مونتمورنسی با یک گربه ملاقات میکنه

مجموعه: کتاب های ساده / کتاب: سه مرد در قایق / فصل 8

کتاب های ساده

97 کتاب | 1049 فصل

مونتمورنسی با یک گربه ملاقات میکنه

توضیح مختصر

هریس میفته توی چاله‌ای در مزرعه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هشتم

مونتمورنسی با یک گربه ملاقات میکنه

در مارلو، قایق رو کنار پل رها کردیم. شب رو در هتل تاج گذروندیم. صبح روز بعد قبل از صبحانه رفتیم شنا.

در راه برگشت، مونمورنسی با یک گربه روبرو شد. من و مونمورنسی در مورد گربه‌ها توافق نداریم. من گربه‌ها رو دوست دارم. مونتمورنسی نداره. وقتی من با گربه‌ای روبرو میشم، می‌ایستم و سلام می‌کنم. به آرامی نوازشش می‌کنم. گربه خوشحال میشه و من هم خوشحال میشم. وقتی مونتمورنسی با گربه‌ای مواجه میشه، کل خیابان خبردار میشه. کلمات بد زیادی در هوا پرواز می‌کنه.

به محض اینکه مونتمورنسی گربه رو دید، از خوشحالی پارس کرد. گربه به آرامی به اون طرف خیابان می‌رفت. مونتمورنسی دوید دنبال گربه. اما گربه فرار نکرد. نمی‌فهمید جونش در خطره.

این گربه بزرگ و سیاه بود. دم نصفه، دماغ نصفه و فقط یک گوش داشت. یک گربه خیابانی باهوش بود.

مونتمورنسی سگ شجاعی هست، اما چشمان سرد گربه وحشت‌زده‌اش کرد. گربه اومد وسط خیابان و به مونتمورنسی نگاه کرد.

هیچکدوم صحبت نکردن، اما مکالمه احتمالاً اینگونه بود:

گربه: بله! من رو می‌خوای؟ میتونم کاری برات انجام بدم؟

مونتمورنسی: نه، ممنون.

گربه: اگر واقعاً چیزی می‌خوای، لطفاً بهم بگو.

مونتمورنسی: (برمی‌گرده عقب) اوه، نه، به هیچ وجه. به خودت زحمت نده. متأسفانه اشتباه کردم. فکر کردم می‌شناسمت. ببخشید که مزاحمت شدم.

گربه: حرفش رو هم نزن. مفتخر شدم. مطمئنی حالا چیزی نمی‌خوای؟

مونتمورنسی: (هنوز برمی‌گرده عقب) نه، متشکرم. هیچی، ممنون. لطف داری. صبح‌بخیر.

گربه: صبح‌بخیر.

گربه بلند شد و راه افتاد. مونتمورسی برگشت و بی سر و صدا دنبال ما اومد. تمام روز ساکت بود.

تا به امروز، اگر کلمه “گربه!” رو به مونتمورنسی بگی، می‌ایسته. بعد جوری نگاهت میکنه، انگار که میگه: “لطفاً نکن!”

بعد از این، خرید کردیم، برگشتیم به قایق و سفرمون رو به بالای رودخانه ادامه دادیم.

در همبلدون لاک متوجه شدیم که آب نداریم. به سراغ مسئول سد رفتیم تا مقداری ازش بخوایم. جورج به جای ما صحبت کرد. با لبخندی دوستانه پرسید: “می‌تونیم لطفاً کمی آب داشته باشیم.”

مسئول سد پیر گفت: “مطمئناً. هر چقدر می‌خواید بردارید و بذارید بقیه بمونه.’

جورج با نگاه به اطراف گفت: ‘بسیار متشکرم. آب کجاست؟”

نگهبان سد گفت: “جایی که همیشه بود. پشت سرت.”

جورج برگشت و نگاه کرد. “نمیبینم.”

‘چی! چشم‌هات کجان؟” نگهبان سد گفت. بازوی جورج رو گرفت و برش گردوند.

“اوه!” جورج گفت. “اما ما نمی‌تونیم رودخانه رو بنوشیم!”

نگهبان سد گفت: “نه، اما می‌تونید مقداری ازش بنوشید. من در پانزده سال گذشته آب رودخانه رو نوشیدم.”

“خوب، آقا، فکر می‌کنم بعد از نوشیدن اون همه آب رودخانه، خیلی سالم به نظر نمیرسی.” جورج گفت: “اما به هر حال متشکرم.”

محل نگهبان سد رو ترک کردیم و تو یه خونه‌ی دیگه مقداری آب پیدا کردیم.

قایق رو از کنار هنلی یدک کشیدیم و برای ناهار در نزدیکی وارگراو توقف کردیم. در یک مزرعه‌ی سرسبز نزدیک رودخانه نشسته بودیم. هریس داشت پای گوشت رو میبرید. من و جورج با ظرف منتظر بودیم.

هریس گفت: “من به یک قاشق احتیاج دارم.”

سبد پشت سر ما بود. من و جورج هر دو برگشتیم تا قاشق رو برداریم. در عرض پنج ثانیه قاشق رو برداشتیم. وقتی برگشتیم، هریس و پای گوشت نبودن! ناپدید شده بودن!

یک مزرعه‌ی کاملاً باز بود. در اون نزدیکی هیچ درختی نبود. هریس نیفتاده بود تو رودخانه، چون رودخانه از ما دور بود. من و جورج اطراف رو نگاه کردیم. بعد به هم نگاه کردیم.

“رفته بالا به بهشت؟” پرسیدم.

جورج گفت: “فرشته‌ها پای گوشت رو ​​نمیبرن بهشت.”

‘حق با توئه!’ موافقت کردم.

جورج گفت: “پس زلزله رخ داده. متأسفم که پای گوشت دستش بود.”

با ناراحتی، به مکانی که هریس با پای گوشت نشسته بود نگاه کردیم. بعد، با وحشت، سر هریس رو دیدیم - فقط سرش رو. توی چمن‌ها بود! صورتش قرمز و خشمگین بود.

جورج اولین کسی بود که حرف زد. ‘چیزی بگو! مردی یا زنده‌ای؟ بدنت کجاست؟’

“آه، احمق نباش!” هریس فریاد زد. ‘من فکر می‌کنم شما باعث شدید این اتفاق بیفته. شما به من گفتید بشینم اونجا. این شوخی احمقانه‌ی شماست! بفرمایید، پای رو بگیرید.”

هریس این رو نمی‌دونست، اما کنار یک چاله‌ی بزرگ نشسته بود. چمن‌های بلند پوشونده بودنش. بدون اینکه چیزی بدونه افتاده بود تو اون چاله‌ی عمیق. اول، فکر کرده بود پایان دنیاست.

هریس هنوز فکر میکنه من و جورج همه‌ی اینها رو برنامه‌ریزی کردیم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER EIGHT

Montmorency Meets a Cat

At Marlow, we left our boat by the bridge. We spent the night at the Crown Hotel. The next morning we went swimming before breakfast.

On the way back, Montmorency met a cat. Montmorency and I don’t agree on cats. I like cats. Montmorency doesn’t. When I meet a cat, I stop and say hello. I petI it gently. The cat is happy, and I am too. When Montmorency meets a cat, the whole street knows about it. A lot of bad words fly through the air.

As soon as Montmorency saw the cat, he barked with happiness. The cat was walking slowly across the street. Montmorency ran after the cat. But the cat didn’t run. He didn’t understand that his life was in danger.

This cat was big and black. It had half a tail, half a nose and only one ear. It was a clever street cat.

Montmorency is a courageous dog, but the cold eyes of that cat terrified him. The cat stopped in the middle of the road and looked at Montmorency.

Neither spoke, but the conversation was probably like this:

Cat: Yes! You want me? Can I do anything for you?

Montmorency: No, no thanks.

Cat: If you really want something, please tell me.

Montmorency: (walking backwards) Oh, no, not at all. Don’t disturb yourself. I’m afraid I made a mistake. I thought I knew you. Sorry I disturbed you.

Cat: Not at all. It’s a pleasure. Are you sure you don’t want anything now?

Montmorency: (still walking backwards) No, thanks. Nothing at all, thanks. Very kind of you. Good morning.

Cat: Good morning.

The cat got up and walked away. Montmorency came back and followed us quietly. He was silent all day long.

To this day, if you say the word ‘Cats!’ to Montmorency, he’ll stop walking. Then he’ll look up at you, as if to say: ‘Please don’t!’

After this, we did our shopping, returned to the boat and continued our trip up the river.

At Hambledon Lock, we discovered that we had no water. We went to the lock-keeper to ask for some. George spoke for us. With a friendly smile he asked, ‘May we have some water, please.’

‘Certainly,’ said the old lock-keeper. ‘Take as much as you want, and leave the rest.’

‘Thank you very much,’ said George, looking around. ‘Where is the water?’

‘It’s where it always is,’ said the lock-keeper. ‘It’s behind you.’

George turned around and looked. ‘I don’t see it.’

‘What! Where are your eyes?’ the lock-keeper said. He took George’s arm and turned him around.

‘Oh!’ George said. ‘But we can’t drink the river!’

‘No, but you can drink some of it,’ said the lock-keeper. ‘I’ve drunk river water for the past fifteen years.’

‘Well, sir, I don’t think you look very healthy, after drinking all that river water. But thank you anyway,’ George said.

We left the lock-keeper’s place and we found some water at another house.

We towed the boat past Henley and stopped near Wargrave for lunch. We were sitting in a green field near the river. Harris was cutting a meat pie. George and I were waiting with our dishes.

‘I need a spoon,’ said Harris.

The hamper was behind us. George and I both turned around to get a spoon. In five seconds, we had the spoon. When we turned back, Harris and the meat pie were gone! Disappeared!

It was a wide open field. There were no trees nearby. Harris did not fall into the river, because the river was far from us. George and I looked all around. Then we looked at each other.

‘Has he gone up to heaven?’ I asked.

‘Angels don’t take meat pies to heaven,’ George said.

‘You’re right!’ I agreed.

‘Then there has been an earthquake,’ George said. ‘I’m sorry he had the meat pie with him.’

Sadly, we looked at the place where Harris and the meat pie were sitting. Then, with horror, we saw Harris’s head - only his head. It was in the grass! His face was red and furious.

George was the first to speak. ‘Say something! Are you dead or alive? Where is your body?’

‘Oh, don’t be an idiot!’ Harris shouted. ‘I think you made this happen. You told me to sit there. It’s your stupid joke! Here, take the pie.’

Harris didn’t know it, but he had been sitting next to a big hole. The long grass covered it. He fell into the deep hole without knowing anything. At first, he thought that it was the end of the world.

Harris still thinks that George and I planned it all.

مشارکت کنندگان در این صفحه

تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.