سرفصل های مهم
یک کشف بزرگ
توضیح مختصر
کورنلیوس میگه به گربه حرف زدن یاد داده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
توبرموری
فصل اول
یک کشف بزرگ
بانو بلملی میدونست ک ترتیب دادن مهمونیش سخت خواهد بود، چون چند روز دوام داشت و مهمونها باید تو خونهی بزرگ اون میخوابیدن. همیشه سعی میکرد مهمانانی دعوت کنه که استعداد داشتن و سرگرمکننده بودن. بعضیها دعوت میشدن چون در ورق بازی خوب بودن بقیه دعوت میشدن چون در بازیگری خوب بودن و بقیه دعوت میشدن چون در نواختن پیانو خوب بودن. گذشته از همهی اینها، سرگرم کردن مهمانان برای ۳ یا ۴ روز سخت بود. بانو بلملی برای این مهمونی خاص کورنلیوس آپین رو دعوت کرده بود. مردم میگفتن باهوشه و در واقع کورنلیوس به نظر اسم یک مرد باهوش میاومد. ولی وقتی آپین به مهمونی اومد، بانو بلملی نمیفهمید چرا مردم فکر میکنن باهوشه. خیلی کم حرف میزد.
یک روز بعد از ظهر بارون میبارید و همهی مهمانان در اتاق نشیمن بودن.
کورنلیوس آپین گفت: “من مهمترین کشف علمی تاریخ جهان رو انجام دادم. سالهای زیادی روی این مشکل خاص کار کردم.”
“این کشف خارقالعاده چی هست؟” جناب ویلسون یکی دیگر از مهمانان بانو بلملی پرسید.
کورنلیوس توضیح داد: “به حیوانات آموزش دادم چطور زبان ما رو حرف بزنن.”
“اینجا مثالی برای کارت داری؟”جناب ویلفرد که آشکارا حرف کورنلیوس رو باور نکرد، پرسید.
“بله، دارم. گربهی بانو بلملی، توبرموری. توبرموری بهترین شاگرد من هست کورنلیوس جواب داد.”
جناب ویلفرد ادامه داد: “ما چطور میتونیم باور کنیم که کشف کردی چطور حرف زدن رو به حیوانات آموزش بدی؟”
کورنلیوس توضیح داد: “خوب، من سالهای زیادی روی این مشکل کار کردم. هزاران هزار حیوان رو آزمایش کردم. ۷ ماه قبل شروع به کار با گربهها کردم. گربهها حیوانات فوقالعادهای برای کار من هستن با ما زندگی میکنن، ولی هنوز هم شبیه حیوانات وحشی و رام نشده هستن. و گربههایی هستن که باهوشتر از گربههای دیگه هستن. توبرموری یکی از این گربههای باهوش هست در واقع یک گربهی فوقالعاده است. اولین حیوانی هست که بهش یاد دادم عالی حرف بزنه.”
همه مهمانان به کرلیوس نگاه کردن. هیچ کس یک کلمه هم حرف نزد. فکر میکردن یا دیوانه است یا یک دروغگو.
بالاخره بعد از یکی دو دقیقه دوشیزه رسکر گفت: “فهمیدم. به توبرموری یاد دادی جملههای خیلی ساده مثل “برو” یا “بیا” رو بفهمه و بگه خیلی جالبه.”
کورنلیوس صبورانه گفت: “نه، نه بچههای کوچیک اول یاد میگیرن جملات کوتاه بگن. ولی توبرموری حیوان خیلی باهوشیه. بهش یاد دادم انگلیسی رو عالی و کامل حرف بزنه. زبان انگلیسیش به خوبی انگلیسی شماست.”
حالا همه مطمئن بودن که کورنلیوس یک دروغگوئه.
بانو بلملی پیشنهاد داد: “فکر میکنم باید گربه رو ببینیم و بعد میتونیم خودمون قضاوت کنیم.”
جناب ویلفرد از اتاق خارج شد و رفت دنبال گربه بگرده. همه شروع به فکر کردن که کورنلیوس خوب بلده به جای گربه حرف بزنه. منتظر شروع نمایش جالب بودن.
بعد از یک دقیقه جناب ویلفرد برگشت توی اتاق. صورتش سفید شده بود. آشکارا خیلی هیجانزده بود.
“درسته! درسته!” داد زد.
مهمانان دیگه میتونستن ببینن که جناب ویلفرد داره حقیقت رو میگه و ازش پرسیدن چه اتفاقی افتاده.
“خوب، دیدم توبرموری روی یک صندلی در اتاق سیگار خوابیده. بهش گفتم بیاد اتاق نشیمن بلافاصله. چشمهاش رو آروم باز کرد و بهم نگاه کرد.
بعد گفت هر وقت دلم بخواد میام. حالا، برو! کم مونده بود غش کنم.”
متن انگلیسی فصل
Tobermory
Chapter one
A Great Discovery
Lady Blemley knew that her house-party was going to be difficult to organise because it would continue for several days and the guests would have to sleep in her large house. She always tried to invite guests who were talented and entertaining. Some people were invited because they were good at playing cards, others because they were good at acting, and others because they were good at playing the piano. After all, it was difficult to entertain guests for three or four days. To this particular house-party Lady Blemley invited Cornelius Appin. People said that he was clever; and, in fact, Cornelius seemed like the name of a clever man. But when he was at the party Lady Blemley could not understand why people thought he was clever. He said very little.
One afternoon it was raining and all the guests were in the living room.
Cornelius Appin said, ‘I have made the most important scientific discovery in the history of the world. I have worked on this particular problem for many years.’
‘What is this fantastic discovery?’ asked Sir Wilfrid, another one of Lady Blemley’s guests.
‘I have taught animals how to speak our language,’ explained Cornelius.
‘Do you have an example of your work here?’ asked Sir Wilfrid, who obviously did not believe Cornelius.
‘Yes, I do. Lady Blemley’s cat, Tobermory. Tobermory is my best student,’ answered Cornelius.
‘How can we possibly believe,’ continued Sir Wilfrid, ‘that you have discovered how to teach animals to talk?’
‘Well,’ explained Cornelius, ‘I have worked on this problem for many years. I have experimented with thousands and thousands of animals. Seven months ago I began to work with cats. Cats are the perfect animals for my work: they live with us but they are still like wild animals. And there are cats who are more intelligent than other cats. Tobermory is one of these intelligent cats: in fact, he is a Super-cat. He is the first animal that I have taught to speak perfectly.’
All the guests looked at Cornelius. Nobody said a word. They thought he was crazy, or a liar.
Finally, after a minute or two, Miss Resker said, ‘I understand. You have taught Tobermory to say and understand very simple sentences like ‘Go’ or ‘Come’ That’s very interesting.’
‘No, no,’ said Cornelius patiently, Tittle children learn short sentences first. But Tobermory is a very intelligent animal. I taught him to speak English perfectly and completely. His English is as good as your English.’
Now everybody was sure that Cornelius was a liar.
‘I think we should see the cat and then we can judge for ourselves,’ suggested Lady Blemley.
Sir Wilfrid left the room and went to look for the cat. Everyone began to think that Cornelius was a good ventriloquist. They waited for this interesting show of ventriloquism to begin.
A minute later, Sir Wilfrid came back in the room. His face was white. He was obviously very excited.
‘It’s true! It’s true!’ he shouted.
The other guests could see that Sir Wilfrid was telling the truth and they asked him what had happened.
‘Well, I found Tobermory sleeping on a chair in the smoking-room. I told him to come to the living room immediately. He opened his eyes slowly and looked at me.
‘Then he said, ‘I’ll come when I want to. Now, go away!’ I almost fainted!’