزنامهها چاپ میشد. بالاخره سلنا در این پرونده پیروز شد و صاحب اختیار تمام ارثش باقی موند. پسرها با عصبانیت خانهی خانوادگی در سری رو ترک کردن و رفتن در یک آپارتمان اجارهای کوچیک که در بخش خیلی منحصر به فرد لندن نبود، بمونن.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
Everybody in England knew who Sir Arthur Willing was. He was sixty-three when he died fourteen months before his beautiful daughter walked into my office. And for the last twenty or twenty-five years of his life, he was one of the ten richest people in the United Kingdom. I knew this because an English newspaper publishes a list once a year of the 1,000 richest people in that year. Sometimes Sir Arthur was number one in the list, sometimes number two or three, but always in the top 10. Surprisingly, Sir Arthur was born into a very poor family in a poor part of London. He left school when he was fifteen to sell fruit and vegetables in a local street market. But Sir Arthur was one of those rare people who have a gift for business. And also the ambition to get to the top. By the time he was eighteen, he owned most of the stalls in the market. Then he opened his own import-export business when he was twenty. From that time on he became richer and richer. He bought or founded many more companies, and extended his business interests into construction, furniture, insurance, and just about everything else.
Sir Arthur was knighted for services to British industry when he was thirty. He married when he was thirty-two, and in the following years the couple had three children. Selena was first, and then two brothers. A few years later Sir Arthur’s wife died. Sir Arthur never remarried.
Sir Arthur’s favourite child was Selena. She was like her father in many ways. She was a good student and a very hard worker. And she loved her father very much. She helped her father with all his business, too. She learnt everything that her father was able to teach her about companies, finances, the stock market, and so on.
On the other hand, Sir Arthur’s relationship with his two sons was never very successful. They were not at all like their father. They were very bad students, very lazy and only interested in having fun. They escaped from the house as often as they could in the evenings. This was not difficult because their father usually worked late and didn’t return home until eleven or twelve. The boys went to the cinema or to discotheques or to games parlors. Both went to good universities but failed almost all their examinations and left without taking a degree.
Finally, when the boys were nineteen and twenty, their father lost patience with them. He tore up his will which was made years before. In this will, all his money and possessions and business interests were left to his three children equally. Then he made a new will which left everything to Selena. Well, except for one little company in Bangkok, in Thailand, which exported hand-carved teak furniture to Britain and other countries. This company did not make a big profit, but enough for his two sons as owner-directors to earn a living.
Of course, when Sir Arthur died and his will became known, the sons reacted badly. They found a solicitor who agreed to defend their interests. A long court case followed. Every day there were articles about it in all the newspapers. Finally, Selena won the case and stayed in possession of all her inheritance. The boys angrily left the family house in Surrey, and went to share a tiny rented flat in a not very exclusive part of London.