سرفصل های مهم
آمادهی سفر
توضیح مختصر
سفر در رودخانه رو شروع میکنیم.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
آمادهی سفر
ظرف، فنجان، بطری، ماهیتابه، گوجهفرنگی، کیک و بسیاری چیزهای دیگه بود که باید در سبدها بستهبندی میشد.
همینکه جورج و هریس شروع به بستن وسایل کردن، یک فنجان شکستن. و این تازه آغاز کار بود! جورج بدترین وسایل جمعکن دنیاست. وقتی جورج بمیره، هریس بدترین وسایل جمعکن دنیا میشه.
اونها روی وسایل راه رفتن و اونها رو شکستن. هریس یک ظرف بزرگ مربا رو گذاشت روی یک گوجهفرنگی و لهش کرد. جورج پاش رو گذاشت روی یه پاکت بزرگ کره و هریس نشست روش. کمی بعد همه جا کره بود. اونها پایها رو گذاشتن در سبد. بعد وسایل سنگین رو گذاشتن روی اونها. پایها هم درست مثل گوجهفرنگی له شدن.
وسط همهی اینها، البته مونتمورنسی هم بود. پاش رو فرو برد در شکر و به زودی همه جا شکر بود. با قاشق چایخوری فرار کرد. وانمود کرد لیموها موش هستن و سه تا از اونها رو کشت! این ایدهی مونتمورنسی از سرگرمی بود.
ساعت یک شب بستهبندی تموم شد. آمادهی خواب بودیم.
جورج گفت: “ساعت چند بیدارت کنم؟”
هریس گفت: “ساعت هفت.”
من گفتم: “ساعت شش.”
گفتیم: “شش و نیم بیدارمون کن، جورج.”
این خانم پوپتس بود که صبح روز بعد من رو بیدار کرد. ‘میدونید ساعت نزدیک به نهه؟’
“چی!” وقتی از تختم پریدم، فریاد زدم. هریس و جورج رو بیدار کردم. شروع به آماده شدن کردیم و به یاد آوردیم که مسواکهامون رو گذاشتیم داخل وسایل. بنابراین رفتیم اونها رو از چمدان بیرون بیاریم. کار آسانی نبود.
بالاخره آمادهی صبحانه خوردن بودیم. وقتی صبحانه میخوردیم، جورج روزنامه میخوند. از آدمهایی که در رودخانه کشته شده بودن و گزارش بد هوا خبر داد.
جورج رفت سر کارش و من و هریس صبحانهمون رو تموم کردیم. صبح اون روز، مونمورنسی دو نفر از دوستانش رو به خونه دعوت کرد. اونها بیشتر اوقات دعوا میکردن.
وقتی بالاخره آماده شدیم، چمدونهامون رو بردیم خیابان. بیست دقیقه منتظر تاکسی موندیم. معمولاً هر سه دقیقه یک بار تاکسی میاد.
جمعیت زیادی ما رو تماشا میکردن. اونها به ما، به مونمورنسی و به دوستان مونمورنسی نگاه کردن. به تمام بار و بندیل ما نگاه کردن: یک چمدان بزرگ، یک کیف کوچک، دو سبد بزرگ، چند تا ماهیتابه، چند تا چتر، پنج تا کت و بارانی.
در ایستگاه واترلو با قطار ۱۱:۰۵ به کینگستون رفتیم. در
کینگستون، قایق ما زیر پل منتظر ما بود. من و هریس بار و بندیل رو گذاشتیم داخلش. با خوشحالی سوار قایق شدیم اما مونتمورنسی نگران بود. هریس پاروها رو برداشت و ما سفر دو هفتهای رودخانه تیمز رو شروع کردیم.
هریس ژاکت قرمز و نارنجی به تن داشت. روز آفتابی خوبی بود. از اولین لحظات تعطیلات لذت میبردیم.
وقتی از جلوی کاخ دادگاه همپتون رد میشدیم، هریس پرسید: “تا به حال از هزارتوی اینجا دیدار کردی؟” گفت یک بار برای نشان دادن به دوستش رفته هزارتو. قبل از ورود نقشهای از هزارتو رو مطالعه کرده. میدونست بیرون اومدن خیلی آسان خواهد بود.
هریس به دوستش گفته: ‘ما وارد میشیم و ده دقیقه توش دور میزنیم. بعد میایم بیرون و ناهار میخوریم. خیلی آسونه. هر بار به راست بپیچ.’
در پیچ و خم، آدمهایی رو دیدن که چهل و پنج دقیقه اونجا بودن. میخواستن برن بیرون چون گم شده بودن. هریس گفت: ‘دنبالم بیاید! من ده دقیقه دیگه میرم بیرون.” مردم ازش تشکر کردن و شروع کردن به دنبالش رفتن. آدمهای دیگه هم هریس رو دنبال کردن. بعضی از اونها نگران و ترسیده بودن. هریس به پیچیدن به سمت راست ادامه داد، اما هنوز در پیچ و خم بود.
هریس گم شد! مردم از دستش عصبانی بودن. همه شروع به درخواست کمک کردن. یک نگهبان جوان صداشون رو شنید و به کمک اومد. اما، اون هم گم شد! بالاخره، نگهبان قدیمی از ناهار برگشت. مردم رو به بیرون راه داد. همه خسته و عصبانی بودن.
هریس گفت: “بیا از جورج بخوایم در سفر برگشت هزارتو رو امتحان کنه.”
گفتم: “فکر بدی نیست.”
وقتی از قفل مولی رد شدیم، تنها قایق قفل بزرگ بودیم. معمولاً قفل مکانی بسیار شلوغی هست. یکشنبهها همه جا پر از قایقه. مردم رودخانه و خورشید رو دوست دارن. تصویر بسیار زیباییه - رودخانه، درختان، گلها و مردم، با لباسهای رنگارنگشون.
در همپتون، هریس میخواست قایق رو نگه داره و نگاهی به کلیسا بندازه. من دوست ندارم از کلیساها دیدن کنم، اما هریس دوست داره.
“من به این سفر اومدم چون میخواستم از کلیسای همپتون بازدید کنم. میدونی که من عاشق کلیساها، حیاط کلیسا و مقبرهها هستم. فکر ندیدن کلیسای همپتون، با مقبره خانم توماس، من رو عصبانی میکنه.’
“خانم توماس کیه؟” پرسیدم.
“نمیدونم، اما مزار عجیبی داره.”
گفتم: “باید ساعت پنج برای دیدار با جورج در شپرتون باشیم.”
هریس گفت: ‘جورج! چرا جورج اینجا نیست کاری انجام بده؟ چرا در مورد این قایق سنگین کمکمون نمیکنه؟ در بانک چیکار میکنه؟ تمام روز پشت شیشه میشینه و کاری نمیکنه. من کار میکنم! چرا کار نمیکنه؟ میخوام یه نوشیدنی بخورم!’
“نزدیک اینجا هیچ میخانهای وجود نداره.” گفتم: “نزدیکترین میخانه در فاصلهی دوریه.”
‘چی! از تشنگی میمیریم. میخانه بی میخانه!’
‘اگر تشنه هستی، در قایق آب داریم.’ گفتم.
‘آب! آب آدم رو بیمار میکنه!” گفت. “هر چند، من خیلی تشنه هستم و باید چیزی بخورم.’ بنابراین بطری رو گرفت و کمی آب نوشید.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
Ready for the Trip
There were dishes, cups, bottles, pans, tomatoes, cakes and many other things to pack in the hampers.
As soon as George and Harris started packing, they broke a cup. And, this was just the beginning! George is the worst packer in the world. When George dies, Harris will be the worst packer in the world.
They walked on things and broke them. Harris put a big jar of jam on top of a tomato and crushed I it. George stepped on a big packet of butter, and Harris sat on it. Soon there was butter everywhere. They packed the pies in the hamper. Then they put heavy things on top of them. The pies were crushed, just like the tomato.
In the middle of all of this, there was Montmorency, of course. He put his leg in the sugar, and soon there was sugar everywhere. He ran away with the teaspoons. He pretended that the lemons were rats, and killed three of them! This was Montmorency’s idea of fun.
At one in the morning, the packing was finished. We were ready for bed.
George said, ‘What time shall I wake you up?’
Harris said, ‘Seven o’clock.’
I said, ‘Six o’clock.’
‘Wake us up at half past six, George,’ we said.
It was Mrs Poppets, who woke me up the next morning. ‘Do you know that it’s nearly nine o’clock?’
‘What!’ I shouted, as I jumped out of bed. I woke up Harris and George. We began to get ready, and we remembered that we had packed our toothbrushes. So we went to get them out of the suitcase. This was not an easy job.
At last, we were ready to eat breakfast. While we ate breakfast, George read the newspaper. He told us about the people killed on the river, and about the bad weather report.
George went to work, and Harris and I finished our breakfast. That morning, Montmorency invited two of his friends to the house. They fought most of the time.
When we were finally ready, we carried our luggage to the road. We waited twenty minutes for a taxi. Taxis usually come every three minutes.
A crowd of people was watching us. They looked at us, at Montmorency, and at Montmorency’s friends. They looked at all our luggage: a big suitcase, a small bag, two big hampers, some pans, some umbrellas, five coats and raincoats.
At Waterloo Station, we took the 11:05 train to Kingston. At
Kingston, our boat was waiting for us below the bridge. Harris and I put our luggage in it. We got on the boat happily, but Montmorency was worried. Harris took the oars and we started our two-week trip on the River Thames.
Harris was wearing a red and orange blazer. It was a beautiful, sunny day. We were enjoying the first moments of our holiday.
When we passed Hampton Court Palace, Harris asked, ‘Have you ever visited the maze here?’ He said he had gone into the maze once to show a friend. He studied a map of the maze before going in. He knew it was very easy to get out again.
Harris said to his friend, ‘We’ll go in and walk around for ten minutes. Then we’ll come out and have lunch. It’s very easy. Take the first turn to the right each time.’
In the maze, they met some people who had been there for forty-five minutes. They wanted to get out because they were lost. Harris said, ‘Follow me! I’m going out in ten minutes.’ The people thanked him and started following him. Other people began following Harris, too. Some of them were worried and afraid. He continued turning to the right, but he was still in the maze.
Harris got lost! The people were angry with him. They all started calling for help. A young keeper 4 heard them and came to help. But, he got lost, too! Finally, the old keeper came back from lunch. He let the people out. Everyone was tired and angry.
Harris said, ‘Let’s ask George to try the maze, on our return trip.’
‘Not a bad idea,’ I said.
When we passed Molesey Lock, we were the only boat in the big lock. Usually, the lock is a very busy place. On Sundays, there are boats everywhere. People like the river and the sun. It’s such a beautiful picture - the river, the trees, the flowers and the people, in their colourful clothes.
At Hampton, Harris wanted to stop the boat and have a look at the church. I don’t like visiting churches, but Harris loves it.
‘I came on the trip only because I wanted to visit Hampton Church. You know, I love churches, churchyards and tombs. The idea of not seeing Hampton Church, with Mrs Thomas’s tomb, makes me angry.’
‘Who is Mrs Thomas?’ I asked.
‘I don’t know, but she has a strange tomb.’
I said, ‘We must be at Shepperton at five o’clock to meet George.’
Harris said, ‘George! Why can’t George be here to do some work? Why doesn’t he help us with this heavy boat? What does he do at the bank? He sits behind a piece of glass all day and does nothing. I work! Why doesn’t he work? I’m going to have a drink!’
‘There are no pubs near here. The nearest pub is far away,’ I said.
‘What! We’ll all die of thirst. No pubs!’
‘If you’re thirsty, we have water in the boat.’ I said.
‘Water! Water makes people ill!’ he said. ‘However, I am very thirsty and I must drink something.’ So he took the bottle and drank some water.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.