سرفصل های مهم
هریس خاگینه درست میکنه
توضیح مختصر
هریس خاگینه رو میسوزونه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
هریس خاگینه درست میکنه
به محض قرار گرفتن رویه روی قایق، شروع به تهیهی شام کردیم. برای تهیه چای مقداری آب گرم میخواستیم. کتری رو گذاشتیم روی اجاق گاز. وانمود میکردیم که علاقهای به آب نداریم. میخواستیم آب فکر کنه اهمیتی بهش نمیدیم. شروع به تهیه شام کردیم.
این تنها راه جوشاندن آب در یک قایق بود. اگر آب بدونه شما منتظرش هستید، هرگز گرم نمیشه. نباید بهش نگاه کنی. ایدهی خوبیه که فریاد بزنی: “من چایی نمیخوام. تو میخوای جورج؟’
جورج فریاد میزنه: ‘اوه، نه. من چایی دوست ندارم. من شیر میخورم.’
“و تو، هریس؟”
“چای وحشتناکه. من هرگز نمیخورمش. لیموناد میخورم.’
این باعث عصبانیت آب میشه. در این مرحله، آب میجوشه!
ما واقعاً اون شام رو میخواستیم. ما به اون شام احتیاج داشتیم. سی و پنج دقیقه هیچ کس صحبت نکرد. ما فقط خوردیم و خوردیم. بالاخره شکممون سیر شد و خوشحال بودیم. شکم پر باعث میشه مهربان و سخاوتمند بشی. نشستیم و به هم لبخند زدیم. به مونتمورنسی هم لبخند زدیم. شروع به کشیدن پیپهامون و صحبت کردیم.
ساعت ده رفتیم بخوابیم. خوب نخوابیدم. در قایق راحت نبودم. ساعت شش صبح روز بعد بیدار شدم و جورج هم همینطور. هیچ دلیلی برای زود بیدار شدن وجود نداشت. ما در تعطیلات بودیم. چرا اینقدر زود بیدار شدیم؟ وقتی کار میکنیم هیچ وقت این اتفاق نمیفته.
تصمیم گرفتیم هریس رو بیدار کنیم. کار سختی بود. از پارو کمک گرفتیم. هریس کمی تکون خورد و گفت: “یک دقیقه دیگه طبقه پایین خواهم بود. لطفاً بهترین چکمههام رو آماده کنی.”
دوباره با قلاب قایق امتحان کردیم. هریس یکباره بلند شد و مون مورنسی از روی تخت افتاد. پرده رو بالا زدیم و هر چهار نفر به رودخانه نگاه کردیم. خیلی سردمون بود. برنامه داشتیم بریم شنا، اما آب خیلی سرد و مرطوب به نظر میرسید.
“خب، اول کی شنا میکنه؟” هریس پرسید.
هیچکس نمیخواست اول باشه. جورج تصمیم گرفت لباس بپوشه. مون مورنسی با وحشت از این ایده پارس كرد. هریس رفت دنبال شلوارش بگرده.
تصمیم گرفتم برم ساحل رودخانه و مقداری آب بریزم روی خودم.
وقتی به سمت آب حرکت میکردم، شاخهی یک درخت رو گرفته بودم. خیلی سرد بود و تصمیم گرفتم نرم تو آب. میخواستم برگردم به قایق. اما یکمرتبه، شاخهی درخت شکست! همراه حولهام افتادم در رودخانه. همچنین حدوداً یک بطری از آب تیمز رو نوشیدم.
‘خدای بزرگ! جی پیر در آبه!” هریس گفت.
“آب چطوره؟” جورج پرسید.
“دوست داشتنیه!” جواب دادم. “چرا نمیاید تو؟”
هیچ کس نمیخواست آب رو امتحان کنه. وقتی برگشتم به قایق، خیلی سرد شدم. میخواستم پیراهنم رو بپوشم، اما افتاد تو رودخانه. این باعث عصبانیت من شد. جورج شروع به خندیدن کرد.
گفتم: “چیزی برای خندیدن نمیبینم.”
جورج حتی بیشتر هم خندید. هیچ وقت ندیدم مردی اینقدر بخنده. سردم بود و عصبانی بودم. سعی میکردم پیراهنم رو از رودخانه بیرون بیارم. جورج بلندتر و بلندتر میخندید.
“خنده رو تموم کن، احمق بیشعور!” فریاد کشیدم.
وقتی بالاخره پیراهن رو از رودخانه بیرون کشیدم، دیدم مال من نیست - پیراهن جورج بود! من هم شروع کردم به خندیدن. آنقدر خندیدم که دوباره پیراهن رو انداختم داخل رودخانه.
جورج که به خندیدن ادامه میداد، گفت: “نمیخوای بیاریش بیرون؟”
مدتی جوابش رو ندادم، چون به شدت میخندیدم. بالاخره گفتم: “این پیراهن من نیست. مال توئه!’
هیچ وقت ندیدم صورت یک مرد به این سرعت تغییر کنه.
“چی!” فریاد زد. ‘ای الاغ! چرا حواست به وسایل نیست؟ چرا نمیری در ساحل رودخانه لباس بپوشی؟ آدمهایی مثل تو نمیدونن چطور در قایق زندگی کنن!’
سعی کردم بهش بگم که چقدر خندهداره، اما درک نکرد. جورج در درک شوخی گاهی اوقات کمی کنده.
هریس گفت: “من امروز صبح برای صبحانه خاگینه درست میکنم. هر کس یک بار خاگینهی من رو امتحان میکنه، همیشه میخواد.’
خاگینههاش خیلی مشهور بود. من و جورج اجاق و ماهیتابه رو آماده کردیم. بعد دنبال تخممرغهایی گشتیم که نشکستن. فقط شش تا پیدا کردیم.
ما گفتیم: “حالا میتونی شروع کنی.”
شکستن تخممرغ برای هریس دشوار بود. تخممرغها میریخت روی شلوارش و از بازوهاش بالا میرفتن. شش تا تخممرغ ریخت داخل ماهیتابه. بعد کنار اجاق نشست و اونها رو با چنگال هم زد.
من و جورج دیدیم که کار سختیه. هریس اغلب انگشتهاش رو میسوزوند. بعد دور اجاق رقصید. دستهاش رو در هوا تکون داد و فریاد زد. من و جورج فکر کردیم این قسمت مهمی از روش پختش هست.
نمیدونستیم خاگینه چیه. فکر میکردیم نوعی غذای سرخ هندی هست و برای درست پختن اونها، انجام رقصهای خاص با کلمات جادویی لازمه.
مونمورنسی یک بار رفت دماغش رو بگیره روی ماهیتابه و خودش رو سوزوند. اون هم شروع به رقصیدن در اطراف و پارس کرد. تماشای این نمایش جالب و هیجانانگیز بود. وقتی تموم شد من و جورج ناراحت بودیم.
وقتی خاگینه آماده شد، مقدار کمی برای خوردن وجود داشت. شش تا تخممرغ داخل تابه رفته بود. اما چیزی که بیرون اومده بود یک قاشق چایخوری تخممرغ سوخته بود.
هریس گفت: “مشکل ماهیتابه است. من به یک نوع ماهیتابه و اجاق دیگه احتیاج دارم.”
تصمیم گرفتیم دیگه تا هریس اجاق و ماهیتابهی مناسب نداره، خاگینه امتحان نکنیم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SIX
Harris Makes Scrambled Eggs
As soon as the cover was in place, we started to prepare supper. We wanted some hot water to make tea. We put the tea kettle on the stove. We pretended that we were not interested in the water. We wanted the water to think that we did not care about it. We began to prepare supper.
This was the only way to make the water boil on a boat. If the water knows you are waiting for it, it will never get hot. You must not look at it. It’s a good idea to shout, ‘I don’t want any tea. Do you, George?’
George shouts back, ‘Oh, no. I don’t like tea. I’ll have milk.’
‘And you, Harris?’
‘Tea is terrible. I never drink it. I’ll have lemonade.’
This makes the water very angry. At this point, the water will boil!
We really wanted that supper. We needed that supper. For thirty-five minutes nobody spoke. We just ate and ate. Finally, we all had full stomachs, and we were happy. A full stomach makes you feel kind and generous. We sat and smiled at each other. We smiled at Montmorency, too. We started smoking our pipes and began to talk.
We went to bed at ten o’clock. I didn’t sleep well. I wasn’t comfortable in the boat. I woke up at six o’clock the next morning, and George did, too. There was no reason to wake up so early. We were on holiday. Why did we wake up so early? It never happens to us when we’re working.
We decided to wake up Harris. This was hard work. We used an oar to help us. Harris moved a bit and said, ‘I’ll be downstairs in a minute. Get my best boots ready, please.’
We tried again with a boat hook. Harris sat up suddenly and Montmorency fell off the bed. We pulled up the canvas cover and all four of us looked out at the river. We were very cold. We had planned to go swimming, but the water looked so cold and wet.
‘Well, who’s going swimming first?’ asked Harris.
No one wanted to be first. George decided to get dressed. Montmorency barked with horror at the idea. Harris went to look for his trousers.
I decided to go to the river bank and throw some water on myself.
I held on to the branch of a tree as I moved to the water. It was very cold and I decided not to go in. I wanted to go back to the boat. But suddenly, the branch of the tree broke! I fell into the river along with my towel. I also drank about a bottle of Thames water.
‘Good heavens! Old J is in the water!’ Harris said.
‘How’s the water?’ George asked.
‘It’s lovely!’ I answered. ‘Why don’t you come in?’
Nobody wanted to try the water. When I got back to the boat, I was very cold. I wanted to put on my shirt, but it fell into the river. This made me angry. George started laughing.
‘I don’t see anything to laugh at,’ I said.
George laughed even more. I never saw a man laugh so much. I was cold and furious. I was trying to get my shirt out of the river. George was laughing louder and louder.
‘Stop laughing, you stupid idiot!’ I shouted.
When I finally pulled the shirt out of the river, I saw that it wasn’t mine - it was George’s shirt! I started laughing too. I laughed so much that I dropped the shirt into the river again.
‘Aren’t you going to get it out?’ said George, who continued laughing.
I didn’t answer him for a while, because I was laughing so much. At last I said, ‘it isn’t my shirt. It’s yours!’
I never saw a man’s face change so quickly.
‘What!’ he shouted. ‘You donkey! I Why can’t you be careful with things? Why don’t you go and get dressed on the river bank? People like you don’t know how to live on a boat!’
I tried to tell him how funny it was, but he didn’t understand. George is a little slow at understanding a joke sometimes.
Harris said, ‘I’m cooking scrambled eggs for breakfast this morning. Once people try my scrambled eggs, they always want them.’
He was quite famous for his scrambled eggs. George and I got the stove and the frying pan ready. Then we looked for the eggs that weren’t broken. We found only six of them.
‘Now you can start,’ we said.
Breaking the eggs was difficult for Harris. The eggs got on his trousers and went up his arms. He put six eggs into the frying pan. Then he sat down by the stove and mixed them with a fork.
George and I saw that it was difficult work. Harris often burnt his fingers. Then he danced around the stove. He waved his hands in the air and shouted. George and I thought that this was an important part of his cooking method.
We didn’t know what scrambled eggs were. We thought they were some sort of Red Indian food, and, to cook them correctly, it was necessary to do special dances with magic words.
Montmorency went to put his nose over the frying pan once, and burnt himself. He, too, began dancing around and barking. It was interesting and exciting to watch this show. George and I were sorry when it was finished.
When the scrambled eggs were ready, there was very little to eat. Six eggs had gone into the pan. But, all that came out was a teaspoon full of burnt eggs.
‘The problem is the frying pan,’ Harris said. ‘I need another type of pan and another stove.’
We decided not to try scrambled eggs again, until Harris had the right pan and stove.
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.