سرفصل های مهم
چند کشف وحشتناک
توضیح مختصر
گربهای که حرف زدن یاد گرفته بود، کشته میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
چند کشف وحشتناک
حالا همه حرف کورنلیوس رو باور کرده بودن. شروع به پرسیدن سؤالات زیادی ازش کردن. کورنلیوس لبخند زد. از اولین موفقیتش خیلی خوشحال بود. همون لحظه، وقتی همه از کورنلیوس سؤالاتی میپرسیدن، توبرموری وارد اتاق شد. هیچ کدوم از مهمانان حرف نزدن. جلوی یک گربهی سخنگو خجالت میکشیدن.
بالاخره میزبان، بانو بلملی، با اضطراب گفت: “شیر میخوای، توبرموری؟”
گربه با بیتفاوتی گفت: “بله، کمی تشنهام هست.”
همه در اتاق شوکه شده بودن. دست بانو بلملی وقتی برای تابرموری شیر می ریخت، میلرزید.
بانو بلملی عذرخواهی کرد: “ببخشید کمی شیر ریختم روی فرش.”
توبرموری جواب داد: “برام مهم نیست فرش من نیست.”
اتاق یک دقیقه دیگه ساکت بود. بعد دوشیزه رسکر از توبرموری پرسید یادگیری حرف زدن سخت بود یا نه. گربه یک دقیقهای به دوشیزه رسکر نگاه کرد. بعد به بیرون از پنجره نگاه کرد. واضح بود سؤال دوشیزه رسکر به نظرش خندهداره.
“نظرت در مورد هوش انسانها چیه؟”ماویس پلینگتون احمقانه پرسید.
“هوش انسانی در کل یا میخوای هوش یک شخص خاص رو بدونی؟”توبرموری پرسید.
“آه … خوب هوش من. نظرت دربارهی هوش من چیه؟”ماویس با خنده مضطربی پرسید.
توبرموری گفت: “خوب، تو منو در موقعیت خجالتآوری قرار دادی.” ولی به نظر نمیرسید خجالت کشیده باشه. “به هر حال جوابتو میدم. وقتی بانو بلملی به جناب ویلفرد گفت میخواد تو رو به این مهمونی دعوت کنه، جناب ویلفرد گفت ماویس پلینگتون احمقترین زن دنیاست. چرا دعوتش میکنی؟ بانو بلملی جواب داد: جناب ویلفرد، دعوتش میکنم، چون احمقه. من یه ماشین قدیمی دارم که میخوام بفروشمش و ما ماویس پلینگتون تنها شخص احمقیه که بخواد اون رو بخره.”
البته بانو بلملی گفت تابرموری یک دروغگوئه. ولی ماویس پلینگتون حرفش رو باور نکرد اون روز صبح ماشین قدیمی بانو بلملی رو خریده بود.
میجر بارفیلد سعی کرد موضوع رو عوض کنه.
گفت: “تابرموری، میخوای دربارهی دوست دخترت بهمون بگی، گربهی راه راهی که نزدیک اصطبل زندگی میکنه؟”
همه بلافاصله فهمیدن که اشتباه وحشتناکی انجام داده.
“مؤدبانه نیست از مردم درباره رابطهی عشقیشون سؤال کنی. تابرموری به سردی جواب داد. میخواید دربارهی اینکه در طول این مهمونی چی دیدم حرف بزنم؟ مطمئنم که خوشت نمیاد، میاد؟” یک لحظه وحشت عمومی ایجاد شد. تقریباً همهی مهمانها رابطهی عشقی خصوصی داشتن. همه فکر کردن: “اگه تابرموری بگه چی دیده، تو دردسر میفتم.”
شام تابرموری دو ساعت بعد بود، ولی بانو بلملی گفت: “تابرموری، چرا از آشپز نمیپرسی شامت آماده است یا نه؟”
تابرموری جواب داد: “ممنونم ولی تازه چایی خوردم. نمیخوام از سوءهاضمه بمیرم.”
جناب ویلفرد که سعی داشت بامزه باشه، گفت: “گربهها نه تا جون دارن، تابرموری.” جواب اومد: “احتمالاً ولی فقط یه کبد دارن.”
“بانو بلملی، به این گربه اجازه میدید دربارهی ما با خدمتکارها حرف بزنه؟”خانم کارنت، یک مهمان دیگه، گفت.
وحشت عمومی بود. همه به خاطر آوردن تابرموری اغلب بیرون پنجرههاشون راه رفته. مشخص بود هر اتفاقی که در اتاق خوابهاشون افتاده رو دیده و شنیده. بعضی از مهمانان از ترس رنگشون پرید بقیه مثل اودو فینزبری که درس میخوند به کلیسا خدمت کنه، از اتاق بیرون دویدن.
همهی مهمانان فکر کردن: “اگه تابرموری هر چیزی که میدونه رو بگه، رسواییهای وحشتناکی به وجود میاد.”
بالاخره آگنس رسکر با تأسف زیاد گفت: “چرا به این مهمونی اومدم؟”
تابرموری جواب رو داشت.
“من میدونم چرا اومدی. دیروز به خانم کارنت گفتی مهمونیهای بانو بلملی خیلی خستهکننده میشن، ولی غذا خوشمزه است. بهش گفتی به خاطر غذای خوب اومدی. در واقع گفتی همه به خاطر غذا میان.”
“این حقیقت نداره. تو یک دروغگوئی. خانم کارنت حقیقت رو بگو. من این حرف رو زدم؟ بگو . “
تابرموری ادامه داد: “بعد خانم کارنت حرفی که زده بودی رو به برتی وان تاهن گفت و اون گفت آگنس رسکر هر جایی که بتونه غذای مفت گیر بیاره میره و بعد … “
خوشبختانه همون لحظه تابرموری داستانش رو قطع کرد. دشمنش رو دیده بود یک گربهی نر زرد بزرگ. تابرموری از پنجره بیرون دوید و دنبالش رفت.
همهی مهمانان با عصبانیت به کورنلیوس نگاه کردن. اون موجب تمام این مشکلات بود.
“فکر میکنی تابرموری حرف زدن رو به گربههای دیگه یاد میده؟” از کورنلیوس پرسیدن.
کورنلیوس جواب داد: “احتمال داره. شاید به دوستدخترش، گربهای که در اصطبل زندگی میکنه، یاد داده باشه. ولی فکر نمیکنم به گربهی دیگهای یاد داده باشه. حداقل فعلاً یاد نداده.”
خانم کورنت گفت: “بانو بلملی، میدونم شما و شوهرتون تابرموردی رو خیلی زیاد دوست دارید ولی اون و دوستش، گربهی اصطبل، باید کشته بشن.”
بانو بلملی گفت: “من هم اصلاً از این نیم ساعت آخر لذت نبردم. بله، درسته که من و شوهرم تابرموری رو خیلی زیاد دوست داریم. خب، قبل از اینکه حرف زدن یاد بگیره و اسرارمون رو بگه، دوستش داشتیم. به هر حال، من موافقم که اون باید هرچه زودتر کشته بشه.”
جناب ویلفرد گفت: “میتونیم توی غذاش سم بریزیم و من میرم گربهی اصطبل رو غرق میکنم.”
“کشف بزرگ من چی؟کورنلیوس با احساسات زیادی گفت. سالهای زیادی روش کار کردم!”
خانم کورنت گفت: “چرا نمیری باغوحش و حرف زدن رو به فیلها یاد نمیدی؟ فیلها حیوانات خیلی باهوشی هستن، ولی زیر صندلی مخفی نمیشن و بیرون پنجرهی اتاقخوابت نمیشینن!”
کورنلیوس سعی کرد اونها رو قانع کنه تا تابرموری رو نکشن و اون همه کار علمیش رو نابود نکنن. هیچ کس به حرفش گوش نداد. در واقع بیشتر مهمانان فکر میکردن سم رو باید تو غذای کورنلیوس بریزن.
اون شب سر شام تمام مهمانان ساکت بودن. بانو بلملی سعی کرد مکالمهای شکل بده. ولی هیچکس حرف نزد. همه کاسهی تابرموری رو تماشا میکردن. داخل کاسه کمی گوشت خوشمزه و سم بود. ولی تابرموری هنوز هم برنگشته بود.
بعد از شام هنوز هم خبری از تابرموری نبود. خدمتکارها اومدن و اعلام کردن که پنجرهی آشپزخونه رو طبق معمول برای تابرموری باز گذاشتن. ساعت ۹ شد و تابرموری نیومد. ساعت ۱۰، تابرموری نیومد. ساعت ۱۱ یکی از مهمانان بلند شد بره بخوابه. قبل از اینکه از اتاق خارج بشه، گفت: “احتمالاً تابرموری رفته هر چیزی که در طول مهمونی دیده و شنیده رو به روزنامهی محلی بگه. شب خوش.”
شبِ خوشی نبود.
صبح روز بعد تمام مهمانان از خدمتکارها یک سؤال رو پرسیدن و خدمتکارها یک جواب بهشون دادن “نه، تابرموری برنگشته.”
صبحانه افسردهتر از شام شب قبل بود. ولی قبل از اینکه صبحانه تموم بشه، باغبان با جسد تابرموری وارد اتاق شد.
باغبان توضیح داد: “دشمنش، گربهی نر بزرگ اون رو کشته.”
تابرموری اولین و تنها شاگرد موفق کورنلیوس آپین بود. چند هفته بعد بانو بلملی در روزنامه خوند که یک فیل در باغ جانورشناسی درسدن یک مرد انگلیسی رو کشته. روزنامه نوشته بود فیل معمولاً آروم و ملایم هست، ولی ظاهراً مرد انگلیسی تحریکش کرده. اسم مرد انگلیسی کا.آپین بوده.
همونطور که یکی از مهمانان بانو بلملی گفت: “اگه سعی داشت فعلهای بیقاعدهی آلمانی رو به فیل آموزش بده، مستحق مرگ بود.”
متن انگلیسی فصل
chapter two
Some Terrible Discoveries
Now everybody believed Cornelius. They began to ask him lots of questions. Cornelius smiled. He was very happy with his first success. At that moment, when everybody was asking Cornelius questions, Tobermory walked into the room. None of the guests said a word. They felt embarrassed in front of a talking cat.
Finally, the hostess - Lady Blemley - said nervously, ‘Would you like some milk, Tobermory?’
‘Yes, I’m a little thirsty,’ said the cat indifferently.
Everyone in the room was shocked. And Lady Blemley’s hand shook as she poured Tobermory some milk.
‘I’m sorry, but I’ve spilt most of the milk on the carpet,’ apologised Lady Blemley.
‘I don’t care,’ responded Tobermory, ‘it’s not my carpet.’
The room was silent for another minute. Then Miss Resker asked Tobermory if it was difficult to learn to speak. The cat looked at Miss Resker for a minute. Then he looked out the window. It was obvious that he considered Miss Resker’s question ridiculous.
‘What do you think of human intelligence?’ asked Mavis Pellington stupidly.
‘Human intelligence in general, or do you want to know about some particular person?’ asked Tobermory.
‘Uh well my intelligence. What do you think of my intelligence?’ asked Mavis with a nervous laugh.
‘Well, you put me in an embarrassing position,’ said Tobermory. But he did not look embarrassed. ‘Anyway, I’ll answer you. When Lady Blemley told Sir Wilfrid that she wanted to invite you to this party he said, ‘Mavis Pellington is the stupidest woman in the world. Why are you inviting her?’ Lady Blemley replied, ‘Sir Wilfrid, I am inviting her because she is stupid. I have this old car that I want to sell and Mavis Pellington is the only person stupid enough to buy it.’’
Lady Blemley, of course, said that Tobermory was a liar. But Mavis Pellington did not believe her: that morning she had bought Lady Blemley’s old car.
Major Barfield tried to change the subject.
He said, ‘Tobermory, do you want to tell us about your girlfriend, the striped cat that lives near the stable?’
Everyone immediately understood that he had made a terrible mistake.
‘It is not polite to ask people about their love affairs.’ replied Tobermory coldly. ‘Do you want me to talk about what I have seen during this party? I’m sure that you wouldn’t like that, would you?’ There was a moment of general panic. Almost all the guests had some private love affair. They all thought, ‘If Tobermory says what he has seen, I’ll be in trouble.’
Tobermory’s dinner was in two hours, but Lady Blemley said, ‘Tobermory, why don’t you ask the cook if your dinner is ready?’
‘Thanks,’ responded Tobermory, ‘but I have just had tea. I don’t want to die of indigestion.’
‘Cats have nine lives, Tobermory,’ said Sir Wilfrid, trying to be funny. ‘Possibly,’ was the answer, ‘but only one liver.’
‘Lady Blemley, are you going to permit this cat to talk about us with the servants?’ said Mrs Cornett, another guest.
The panic was general. Everyone remembered that Tobermory often walked outside their windows. It was obvious that he had seen and heard everything that happened in their bedrooms. Some guests became white with fear. Others, like Odo Finsberry, who was studying to be a minister of the Church, ran out of the room.
All the guests thought, ‘If Tobermory tells everything he knows, there will be terrible scandals.’
Finally, Agnes Resker said dramatically, ‘Why did I come to this house-party?’
Tobermory had the answer:
‘I know why you came. Yesterday you said to Mrs Cornett that Lady Blemley’s parties were very boring but the food was delicious. You told her that you came for the good food. In fact, you said that everyone came for the food.’
‘That is not true. You are a liar! Mrs Cornett, tell the truth. Did I say that? Tell the.’
‘Then Mrs Cornett told Bertie van Tahnn what you said,’ continued Tobermory, ‘and he said that Agnes Resker went anywhere she could get free food, and then.’
Fortunately for the guests, at that moment Tobermory stopped his story. He had seen his enemy, a big yellow tomcat. He jumped out the window, and ran after it.
All the guests looked at Cornelius angrily. He had caused all this trouble.
‘Do you think Tobermory will teach other cats to talk?’ they asked Cornelius.
‘It’s possible,’ replied Cornelius. ‘Maybe he has taught his girlfriend, the cat that lives in the stables. But I don’t think he has taught any other cats. At least, not yet.’
‘Lady Blemley,’ said Mrs Cornett, ‘I know that you and your husband like Tobermory very much, but he and his friend the stable cat must be killed.’
‘I have not enjoyed this last half hour either,’ said Lady Blemley. ‘Yes, it is true that my husband and I like Tobermory very much. Well, we liked him before he learned to talk, and tell our secrets. Anyway, I agree that he must be killed as soon as possible.’
‘We can put poison in his food,’ said Sir Wilfrid, ‘and I will go and drown the stable cat.’
‘What about my great discovery?’ Cornelius said with great emotion. ‘I have worked for many years!’
‘Why don’t you go to the zoo,’ said Mrs Cornett, ‘and teach the elephants to talk. Elephants are very intelligent animals, but they do not hide under your chair and they do not sit outside your bedroom window!’
Cornelius tried to persuade them not to kill Tobermory and destroy all his scientific work. No one listened to him. In fact, many of the guests thought that poison should be put in Cornelius’s food.
That night at dinner all the guests were quiet. Lady Blemley tried to create conversation. But no one talked. They were all watching Tobermory’s bowl. Inside the bowl was some delicious meat and poison. But Tobermory still did not come back.
After dinner, still no Tobermory. The servants came and announced that the window of the kitchen was open as usual for Tobermory. Nine o’clock, no Tobermory. Ten o’clock, no Tobermory. At eleven o’clock one of the guests got up to go to bed. Before leaving the room he said, ‘Tobermory probably went to the local newspaper to tell everything he has seen and heard during this house-party. Good night!’
It was not a good night.
The next morning all the guests asked the servants the same question, and the servants gave the guests the same answer: ‘No, Tobermory has not returned.’
Breakfast was even more depressing than dinner the night before. But, before it was over, the gardener walked into the room with Tobermory’s dead body.
‘His enemy, the big tomcat, killed him,’ explained the gardener.
Tobermory was Cornelius Appin’s first and only successful student. A few weeks later Lady Blemley read in the newspaper that an elephant in the Dresden Zoological Garden had killed an Englishman. The newspaper said that the elephant was usually gentle and calm, but that the Englishman had apparently provoked it. The name of the Englishman was C.Appin.’
As one of Lady Blemley’s guests said, ‘If he was trying to teach that elephant German irregular verbs, he deserved to die.’