سرفصل های مهم
فصل هشتم
توضیح مختصر
تبهکاران دستگیر میشن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
ساعت حدود ۱۱ رسیدم خونهی سلنا. نگهبان بدون هیچ سؤالی من رو راه داد تو. از یکی دو تا اظهارنظر خندهدارش فهمیدم که فکر میکرد دوستپسر سلنا هستم. خدمتکار خوشگل کوچولو من رو به خونه راه داد.
سلنا رفته بود بخوابه. گرسنه بودم و از خدمتکار خواستم یک ساندویچ و یک نوشابه برام بیاره. در اتاق نشیمن نشستم و به شومینه نگاه کردم. چشم انتظار عملیات کوچیک بودم. حدود ساعت ۱۱:۳۰ رفتم طبقهی بالا به تختخواب. قبل از اینکه بخوابم به اسنات زنگ زدم تا مطمئن بشم همه چیز آماده است. بهم گفت نگران نباش. اون و افرادش آماده بودن و در یک سمت جاده فقط با ۲۰۰ متر فاصله از خونه مخفی شده بودن.
بدون اینکه لباسهام رو در بیارم و فقط کفشهام رو درآوردم بلافاصله به خواب رفتم. ساعت ۱ با همون صداهای شب قبل از خواب بیدار شدم. کفشهام رو پوشیدم و به اسنات زنگ زدم. بعد از اتاق خواب بیرون اومدم و صداها متوقف شدن. رفتم طبقهی پایین و در ورودی رو باز کردم. در اتاق نشیمن منتظر موندم. بعد از چند دقیقه صدای ماشینها رو از ماشینرو شنیدم. چند ثانیه بعد اسنات و ۶ تا پلیس مسلح به هفتتیر و چراغ قوه وارد اتاق نشیمن شدن. اسنات به من نگاه کرد و من با سر تأیید کردم. اهرم توی شومینه رو کشیدم پایین. ۶ تا پلیس با شتاب از در باز شده رفتن تو و از پلهها پایین رفتن. من و اسنات پشت سرشون رفتیم. قبل از اینکه به پایین پلهها برسم، صدای دو تا شلیک شنیدم. وقتی به اتاق رسیدم، اتاق با چراغهای روغنی کاملاً روشن بود. دیدم یکی از پلیسها از دستش زخمی شده. یکی از پنج تا مرد دیگهی توی اتاق، یکی از آسیاییها، روی زمین دراز کشیده بود و یک گلوله تو پاش بود و یه هفتتیر کنارش. دو تا برادر اونجا بودن مسلح نبودن و حیرتزده و خیلی ترسیده بودن. دو تا مرد دیگه که هر دو آشکارا آسیایی بودن، تو دستهاشون هفتتیر داشتن. ولی با وجود پنج تا پلیس مسلح که اسلحههاشون رو به طرفشون نشانه گرفته بودن، به نظر زیاد مطمئن نبودن که چه کار باید بکنن. “تفنگها رو بندازید!”اسنات دستور داد. هفتتیرها افتادن روی زمین.
تنها کاری که برای انجام باقی مونده بود دستبند زدن به اعضای باند و بردنشون به ماشینهایی بود که در حیاط جلوی خونه منتظر بودن و بعد تصرف سنگهای قیمتی همچنین کوسنهای بریده نشده هم به ماشینها برده شدن و بار صندوق عقب ماشینها شدن. دو تا آمبولانس برای زخمیها صدا زدن. من و اسنات قبل از اینکه همه برن یکی دو دقیقه حرف زدیم. بهم گفت مدتی بعد از مردها بازجویی میکنن. قول داد بعدش بهم زنگ بزنه.
رفتم طبقهی بالا و در اتاق سلنا رو زدم. البته بیدار بود و همه چیز رو بهش گفتم. گفتم: “روحی در کار نبود. فقط چند تا تبهکار بودن که زندگی غیر صادقانهای داشتن.” به نظر آسوده و کمی سر خورده شده بود. فکر میکنم خیلی دوست داشت تو خونه روح باشه. بهش گفتم بعد از اینکه با اسنات حرف زدم بهش زنگ میزنم.
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
I arrived at Selena’s house at about eleven. The security guard let me in without any questions. From one or two jokey comments he made, I understood that he thought that I was Selena’s boyfriend. The pretty little maid let me into the house.
Selena was already in bed. I was hungry and I asked the maid to bring me a sandwich and a coke. I sat in the living room and looked at the fireplace. I was looking forward to a little action. At about 11:30, I went upstairs to bed. Before I went to sleep, I telephoned Snout to make sure that everything was ready. He told me not to worry. He and his men were ready and waiting, hidden in a side road only 200 yards from the house.
I fell asleep immediately without taking my clothes off, just my shoes. At one o’clock I was woken up by the same noises as the night before. I put my shoes back on and telephoned Snout. Then I left the bedroom, and the noises stopped. I went downstairs and opened the front door. I waited in the living room. After a few minutes, I heard cars on the drive. A few seconds later, Snout and six policemen armed with pistols and torches came into the living room. Snout looked at me and nodded. I pushed the lever in the fireplace downwards. The six policemen rushed into the opened doorway and down the stairs. Snout and I followed. Before I reached the bottom stair, I heard two shots. When I arrived in the room, it was brightly lit by the oil lamps. I saw that one of the policemen was wounded in the arm. One of the five other men in the room, one of the Asians, was lying on the floor with a bullet in his leg and a pistol beside him. The two brothers were there, unarmed, astonished and very frightened. The two other men, both obviously Asians also, had pistols in their hands. But with five armed policemen with their weapons pointed at them, they didn’t seem very sure what to do with them. ‘Drop the guns!’ ordered Snout. The pistols fell to the floor.
All that was left to do was to handcuff the members of the gang and take them to the cars which were waiting on the forecourt and then to take possession of the gems. The uncut cushions were also carried to the cars and loaded into the boots. Two ambulances were called for the wounded men. Snout and I spoke for a minute or two before they all left. He told me that they would interrogate the men some time later. He promised to telephone me after that.
I went upstairs and knocked on Selena’s door. She was awake, of course, and I told her everything. ‘No ghost,’ I said. ‘Just some villains making a dishonest living.’ She seemed relieved, but a bit disappointed. I think she quite liked having a ghost in the house. I told her I would ring her later, after I talked to Snout.