سرفصل های مهم
فصل سوم
توضیح مختصر
آقای بوت از عمارت ویلینگ دیدار میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
قبل از اینکه سلنا اون روز از دفتر من خارج بشه، بهش گفتم نیاز هست اول خونهاش رو ببینم. میخواستم دنبال سرنخ بگردم. روز بعد رفتم شهر ساتن. ماشین رو پارک کردم و یک تاکسی گرفتم. آدرسی که سلنا نوشته بود همراهم بود. هرچند به آدرس نیاز نداشتم. راننده تاکسی میدونست عمارت ویلینگ کجاست. از شهر خارج شدیم و وارد حومهی شهر شدیم. بعد از ۱۵ دقیقه به یک دیوار سنگی بزرگ کنار جاده رسیدیم. چند دقیقهای از کنار این دیوار رفتیم تا اینکه به یک دروازهی آهنی رسیدیم. دروازه بسته بود و پشتش یک نگهبان یونیفرم به تن بود. پول راننده تاکسی رو دادم و به نگهبان گفتم با دوشیزه ویلینگ قرار ملاقات دارم. وقتی داشت به خونه زنگ میزد، از پشت نردههای دروازه داخل رو نگاه کردم. جادهای بود که از دروازه و لابلای درختها رد میشد. خوب، درختان زیاد، در واقع یک جنگل. در فاصلهی دور میتونستم فقط سقف یک خونهِی بزرگ رو ببینم.
نگهبان گفت: “خوب. از این راه ماشینرو برو تا به خونه برسی. آه، و مراقب ببرها هم باش.”
مراقب ببرها باشم؟ ترس رو در چشمهام دید.
خندید “هاه، هاه. فقط یه شوخی کوچیک کردم. هیچ ببری توی جنگل نیست. حداقل حالا نیست. همه در قفسهاشون پشت خونه هستن.”
حداقل حالا نیست؟ در قفسهاشون پشت خونه هستن؟ کم کم احساس میکردم نمیخوام این خونه رو ببینم. ولی نگهبان دروازه رو باز کرد و من رفتم داخل و با سرعت، با سرعت خیلی زیاد از اون راه ماشینرو بالا رفتم. حدوداً ۷۵ یارد با فاصله از خونه درختها تموم میشدن. بعد یک محوطهی باز بود، یه حیاط جلوی خونه، و بعد خونه بود. باشکوه بود! یک خونهی باشکوه و مجلل واقعی انگلیسی. وسطش، در ورودی چوبی بزرگ باز بود و سلنا در درگاه ایستاده بود.
با بشاشی گفت: “سلام. امروز حالتون چطوره، آقای بوت؟”
به ۳، ۴ ثانیه زمان نیاز داشتم تا نفسم جا بیاد. با تعجب گفتم: “خوبم، ممنون. و شما؟”
وارد خونه شدیم و چای و قهوه بهم تعارف کرد. گفتم اول میخوام خونه رو بازرسی کنم. من رو در خونه گردوند. اول طبقهی همکف: یک اتاق نشیمن که حداقل دو برابر آپارتمان من بود. با یک شومینهی تزئینی مرمر در وسط یکی از دیوارها. یک اتاق غذاخوری با یه میز چوبی صیقلی تیره به طول حدوداً ده یارد در وسط و صندلیهای دورش. آشپزخونه و انبار، یک اتاق که سلنا به عنوان دفتر ازش استفاده میکرد، چند تا اتاق کوچیک دیگه. بعد رفتیم طبقهی بالا که اتاق خوابها و حمامهای طبقهی اول رو ببینیم. بالاتر نرفتیم چون سلنا مطمئن بود صداها از پایین جایی که در طبقهی دوم میخوابه میاد.
برگشتیم به اتاق نشیمن و سلنا زنگ زد. یک خدمتکار خوشگل کوچیک حدود ۱۸ ساله اومد و سلنا قهوه خواست. قهوه تقریباً بلافاصله رسید و نشستیم حرف بزنیم.
“خوب، آقای بوت. سرنخی دستتون اومد؟ نظری دارید؟”
اعتراف کردم که هیچ چیز عجیب یا مشکوکی ندیدم. بعد ازش پرسیدم ممکنه حداقل یک شب توی اون خونه بخوابم!
“چرا که نه، آقای بوت. خدمتکارها یک اتاق خواب در همون طبقهای که من میخوابم براتون آماده میکنن. امشب میاید؟”
گفتم: “بله” و همون لحظه ببرها رو به خاطر آوردم.
گفتم: “بگید ببینم. وقتی نگهبان دربارهی ببرها بهم هشدار داد، شوخی میکرد؟”
گفت: “خب، هم بله هم نه. من ۵ تا ببر پیر توی قفس دارم، درست پشت درختهای پشت خونه. ولی بین ساعت ۲ و ۳ صبح میذاریم بیان بیرون و نرمش کنن.”
“میذارید بیان بیرون؟”
“خوب، من شخصاً این کارو نمیکنم. ولی یکی از باغبانها سالهای زیادی در سیرک کار کرده. میذاره بیان بیرون و بعد هر شب برشون میگردونه توی قفس.”
“چطور اونها رو برمیگردونه توی قفس؟”میخواستم بدونم.
“اونها خوب آموزش دیدن، آقای بوت. میدونن وقتی تمرین میکنن باغبان شامشون رو میذاره توی قفس. نصف یک گاو برای هر کدوم.”
“نصف یک گاو؟”
“بله. ببرها زیاد غذا میخورن. گاوها رو از یکی از مزرعههای من در اسکاتلند میارن.”
“ولی اینکه میذارید ببرها در زمینهاتون پرسه میزنن، کمی خطرناک نیست؟”
“نه، در واقع نیست. ما همه تمام اون مدت در تخت هستیم، خودم و همهی خدمتکارها. و اگه هم تو تخت نباشیم، نمیریم بیرون. به هر حال همونطور که گفتم، حالا خیلی پیر شدن و بهشون خوب غذا میدیم و احتمالاً کاملاً بیضرر هستن.”
“ولی چرا این ببرها رو دارید؟”
“اونها مال پدرم بودن، آقای بوت و بخشی از ارث من هستن. پدرم ببرها رو دوست داشت و به همین علت هم نگهشون داشتم. ولی وقتی بمیرن ببری به جاشون نمیخرم.”
از شنیدن این حرف خوشحال شدم. “ولی هیچ وقت براتون دردسر درست نکردن؟”
گفت: “خوب، در واقع نه. خب، بله. هر از گاهی وقتی جوون بودن. حدود ۶ سال قبل یکی از اونها یکی از خدمتکارها رو وقتی تو حیاط جلوی خونه سیگار میکشید خورد. شرمآور بود. مرد خوبی بود.”
داد زدم: “خدای بزرگ! ولی پرسه زدن ببرها در باغی در انگلیس قانونیه؟”
گفت: “نمیدونم، آقای بوت.”
متن انگلیسی فصل
Chapter three
Before Selena left my office that day, I told her that I needed to see her house first. I wanted to look for clues. The next day I drove to the town of Sutton. I left the car parked, and got a taxi. I had directions with me written by Selena. However, I didn’t need them. the taxi driver knew where the Willing mansion was. We left the town and drove into the country. After fifteen minutes we arrived at an enormous stone wall beside the road. We followed this wall for a few minutes until we came to a gate made of iron bars. It was closed, and behind it was a uniformed security guard. I paid the taxi driver and told the security guard that I had an appointment with Miss Willing. While he was telephoning the house, I looked through the bars of the gate. There was a road which led from the gate through some trees. Well, many trees; a wood, in fact. In the distance, I could just see the roof of a large house.
‘Alright,’ said the security guard. ‘Walk up the drive until you reach the house. Oh, and be careful of the tigers.’
Be careful of the tigers? He saw the panic in my eyes.
‘Ha, ha,’ he laughed. ‘Just my little joke. There are no tigers in the wood. Not at this time, anyway. They’re all in their cages behind the house.’
Not at this time, anyway? In their cages behind the house? I was beginning to feel that I didn’t want to visit this house. But the guard opened the gate and I went in and walked quickly, very quickly, up that driveway. About seventy-five yards from the house, the trees stopped. Then there was an open space, a forecourt, and then the house. Magnificent! A real English stately home. In the centre was a huge wooden front door, open, and Selena was standing in the doorway.
‘Hello,’ she said, brightly. ‘How are you today, Mr Boot?’
I needed three or four seconds to catch my breath. ‘Fine, thanks,’ I said surprised. ‘And you?’
We went into the house and she offered me some tea or coffee. I said that I wanted to inspect the house first. She took me on a guided tour. first of the ground floor: a living room at least twice as big as my flat. with a large ornamental marble fireplace in the centre of one wall. a dining room with a dark polished wooden table, about ten yards long. in the centre, with chairs around it; the kitchen and the pantry, a room that Selena used as an office; various other smaller rooms. Afterwards, we went upstairs to look at the bedrooms and bathrooms on the first floor. We didn’t go higher because Selena was sure that the noises came from below where she slept, on the second floor.
We returned to the living room and Selena rang a bell. A pretty little maid about eighteen years old appeared, and Selena asked for coffee. It arrived almost immediately, and we sat down to talk.
‘Well, Mr Boot. Any clues? Any ideas?’
I confessed that there was nothing strange or suspicious that I could see. Then I asked her if I might sleep in the house for at least one night.
‘Why not, Mr Boot? The servants will prepare a bedroom for you on the same floor as mine. Will you come tonight?’
I said yes, and at the same moment I remembered the tigers.
‘Tell me,’ I said. ‘Was the security guard joking when he warned me about the tigers?’
‘Well, yes and no,’ said Selena. ‘I do have five old tigers in cages just behind the trees at the back of the house. But we only let them out for exercise between two and three in the mornings.’
‘You let them out?’
‘Well, I don’t, personally. But one of the gardeners worked in a circus for many years. He lets them out and then puts them back in every night.’
‘How does he put them back in?’ I wanted to know.
‘Oh, they’re well-trained, Mr Boot. They know that while they are exercising, the gardener puts their dinner in the cages. A half a cow for each one.’
‘A half a cow?’
‘Yes. Tigers eat a lot. They bring the cows down from one of my farms in Scotland.’
‘But isn’t it rather dangerous to let tigers roam around the grounds?’
‘No, not really. We’re all in bed, myself and all the servants, at that time. And if we aren’t, we don’t go outside. Anyway, as I said, they’re quite old now, and well-fed, and probably quite harmless.’
‘But why do you have these tigers?’
‘They belonged to my father, Mr Boot, and were part of my inheritance. He loved the tigers and because of that, I’ve kept them. But when they die, I won’t get any more.’
I was glad to hear that. ‘But have they never given you any problems?’
‘Well, not really. well, yes. from time to time when they were younger. About six years ago one of them ate one of the servants while he was smoking a cigarette on the forecourt. It was a shame. He was a nice man.’
‘Good God’ I exclaimed. ‘But is it legal to have tigers wandering about in a garden in England?’
‘I have no idea, Mr Boot,’ she said.