سرفصل های مهم
دشمنان
توضیح مختصر
دو مرد که دشمنن زیر یک درخت گیر میفتن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
مزاحمان
فصل اول
دشمنان
یک شب زمستانی مردی در جنگلی در کوههای کارپاتیان ایستاده بود. یک تفنگ رایفل دستش بود و به ظاهر منتظر و گوش به زنگ یک حیوان وحشی بود. ولی اولریچ وان گرادویتز منتظر یک دشمن انسان بود.
اولریچ زمین زیادی داشت. این زمین پر از انواع حیوانات وحشی بود، ولی اون همیشه با دقت یک منطقهی مشخص از این زمین رو نگهبانی میداد. این منطقه کوهستانی بود و حیوانات زیادی اونجا زندگی نمیکردن. پس چرا اولریچ انقدر با دقت زیاد این زمین رو نگهبانی میداد؟
سالها قبل پدربزرگ اولریچ و یک همسایه به اسم هنریچ نایم هر دو سهم مساوی از زمین رو میخواستن. رفتن دادگاه و پدربزرگ اولریچ پیروز شد. هر چند هنریچ نایم تصمیم دادگاه رو قبول نکرد و به شکار در زمین ادامه داد. دو خانواده شروع به جنگ و دعوا کردن. اولریچ و نوهی هنریچ نایم، جورج، وقتی پسر بچه بودن به شدت از هم متنفر بودن. میخواستن همدیگه رو بکشن. حالا مرد شده بودن و میخواستن دیگری رنج بکشه.
اون شب اولریچ و نگهبانهای جنگلش بیرون بودن و دنبال جورج و افرادش میگشتن. شبی طوفانی بود و باد شدید بود. اولریچ دید گوزنهایی در زمینهای مورد مناقشه میدون. معمولاً در طوفان گوزنها در یک مکان میمونن فهمید دشمنش نزدیکه.
به نگهبانهاش گفت بالای یک تپه منتظر بمونن و تنها رفت پایین به جنگل و از تپه پایین رفت. با دقت به صدای شکستن شاخهها گوش داد.
با خودش گفت: “امیدوارم امشب جورج نایم رو تک به تک ببینم. اگه اون رو اینجا بکشم، هیچکس نمیفهمه.”
همون لحظه وقتی اولریچ دور تنهی یک درخت عظیم قدم میزد، با جورج نایم رودررو شد.
دشمنان مدتی طولانی در سکوت به هم خیره شدن. هر مرد در دستش یک تفنگ رایفل داشت، هر مرد از صمیم قلب از مرد دیگه متنفر بود، و هر کدوم در ذهنشون یک قاتل داشتن. ولی برای یک مرد متمدن سخته که با خونسردی به همسایهاش شلیک کنه. باید چیزی میگفتن. هرچند همین لحظه باد مشخصاً شدید وزید و صدای شکستن اومد یک درخت عظیم افتاد روی دو تا مرد. اولریچ وان گراتویتز نمیتونست تکون بخوره. احتمالاً یک دستش شکسته بود و دست دیگهاش تا حدی زیر تنهی درخت بود. پاهاش زیر یک شاخهی بزرگ بودن. صورتش بدجور بریده شده بود و مجبور شد چند بار پلک بزنه تا خون از جلوی چشمهاش کنار بره.
تقریباً کنارش جورج نایم زنده و در نبرد برای حرکت دراز کشیده بود. اولریچ میدید که اون هم در شرایط یکسانیه.
اولریچ هم خوشحال بود که زنده است و هم از وضعیتش عصبانی بود. جورج تقریباً از خونی که از بریدگی پیشونیش به چشمهاش جاری بود، کور شده بود. لحظهای دست از تکون خوردن برداشت تا گوش بده و بعد با عصبانیت خندید.
جورج گفت: “پس کشته نشدی ولی به هر حال گیر افتادی. خیلی خندهداره: اولریچ وان گراتویتز توی جنگل دزدیش گیر افتاده. حالا این عدالت واقعیه!”
و دوباره با عصبانیت و طعنه خندید.
اولریچ جواب داد: “من تو جنگل خودم گیر افتادم. وقتی افرادم بیان من رو آزاد کنن، تو متأسف میشی که اینجا در جنگل من در حال تجاوز گیر افتادی.”
جورج لحظهای ساکت بود، بعد آروم جواب داد.
“مطمئنی افرادت اول پیدات میکنن؟ من هم امشب افرادی در جنگل دارم. نزدیکن و اول من رو پیدا میکنن. وقتی من رو میکشن بیرون، شاید، البته تصادفی، تنهی درخت رو بندازن روی تو. افرادت تو رو مُرده زیر این درخت پیدا میکنن. بعد چون من یک آقای محترم هستم، به خانوادت تسلیت میگم.”
اولریچ با عصبانیت و طعنه گفت: “فکر خوبیه. من به افراد گفتم بعد از ۱۰ دقیقه بیان دنبالم. ۷ دقیقه از این ۱۰ دقیقه تا حالا سپری شده، و وقتی بیان این فکرت یادم میمونه! فقط من نمیتونم به طور شایسته پیغام تسلیت به خانوادت بفرستم: هر چی بشه به زمینهای من تجاوز کرده بودی.”
جورج غُر زد که: “خوب، خوب. ما تا سر حد مرگ میجنگیم: فقط من و تو و نگهبانهامون، بدون هیچ مزاحم و مداخلی. مرگ و لعنت بر تو، اولریچ وان گراتویز.”
“همچنین بر تو، جورج نایم، دزد جنگل و شکارچی غیرمجاز.”
ولی هر دو مرد میدونستن که مسئله شانس و اقباله که نگهبانان کدوم مرد اول برسه.
متن انگلیسی فصل
The Interlopers
chapter one
Enemies
One winter night a man stood in a forest in the Carpathian Mountains. He was carrying a rifle and it seemed that he was waiting and listening for some wild animal. But Ulrich von Gradwitz was looking for a human enemy.
Ulrich had a lot of land. This land was full of all different kinds of wild animals, but he always guarded carefully one particular area of this land. It was mountainous and not many animals lived there. So why did Ulrich guard this land so carefully?
Many years ago Ulrich’s grandfather and a neighbour, Heinrich Znaeym, had both wanted the same portion of land. They went to court and Ulrich’s grandfather won the case. Heinrich Znaeym, however, did not accept the court’s decision; he continued to hunt on the land. The two families began fighting. Ulrich and Heinrich Znaeym’s grandson, Georg, hated each other passionately. When they were boys they wanted to kill each other. Now they were men, and they each wanted the other to suffer.
This night Ulrich and his forest guards were out looking for Georg and his men. It was a stormy night and the wind was strong. Ulrich saw deer running from the contested area of land. Normally, during a storm deer stay in one place, so he knew that his enemy was near.
He told his guards to wait at the top of a hill and walked off into the woods and down the hill by himself. He listened carefully for the sound of branches breaking.
‘I hope,’ he said to himself, ‘I will meet Georg Znaeym tonight man to man. If I kill him here, no one will ever know.’
At that moment, as Ulrich walked around the trunk of a gigantic tree, he came face to face with Georg Znaeym.
The enemies stared at each other for a long, silent moment. Each man had a rifle in his hand, each man had hate in his heart, and each man had murder in his thoughts. But it is difficult for a civilised man to shoot his neighbour in cold blood. They had to say something. At this moment, however, the wind blew particularly hard and there was a crash: a gigantic tree fell on top of the two men. Ulrich von Gradwitz could not move. One arm was probably broken and the other arm was partly under the trunk. His legs were under a large branch. His face was badly cut, and he had to blink several times to move the blood from his eyes.
Almost next to him lay Georg Znaeym, alive and fighting to move. Ulrich could see that he was in almost the same condition.
Ulrich was both happy to be alive and angry at his situation. Georg was almost blind from the blood that flowed into his eyes from cuts on his forehead. He stopped moving for a moment to listen, and then he laughed angrily.
‘So you weren’t killed,’ said Georg, ‘but you’re caught anyway. That’s very funny: Ulrich von Gradwitz caught in his stolen forest. Now that is real justice!’
And he laughed again angrily and ironically.
‘I’m caught in my own forest,’ replied Ulrich. ‘When my men come to release me, you’ll be sorry that you were caught poaching here in my forest.’
Georg was silent for a moment; then he answered quietly.
‘Are you sure that your men will find you first? I have men, too, in the forest tonight. They’re near, and they’ll find me first. When they pull me out, perhaps, by accident of course, they’ll push the trunk on top of you. Your men will find you dead under this tree. Then, because I am a gentleman, I shall send my condolences to your family.’
‘That’s a good idea,’ said Ulrich angrily and ironically. ‘I told my men to follow me after ten minutes. Seven of those ten minutes have gone by already, and when they come I’ll remember your idea! Only I can’t decently send condolences to your family: after all, you were poaching on my land.’
‘Good,’ growled Georg, ‘good. We shall fight to the death, just you and I and our guards, with no interlopers. Death and damnation to you, Ulrich von Gradwitz.’
‘The same to you, Georg Znaeym, forest-thief, poacher.’
But both men knew that it was a question of chance which man’s guards would come first.