سرفصل های مهم
مشکلات سلامتی
توضیح مختصر
سه دوست از وضع سلامتیشون ناراضی هستن و تصمیم میگیرن برن سفر رودخانه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
مشکلات سلامتی
چهار نفر بودیم - جورج، ویلیام ساموئل هریس، من (دوستانم جی صدام میکنن) و مونتمورنسی. در اتاق من نشسته بودیم و سیگار میکشیدیم و از وضع سلامت بدمون صحبت میکردیم.
همه بسیار بیمار بودیم و از این بابت ناراحت بودیم. هریس گفت گاهی احساس سرگیجه میکنه. جورج هم سرگیجه داشت.
مشکل بزرگ من کبدم بود. میدونستم کبدم مشکل داره. همهی علائم بیماری کبد رو در یک کتاب خونده بودم. هر علائمی که نوشته بود رو من داشتم.
هر وقت درباره یک بیماری میخونم، میفهمم که اون بیماری رو دارم.
یک روز، کمی مشکل سلامتی داشتم. برای مطالعه در موردش به کتابخانه موزه انگلیس رفتم. بعد از مدتی شروع به خواندن در مورد یک بیماری دیگه کردم. الان اسمش رو به خاطر نمیارم، اما چیز وحشتناکی بود. فهمیدم که اون بیماری وحشتناک رو هم دارم.
شروع به خواندن کتاب از حرف ‘a’ تا حرف ‘z’ کردم، علائم همهی بیماریهایی که در کتاب نوشته بود رو داشتم، به جز یکی!
من زانوی خدمتکار خانه (آماس کاسهی زانو) نداشتم. این موضوع کمی ناراحتم کرد. چرا زانوی خدمتکار خانه (آماس کاسهی زانو) رو هم نداشتم؟
با تمام بیماریهایی که داشتم، میدونستم عمرم کوتاهه. سعی کردم خودم رو معاینه کنم. سعی کردم ضربان قلبم رو بگیرم. سعی کردم به زبانم نگاه کنم. وقتی وارد کتابخانه شدم، یک انسان شاد و سالم بودم. وقتی اونجا رو ترک کردم، یک مرد بسیار بیمار بودم.
رفتم پیش دکترم. یکی از دوستان قدیمیم هست. هر وقت فکر میکنم بیمار هستم، معاینهام میکنه و میگه حالم خوبه. یک دکتر واقعاً باید تمرین داشته باشه! فکر کردم این بار بیشتر از هزار بیمار عادی با من تمرین خواهد کرد. به هر حال، بیماران عادی هر کدوم فقط یک یا دو بیماری دارن.
“خوب، مشکلت چیه؟” پرسید.
گفتم: ‘اگر بهت بگم چه مشکلی دارم، قبل از اینکه حرفم تموم بشه میمیری. زندگی خیلی کوتاهه! بهت میگم چه مشکلی ندارم. من زانوی خدمتکار خانه ندارم. اما همهی چیزهای دیگه رو دارم.’
درباره آنچه در کتابخانه خونده بودم بهش گفتم.
با دقت نگاهم کرد. به ضربان قلبم گوش داد و به زبانم نگاه کرد. بعد از اون، نسخهای نوشت و به من داد. گذاشتم تو جیبم و رفتم بیرون.
نسخه رو نخوندم. بردمش داروساز و دادم بهش. اون نسخه رو خوند و به من پس داد. گفت: “من چیزهایی که در نسخه نوشته شده رو ندارم.”
“اما مگه داروساز نیستی؟” پرسیدم.
گفت: “درسته، آقا. من داروساز هستم. مغازه و هتل ندارم.”
نسخه رو خوندم. نوشته بود:
هر شش ساعت: یک پوند گوشت خوب و تازه، یک لیوان آبجو
هر روز صبح: ده مایل پیادهروی
شبها دیرتر از ساعت ۱۱ نخواب و دربارهی چیزهایی که ازشون سر در نمیاری کتاب نخون.
نسخه پزشک رو دنبال کردم. این جونم رو نجات داد. حالا به جز مشکل کبدم، احساس خوبی دارم. علامت اصلی بیماری کبد “احساس خواب کلی و عدم علاقه به کار” هست.
من از بچگی به این بیماری مبتلا شدم. اون روزها علم پزشکی پیشرفته نبود. پزشکها نمیدونستن من بیماری کبدی دارم. فکر میکردن تنبلم. مردم “شیطان کوچولوی تنبل” صدام میکردن، و میگفتن: “برو و کارت رو انجام بده.” نمیدونستن من بیماری کبد دارم. به جای اینکه قرص کبد بدن بهم، به سرم ضربه میزدن. اون ضربات برای من خوب بود، چون بعد از هر ضربه میرفتم کارم رو انجام میدادم. اون داروی قدیمی بهتر از یک جعبه قرص مدرن جواب داد.
عصر اون روز، جورج، ویلیام هریس و من در اتاقم نشستیم. بیماریهامون رو شرح دادیم. به جورج و ویلیام هریس توضیح دادم صبح چه احساسی داشتم. ویلیام هریس به ما گفت وقتی به رختخواب رفت چه احساسی داشت. بعد جورج بلند شد و به ما گفت که شبها چه احساسی داره.
جورج همیشه فکر میکنه بیماره، اما در واقع هیچ مشکلی نداره.
همون لحظه، خانم پوپتس، خانهدار، شام ما رو سرو کرد. گرسنه نبودیم. مقداری گوشت، پیاز و کیک خوردیم. ما هیچ علاقهای به غذا نداشتیم.
ما دوباره دربارهی بیماریهامون صحبت کردیم. همه میدونستیم که بیماریهای ما ناشی از کار زیاده.
هریس گفت: “ما به استراحت نیاز داریم.”
جورج اضافه کرد: “یک استراحت و یک تغییر. ذهن ما از کار زیاد خسته شده. ما باید به ذهنمون استراحت بدیم.”
“بیاید بریم ییلاقات خارج از شهر!” گفتم. “یک مکان خوب و آرام و خالی از مردم پیدا میکنیم.”
هریس گفت: ‘اوه، چقدر کسلکننده! در ییلاقات همه ساعت هشت میخوابن. حتی روزنامه هم پیدا نمیکنیم! اگر استراحت و تغییر میخوای، بهترین مکان دریاست.”
“چه ایدهی وحشتناکی! گفتم. “سفر دریایی باعث دریازدگی میشه. کی میخواد یک هفتهی کامل دریازده بشه؟ دوشنبه میری و حالت خوبه. سهشنبه حالت بدتر میشه. چهارشنبه واقعاً بیمار میشی. پنجشنبه و جمعه تقریباً میمیری. شنبه بالاخره میتونی چند قاشق چایخوری چایی بخوری. یکشنبه میتونی دوباره راه بروی و مقداری غذا بخوری. بعد روز دوشنبه خوشحال هستی، چون وقتشه از قایق پیاده بشی.”
بنابراین جورج گفت: “بیاید بریم بالای رودخانه. در رودخانه هوای تازه و آرامش خواهیم داشت. کار سخت در قایق باعث گرسنگی میشه، بنابراین از غذا لذت میبریم. پایان روز آنقدر خسته خواهیم شد که خوب میخوابیم.’
هریس گفت: “تو که مشکل خواب نداری، جورج. هر روز فقط ۲۴ ساعته و تو بیشترش رو میخوابی. اگر بیشتر بخوابی، میمیری! هرچند، از ایدهات برای تعطیلات در رودخانه تیمز خوشم اومد.’
منم خوشم اومد. جورج تعجب کرد که هر دو ایدهاش رو دوست داشتیم. تنها کسی که این ایده رو دوست نداشت، مونمورنسی فاکس تریر (سگ) من بود. با چشمهای درشت به ما نگاه کرد.
صورتش میگفت: “شما این ایده رو دوست دارید، اما من نه. روی رودخانه کاری برای انجام دادن من وجود نداره. دوست ندارم به درختها نگاه کنم. مطمئناً سیگار نمیکشم. اگر موش ببینم، قایق رو نگه نمیدارید تا بتونم دنبالش بدوم. وقتی خواب هستم، احتمالاً قایق رو تکان میدید، و من میفتم تو رودخانه. کل این ایده احمقانه هست.”
ما سه به یک بودیم. بنابراین تصمیم گرفتیم که به سفر رودخانه بریم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
Health Problems
There were four of us - George, William Samuel Harris, myself (my friends call me J), and Montmorency. We were sitting in my room and were smoking and talking about our bad health.
We were all feeling very ill, and we were unhappy about it. Harris said he felt dizzy sometimes. George felt dizzy, too.
My big problem was my liver. I knew I had a bad liver. I had read about all the symptoms of liver disease in a book. I had every symptom that was written.
Every time I read about an illness, I realise that I have it.
One day, I had a little health problem. I went to the British Museum Library to read about it. After some time, I began reading about another illness. I don’t remember the name now, but it was something terrible. I knew I had that terrible illness, too.
I began reading the book from the letter ‘a’ to the letter ‘z’ I had the symptoms of all the diseases in the book, except for one!
I didn’t have housemaid’s knee. This made me a bit unhappy. Why didn’t I have housemaid’s knee, too?
With all the diseases I had, I knew my life was short. I tried to examine myself. I tried to feel my heart. I tried to look at my tongue. When I had walked into the library, I had been a happy, healthy man. When I left it, I was a very ill man.
I went to see my doctor. He is an old friend. Whenever I think I am ill, he examines me and says I am fine. A doctor really must have practice! This time, I thought, he will get more practice with me than with a thousand normal patients. After all, normal patients have only one or two diseases each.
‘Well, what’s wrong with you?’ he asked.
I said, ‘If I tell you what is wrong with me, you will die before I finish. Life is too short! I’ll tell you what is not wrong with me… I don’t have housemaid’s knee. But I have everything else.’
I told him about what I had read at the library.
He looked at me carefully. He listened to my heart and looked at my tongue. After that, he wrote a prescription I and gave it to me. I put it in my pocket and went out.
I didn’t read the prescription. I took it to the chemist’s and gave it to him. He read it and gave it back to me. He said, ‘I don’t have the things on the prescription.’
‘But you’re a chemist, aren’t you?’ I asked.
He said, ‘You’re right, sir. I’m a chemist. I don’t have a shop and a hotel.’
I read the prescription. It said:
Every six hours: lb of good, fresh meat, pint of beer
Every morning: ten-mile walk
Go to bed no later than II o’clock each night and don’t read books about things you don’t understand.
I followed the doctor’s prescription. It saved my life. I now feel rather well, except for my liver problem. The main symptom of liver disease is ‘a general feeling of sleepiness and no interest in working.’
I have suffered from this illness ever since I was a boy. Medical science was not advanced in those days. Doctors did not know that I had liver illness. They thought I was lazy. People called me ‘a lazy little devil’, and said, ‘go and do your work.’ They did not know I was ill with liver disease. Instead of giving me liver pills, they gave me blows on the head. Those blows were good for me, because after each blow I went to do my work. That old remedy worked better than a box of modern pills.
That evening, George, William Harris and I sat in my room. We described our illnesses. I explained to George and William Harris how I felt in the morning. William Harris told us how he felt when he went to bed. Then George stood up, and told us how he felt at night.
George always thinks he is ill, but there is really nothing wrong with him.
At that moment, Mrs Poppets, the housekeeper, I served our dinner. We were not hungry. We ate some meat, onions and cake. We had no interest in food.
We began talking about our illnesses again. We all knew that our illnesses were caused by too much work.
‘We need a rest,’ said Harris.
‘A rest and a change,’ George added. ‘Our minds are tired from too much work. We must rest our minds.’
‘Let’s go to the countryside!’ I said. ‘We’ll find a nice, quiet place, with no people.’
Harris said, ‘Oh, how boring! In the country everyone goes to bed at eight o’clock. You can’t even find a newspaper! If you want a rest and a change, then the best place is the sea.’
‘What a terrible idea!’ I said. ‘A sea trip gives you seasickness. Who wants a whole week of seasickness? You leave on Monday and you’re feeling well. On Tuesday you feel worse. Then on Wednesday you’re really sick. On Thursday and Friday you’re almost dead. On Saturday you can finally drink a few teaspoons of tea. On Sunday you can walk again and eat some food. Then on Monday you’re happy, because it’s time to get off the boat.’
So George said, ‘Let’s go up the river. We’ll have fresh air and quiet on the river. The hard work on the boat will make us hungry, so we’ll enjoy our food. We’ll be so tired at the end of the day, that we’ll sleep well.’
Harris said, ‘You don’t have any trouble sleeping, George. There are only twenty-four hours in the day, and you sleep most of that time. If you sleep any more, you’re dead! However, I like your idea of a holiday on the River Thames.’
I liked it too. George was surprised that we both liked his idea. The only one who didn’t like the idea was Montmorency, my fox-terrier. He looked at us with his big eyes.
‘You like the idea, but I don’t,’ his face said. ‘On the river there’s nothing for me to do. I don’t like looking at the trees. I certainly don’t smoke. If I see a rat, you won’t stop the boat so I can run after it. When I’m asleep, you’ll probably rock the boat, and I’ll fall into the river. The whole idea is stupid.’
We were three to one. So we decided to go on the river trip.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.