سرفصل های مهم
هیجان ذهنی
توضیح مختصر
ورا داستان رو از خودش درآورده بود.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
هیجان ذهنی
خانم ساپلتون سریع گفت: “امیدوارم پنجره باز براتون مشکلی نباشه. شوهر و برادرهام به زودی از شکار برمیگردن. همیشه از این پنجره میان تو خونه.
امروز رفتن باتلاق تا پاشلک شکار کنن. وقتی بیان خونه، مطمئنم همه جا رو کثیف میکنن. شما که میدونید مردها چطور هستن!”
خانم ساپلتون به حرف زدن دربارهی شکار ادامه داد. به فرامتون گفت اون سال پاشلکهای زیادی وجود نداره. گفت امیدواره نوامبر اردک زیاد باشه. برای فرامپتون همهی اینها وحشتناک بود. وقتی عاجزانه سعی میکرد موضوع صحبت رو عوض کنه، آگاه بود که خانم ساپلتون نصفه و نیمه بهش توجه میکنه. به نگاه کردن از بغل فرامتون به بیرون از پنجره ادامه میداد.
فرامتون فکر کرد: “آشکارا دنبال شوهر و برادرهای مردهاش هست. چه زمان وحشتناکی به دیدنش اومدم امروز سالگرد مرگشونه.”
برای عوض کردن موضوع شروع به صحبت دربارهی سلامتی بدش کرد.
گفت: “دکترها بهم گفتن استراحت کنم. باید از هیجانات ذهنی دوری کنم و باید از هر نوع فعالیت بدنی هم پرهیز کنم. هرچند بهم نگفتن چی باید بخورم.”
“آه؟خانم ساپلتون که آشکارا اصلاً علاقهمند نبود، گفت خیلی جالبه.” در واقع کم مونده بود خمیازه بکشه. بعد خیلی علاقهمند شد ولی نه به چیزی که فرامتون میگفت.
“اومدن!داد زد. به موقع برای چایی رسیدن. ببینید، تا چشمهاشون گلی شده!”
فرامتون لرزید و به ورا نگاه کرد. نگاهش به نظر میگفت: “واقعاً برای خالهی بیچارهات متأسفم!” ولی دختر داشت بیرون از پنجره رو نگاه میکرد و وحشتزده به نظر میرسید. فرامتون هم وحشت کرد. اون هم برگشت و به بیرون از پنجره نگاه کرد.
هوا تقریباً تاریک شده بود، ولی فرامتون میتونست سه تا مرد رو که از روی چمنها به طرف پنجره میان، ببینه. همه تفنگ داشتن. یکی از سه مرد یک بارانی سفید روی دستش داشت. یک سگ کوچیک هم بود. یک کلمه هم حرف نزدن. وقتی رسیدن نزدیک پنجره، یکی از اونها شروع به آواز “برتی، چرا عازمی” کرد.
فرامتون از روی صندلیش پرید. کتش رو برداشت و از خونه بیرون دوید به خیابون و دیگه دیده نشد.
مردی که بارونی سفید روی دستش بود، گفت: “ما اومدیم، عزیزم. ببخشید که کمی گلی شدیم. اون مردی که فرار کرد کی بود؟”
خانم ساپلتون گفت: “یه مرد خیلی عجیب. اسمش فرامتون ناتال هست. فقط میخواست دربارهی وضع سلامت بدش حرف بزنه و بدون اینکه خداحافظی کنه و بدون اینکه عذرخواهی کنه، انگار که روح دیده، فرار کرد.”
خواهرزادهی خانم ساپلتون به آرومی گفت: “فکر میکنم فرار کرد چون سگ رو دید. به من گفت خیلی از سگ میترسه. وقتی سالها قبل در هند بود، یک دسته سگ وحشی بهش حمله کردن. دویده به یک قبرستون و شب رو در یک گور تازه حفر شده سپری کرده. سگها کل شب بالای سرش غریدن و خِر خِر کردن. پس میفهمی چرا انقدر از سگ میترسه.”
ساختن داستانهای خارقالعاده تخصص ورا بود.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
Mental Excitement
‘I hope you don’t mind the open window,’ said Mrs Sappleton quickly. ‘My husband and my brothers will be back from hunting soon. They always come into the house through that window.
Today they went to the bogs to hunt for snipe. When they come home I am sure they will make a mess of everything. You know what men are like!’
Mrs Sappleton continued to talk about hunting. She told Framton that there were not many snipes that year. She said that she hoped there would be a lot of ducks in November. To Framton it was all completely horrible. While he tried desperately to change the topic of conversation, he was conscious that Mrs Sappleton only gave him part of her attention. She continued to look past him out the window.
‘Obviously she’s looking for her dead husband and brothers,’ Framton thought. ‘What a terrible time to visit her, today, the anniversary of their death.’
To change the topic of conversation he started talking about his bad health.
‘The doctors,’ he said, ‘told me to rest. I should avoid mental excitement, and I should avoid all physical activity. They did not, however, tell me what I should eat.’
‘Oh? That is very interesting,’ said Mrs Sappleton, who was obviously not really interested at all. In fact, she almost yawned. Then she became very interested - but not in what Framton was saying.
‘Here they are!’ she cried. ‘They are just in time for tea. Look, they are covered with mud up to their eyes!’
Framton shivered and looked at Vera. His look seemed to say, ‘Oh, I am really sorry for your poor aunt!’ But the girl was looking out the window, and she looked horrified. Framton became terrified. He turned around and looked out the window too.
It was almost dark, but Framton could see three men walking across the lawn towards the window. They all carried guns. One of the three men had a white raincoat over his arm. There was also a small dog. They did not say a word. When they were near the window one of them began to sing, ‘Bertie, why do you bound?’
Framton jumped up from his chair. He picked up his coat, and ran out of the house, to the road and was never seen again.
‘Here we are, my dear,’ said the man who was carrying the white raincoat over his arm. ‘I’m sorry we are a little muddy. Who was that man who ran away?’
‘A very strange man. His name is Framton Nuttel,’ said Mrs Sappleton. ‘He only wanted to talk about his bad health, and then he ran away without saying goodbye and without apologising, as if he had seen a ghost.’
‘I think he ran away because he saw the dog,’ said Mrs Sappleton’s niece calmly. ‘He told me that he was very afraid of dogs. When he was in India many years ago, he was attacked by a pack of wild dogs. He ran into a cemetery, and had to spend the night in a newly dug grave. The dogs growled and snarled above him for the entire night. So you can understand why he is so afraid of dogs.’
Inventing fantastic stories was Vera’s speciality.