سرفصل های مهم
روز اول در قایق
توضیح مختصر
روز اول در قایق سخت گذشت و نمیتونستیم رویه رو بکشیم روی قایق.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
روز اول در قایق
در پارک کمپتون توقف کردیم و ناهار رو زیر درختان صرف کردیم. غذای خوب همیشه هریس رو آرام میکنه.
ساعت سه و نیم به سانبری لاک رسیدیم. بعد رفتیم والتون که یک شهر تاریخیه. ژولیوس سزار با سربازانش اونجا مونده بود. ملکه الیزابت اول هم اونجا مونده بود. هیچ وقت نمیتونی از دست اون زن فرار کنی. همه جا هست!
بعد به هالیفورد و شپرتون رسیدیم. در حیاط کلیسای شپرتون مقبرهای وجود داره که شعری روش نوشته شده. میترسیدم هریس بخواد متوقف بشه و از اون دیدن کنه. وقتی از کنار کلیسا عبور میکردیم، دیدم که بهش نگاه میکنه، یکمرتبه قایق رو حرکت دادم و کلاه هریس افتاد تو آب. کلاه رو بیرون آورد و از دست من عصبانی بود. خوشبختانه نگران کلاه خیسش شد و کلیسا رو فراموش کرد.
وقتی به ویبریج رسیدیم، اولین چیزی که دیدیم یک ژاکت رنگی بود. وقتی نزدیکتر شدیم، دیدیم که جورج ژاکت رو پوشیده. مونتمورنسی با عصبانیت شروع به پارس کرد.
من و هریس با صدای بلند داد زدیم. جورج کلاهش رو تکون داد و اون هم فریاد زد. مسئول سد دوید بیرون، چون فکر کرد کسی افتاده در آب. وقتی دید هیچ کس در آب نیست، برگشت سر کارش.
حالا که جورج در قایق بود، تصمیم گرفتیم اون رو به کار وادار کنیم. البته اون نمیخواست کار کنه.
جورج گفت: “روز بدی در بانک داشتم.”
هریس، که کمی بیرحمه، گفت: ‘حالا هم یک روز بد روی رودخانه خواهی داشت. تغییر برات خوبه. مفیده! یالّا! از قایق برو بیرون و با طناب بکش!’
جورج نمیدونست چی بگه. بعد از لحظهای، گفت: “بهتره من اینجا بمونم و چایی درست کنم. تهیه چای خیلی سخته و شما خسته به نظر میرسید.’
ما جواب ندادیم. طناب رو دادیم دستش. اون شروع به راه رفتن و کشیدن قایق کرد.
به یاد دارم که جورج زن و شوهر جوانی رو دید که کنار رودخانه قدم میزدن. اونها طنابی رو پشت سرشون میکشیدن و صحبت میکردن. متوجه نبودن كه در انتهای طناب قایقی وجود نداره. احتمالاً وقتی شروع به کار کرده بودن قایقی در انتهای طناب بود. اما گمش کرده بودن.
وقتی جورج این رو دید طناب رو از آب بیرون آورد. بعد اون رو به قایق خودش بست. بنابراین، زوج جوان جورج و سه دوست چاقش رو تا مارلو یدک کشیدن. وقتی برگشتن، دیدن دارن قایقی رو که مال خودشون نیست، یدک میکشن. مرد جوان متعجب و عصبانی شد. خانم جوان گفت: “اوه هنری، عمه ماری کجاست؟”
هیچ کس نمیدونست چه اتفاقی برای عمه ماری افتاده.
جالبترین چیز اینه که بذاری دخترها قایقت رو بکشن. همیشه به سه تا دختر احتیاج داری. دو نفر از اونها طناب رو نگه میدارن. نفر سوم مدام میدوه و میخنده.
وقتی بالاخره آمادهی کشیدن شدن، شروع به دویدن میکنن. اونها قایق رو خیلی سریع میکشن و خیلی زود خسته میشن. روی چمنها میشینن تا استراحت کنن و بخندن. در حالی که استراحت میکنن، قایق شما میره وسط رودخانه. میگن: “اوه، ببین، قایق رفته وسط رودخانه!”
میخندن، میپرن سر پا و دوباره شروع به کشیدن میکنن. بعد یکی از اونها تصمیم به توقف میگیره، چون به کلاهش احتیاج داره. بعد اون یکی شال قرمزش رو میخواد. حالا یکی از اونها نیاز داره موهاش رو شونه بزنه. اون یکی دستمالش رو میخواد. این بیشتر بعد از ظهر ادامه داره. وقتی سه تا دختر قایق رو میکشن، اصلاً کسلکننده نیست.
جورج ما رو تا پنتون هوک یدک کشید. اونجا توقف کردیم و تصمیم گرفتیم شب رو در قایق سپری کنیم. مکان زیبایی پیدا کردیم. قایق رو به یک درخت بزرگ بستیم.
همه گرسنه بودیم و میخواستیم غذا بخوریم. با این حال، جورج گفت: “نه، بذارید اول پرده رو بکشیم روی قایق. فقط چند دقیقه طول میکشه.’
ساده به نظر میرسید، اما نبود. پنج میله فلزی وجود داشت. اونها رو داخل سوراخهای مخصوص کنار قایق قرار میدی. فکر نمیکردم کار خطرناکی باشه، اما بود. تعجب میکنم که هنوز زندهایم و داستان رو تعریف میکنیم.
اول از همه، میلههای فلزی نرفتن تو سوراخهاشون. پریدیم روشون، لگد زدیم و هلشون دادیم. وقتی میلهها در سوراخها قرار گرفتن، سعی کردیم پرده رو بکشیم روی قایق.
جورج یک قسمت از پرده رو گرفت. به جلوی قایق بستش. هریس وسط ایستاد تا به جورج کمک کنه. جورج کارش رو به خوبی انجام داد، اما هریس کاملاً گیج بود.
بعد از ده دقیقه کار سخت، هریس داخل رویه بود! برای بیرون اومدن میجنگید. به طور تصادفی جورج رو انداخت زمین. حالا جورج هم داخل رویه بود. با رویه جنگیدن. چند کلمه خیلی بد شنیدم. فکر کردم کار باید خیلی سخت باشه.
نمیفهمیدم چه اتفاقی میفته. جورج و هریس به من و مونمورنسی گفته بودن پشت قایق بایستیم. دقیقاً همین کار رو کردیم. بی سر و صدا منتظر شدیم. دیدیم که رویه تند و شدید حرکت میکنه، اما فکر کردیم روش صحیح همینه.
بعد از مدت طولانی، شنیدیم جورج فریاد میزنه: “نمیتونیم این زیر نفس بکشیم! چرا کمکمون نمیکنی، احمق!’
وقتی کسی درخواست کمک میکنه، من همیشه جواب میدم. رفتم کمکشون کنم. بیچاره هریس، صورتش تقریباً کبود شده بود.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIVE
First Day on the Boat
We stopped at Kempton Park and had lunch under the trees. QE Good food always calms Harris.
We reached Sunbury Lock at half past three. We then went to Walton, which is a historical town. Julius Caesar stayed there with his soldiers. Queen Elizabeth I stayed there, too. You can never escape from that woman. She was everywhere!
Next we came to Halliford and Shepperton. There is a tomb in the Shepperton churchyard with a poem on it. I was afraid Harris wanted to stop and visit it. I saw him looking at the church, as we passed near it, so I moved the boat suddenly, and Harris’s cap fell into the water. He pulled it out and was angry with me. Fortunately, he was worried about his wet cap and forgot about the church.
As we came to Weybridge, the first thing we saw was a coloured blazer. When we got closer, we saw that George was inside the blazer. Montmorency started barking furiously.
Harris and I shouted loudly. George waved his cap and shouted, too. The lock-keeper I ran out, because he thought someone had fallen into the water. When he saw that no one was in the water, he returned to his work.
Now that George was on the boat, we decided to make him work. He did not want to work, of course.
‘I had a bad day at the bank,’ George said.
Harris, who is a little cruel, said, ‘Now you’re going to have a bad day on the river. A change is good for you. It’s healthy! Come on! Get out of the boat and TOW!’
George didn’t know what to say. After a moment, he said, ‘It’s better if I stay here and prepare tea. It’s very difficult to prepare tea, and you look tired.’
We didn’t answer. We gave him the rope. He started walking and pulling the boat.
I remember that George once saw a young couple who were walking by the side of the river. They were pulling a rope behind them, and they were talking. They didn’t notice that there was no boat at the end of the rope. They had probably had a boat at the end of the rope when they started. But they had lost it.
When George saw this, he took the rope out of the water. Then he tied it to his own boat. So, the young couple towed George and his three fat friends up to Marlow. When they looked back, they saw that they were towing a boat that was not theirs. The young man was surprised and angry. The young lady said, ‘Oh, Henry, where is Aunt Mary?’
No one knew what happened to Aunt Mary.
The most exciting thing is to let girls tow your boat. You always need three girls. Two of them hold the rope. The third one runs around and laughs all the time.
When they are finally ready to pull, they start running. They pull the boat too fast, and they are soon tired. They sit down on the grass to rest and laugh. While they rest, your boat goes out into the middle of the river. ‘Oh, look,’ they say, ‘the boat’s gone to the middle of the river!’
They laugh, jump up and start pulling it again. Then one of them decides to stop, because she needs her hat. Then another wants her red shawl. I Now one of them needs a comb for her hair. The other wants her handkerchief. This goes on for most of the afternoon. It is never boring when three girls tow a boat.
George towed us to Penton Hook. We stopped there and decided to spend the night on the boat. We found a pretty place. We tied our boat to a big tree.
We were all hungry and we wanted to eat. However, George said, ‘No, let’s put the canvas cover on the boat first. It will only take a few minutes.’
It looked simple, but it wasn’t. There were five metal rods. You put them into special holes in the side of the boat. I didn’t think this was dangerous work, but it was. I’m surprised that we are still alive to tell the story.
First of all, the metal rods did not go into their holes. We jumped on them, kicked them and pushed them. When the rods were in their holes, we tried to put the canvas cover on the boat.
George took one part of the cover. He tied it at the front of the boat. Harris stood in the middle to help George with the cover. George did his job well, but Harris was completely confused.
After ten minutes of hard work, Harris was inside the cover! He was fighting to get out. He accidentally knocked George down. Now George was inside the cover, too. They fought with the cover. I heard some very bad words. I thought the job must be very difficult.
I didn’t understand what was happening. George and Harris had told Montmorency and me to stand at the back of the boat. We did exactly that. We waited quietly. We saw the cover moving violently, but we thought this was the correct method.
After a long time, we heard George shout, ‘We can’t breathe under here! Why don’t you help us, you idiot!’
When someone calls for help, I always answer. I went to help them. Poor Harris, his face was almost black.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.