سرفصل های مهم
انتقام
توضیح مختصر
پسری مورلورا رو میخره و میندازه بشکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
انتقام
همون لحظه یک ماشین با خدمه به طرف مرکز فروش اومد. یک خانم درشت و یک پسر کوچولوی اخمالو پیاده شدن. پسر لباس ملوانی خیلی سفید پوشیده بود.
خانم گفت: “حالا، ویکتور. بیا و یک عروسک خوب برای دخترخالهات، برتا بخر. اون یک جعبه سرباز قشنگ برای روز تولدت بهت هدیه داده بود. و تو باید روز تولد اون براش هدیه بدی.”
پسر کوچولو با صدای بلند گفت: “برتا یه چاقالوی کوچیک احمقه.”
مادرش گفت: “ویکتور، نباید همچین چیزهایی بگی. برتا احمق نیست و چاق هم نیست. باید بیایی و یک عروسک براش انتخاب کنی.”
بعد وارد مغازه شدن.
املین داد زد: “بد اخلاق شده.” هر چند اون و برت وقتی گفت دخترخالهاش چاق و احمقه حرفش رو باور گرفتن.
مادر به دستیار مغازه گفت: “میخوام برای یک دختر یازده ساله چند تا عروسک ببینم.”
ویکتور اضافه کرد: “یک دختر کوچولوی چاق ۱۱ ساله.”
“ویکتور، اگه چنین حرفهای بیادبانهای دربارهی دختر خالهات بزنی، همین که رسیدیم خونه میری میخوابی- بدون چایی.”
دستیار که مورلورا رو از ویترین برمیداشت، گفت: “این یکی جدیدترین عروسک هست. جدیدتر از این جایی پیدا نمیکنید. طرحی منحصر به فرد هست.”
املین از بیرون زمزمه کرد: “ببین! مورلورا رو برداشتن.”
املین هم هیجانزده بود و هم کمی ناراحت بود. واقعاً میخواست کمی بیشتر به مورلورا نگاه کنه.
برت گفت: “احتمالاً با کالسکه میره با لرد ثروتمند ازدواج کنه.”
املین جدی گفت: “میره همه چی رو بدتر کنه.”
داخل مغازه ویکتور و مادر عروسک رو خریدن.
مادر ویکتور گفت: “عروسک زیباییه، و برتا خیلی ازش خوشحال میشه.”
ویکتور با اخم گفت: “آه، خیلیخب، ولی مجبور نیستیم منتظر بمونیم کادوپیچش کنه. میتونیم مستقیم ببریمش خونهی برتا تا من مجبور نباشم روی یه تیکه کاغذ بنویسم: “برای برتای عزیز، با عشق ویکتور.”
مادر گفت: “خیلیخب، میتونیم سر راهِ خونه بریم خونهی برتا. باید بهش بگی تولدت مبارک و عروسک رو بدی بهش.”
ویکتور گفت: “ولی نمیذارم اون جونور کوچولو منو ببوسه.”
مادرش چیزی نگفت، چون هر چی بشه، ویکتور خیلی بد رفتار نکرده بود. وقتی میخواست میتونست به شدت بازیگوش باشه.
املین و برت داشتن از جلوی ویترین دور میشدن که ویکتور اومد بیرون و مورلورا دستش بود. نگاه پیروزمندانهای روی صورت عروسک بود. ویکتور هم چهرهی آرومی داشت. به نظر شکست رو قبول کرده بود.
مادرش سوار ماشینش شد و مسیر رو به راننده گفت و ویکتور کنارش نشست و عروسکی که لباس شیک پوشیده بود رو دستش نگه داشته بود.
راننده شروع به حرکت ماشین کمی به عقب کرد تا دور بزنه. ویکتور خیلی پنهانی، خیلی آروم، خیلی بیرحمانه عروسک رو از روی شونهاش انداخت و عروسک افتاد پشت یکی از چرخهای ماشین.
ماشین از روی عروسک رد شد و وقتی میشکست صداش اومد. بعد ماشین رفت جلو و یه صدای شکستن دیگه اومد. ماشین دور شد و برت و املین با ترسی لذت آور به کثیفی لباسها، پوشال، و پوست پلنگی که از مورلورای نفرتانگیز باقی مونده بود، نگاه کردن. شادی کردن و از صحنهی تراژدی فرار کردن.
اون روز بعد از ظهر در پارک سنت جیمز امیلین با جدیت به برت گفت: “داشتم فکر میکردم. میدونی اون پسر کی بود؟ اون همون پسر کوچولویی بود که مورلورا فرستاده بودش پیش آدمهای فقیر زندگی کنه. پسره برگشت و این کار رو باهاش کرد.”
متن انگلیسی فصل
chapter two
Revenge
At that moment, a motor car with servants drove up to the emporium. A large lady and a sulky little boy stepped out. He was wearing a very white sailor suit.
‘Now Victor,’ said the lady, ‘come and buy a nice doll for your cousin Bertha. She gave you a beautiful box of soldiers on your birthday, and you must give her a present on hers.’
‘Bertha is a fat little fool,’ said the little boy loudly.
‘Victor,’ said his mother, ‘you shouldn’t say such things. Bertha is not a fool, and she is not fat. You must come in and choose a doll for her.’
They then walked into the shop.
‘He is in a bad temper,’ exclaimed Emmeline. However, she and Bert believed him when he said that his cousin was fat and foolish.
‘I want to see some dolls,’ said the mother to the shop assistant. ‘It’s for a girl of eleven.’
‘A fat little girl of eleven,’ added Victor.
‘Victor, if you say such rude things about your cousin, you will go to bed the moment we get home, without tea.’
‘This is one of the newest dolls,’ said the assistant, taking Morlvera out of the shop window. ‘You won’t find anything newer anywhere. It’s an exclusive design.’
‘Look!’ whispered Emmeline outside. ‘They have taken Morlvera.’
She was both excited and a little sad. She really wanted to look at Morlvera a little longer.
‘She is probably going away in a carriage to marry the rich lord,’ said Bert.
‘She’s up to no good,’ said Emmeline seriously.
Inside the shop, Victor and his mother bought the doll.
‘It’s a beautiful doll, and Bertha will be very happy with it,’ said Victor’s mother.
‘Oh, very well,’ said Victor sulkily, ‘but we don’t have to wait for him to wrap it. We can take it directly to Bertha’s house so that I don’t have to write, ‘For dear Bertha, with Victor’s love’ on a piece of paper.’
‘Very well,’ said the mother, ‘we can go to Bertha’s house on the way home. You must wish her happy birthday and give her the doll.’
‘But I won’t let the little beast kiss me,’ said Victor.
His mother said nothing because, in the end, Victor had not acted so badly. When he wanted, he could be terribly naughty.
Emmeline and Bert were just walking away from the window, when Victor came out holding Morlvera. She seemed to have a look of triumph on her face. As for Victor, he had a peaceful look on his face now. He seemed to have accepted his defeat.
His mother got into the motor car and gave directions to the driver, and Victor got in beside her, holding the elegantly dressed doll.
The driver started moving the car back a little bit in order to turn around. Very secretly, very gently, very mercilessly, Victor threw the doll over his shoulder and it fell just behind one of the wheels.
The car went over the doll and made a crunching sound as it broke. Then the car moved forward making another crunching sound. The motor car drove away, and Bert and Emmeline looked with scared delight at the mess of dirty clothes, sawdust and leopard skin, which was all that remained of the hateful Morlvera. They cheered happily and ran away from the scene of the tragedy.
Later that afternoon in St James’s Park, Emmeline said seriously to Bert, ‘I’ve been thinking. Do you know who he was? He was the little boy that she had sent away to live with poor people. He came back and did that to her.’