سرفصل های مهم
فصل اول
توضیح مختصر
گروه استفانو و گای، دنیلو را که پول زیادی برده بود گرفتند. ایوا برای نجاتش از مامور کاتر کمک گرفت.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یک
پُنتاپُرا ، برزیل
در پُنتاپُرا، شهر کوچیک دلپذیری در برزیل در مرز پاراگوئه، پیداش کردن. به تنهایی در خونه کوچیکی در روآ تیرادِنتِس زندگی میکرد؛ یک فولکس قورباغه ای قرمز رنگ مدل 1983 داشت. لاغرتر شده بود. پوستش و موهاش تیره تر شده بود و بینی و چونه ش فرق کرده بود.
در نظر داشتن که سریع بگیرنش ولی بعد تصمیم گرفتن که صبر کنن. وقتی به مرکز شهر رفت، تعقیبش کردن و چند تا عکس ازش گرفتن. وقتی با فروشنده ای در بازار صحبت میکرد، به صحبتهاش گوش دادن. پرتغالیش عالی بود؛ تقریباً بدون لهجه.
وقتی در حاشیه روآ تیرادِنتِس میدوید، می پاییدنش. اون در مورد دویدنش جدی بود؛ و همین خوشحالشون میکرد. دِنیلو خیلی راحت میپره توی بغلشون.
گای اهل واشنگتون دی.سی بود و اجیر شده بود که دِنیلو رو پیدا کنه. به مدت چهار سال دنبالش گشته بود و سه و نیم میلیون دلار خرج کرده بود برای هیچ. ولی حالا پیداش کرده بود.
اُزمار و دوستای برزیلیش نمیدونستن که اون دِلینلو رو برای چی میخواد ولی حدس میزدن که اون یک عالمه پول رو برداشته و غیبش زده. کپی های بزرگی از عکسهاش رو تهیه کردن و روی دیوار خونه کوچیکی که درش اقامت داشتن، نصب کردن. به دقت عکسها رو نگاه میکردن. آیا این واقعاً خودش بود؟
اُزمار حالا دیگه میخواست بگیردش؛ ولی گای گفت که صبر کنن. بعد دنیلو در چهارمین روز شتابان به فرودگاه رفت؛ ماشینش رو پارک کرد؛ سوار هواپیمای کوچکی به مقصد سَئو پالو شد و ناپدید شد.
اونا منتظر بودن؛ فولکس قرمز و هواپیماهایی که وارد میشدن رو تحت نظر داشتن. اُزمار مطمئن بود که دنیلو برمیگرده و میگیرنش. اون تو روز پنجم برگشت و همه شون خوشحال شدن.
دنیلو هر روز مسیر ده کیلومتریش رو میدوید و تقریباً در همون ساعت میرفت. در روز هشتم وقتی دنیلو رفت بالای تپه، یک ماشین کوچک با تایر پنچر، جاده رو بست. صندوق عقبش باز بود. راننده جوان وانمود کرد که از دیدن اون دونده لاغر، شگفت زده شده.
مرد جوون به سمت دنیلو رفت و به پرتغالی گفت:صبح به خیر.
دنیلو که به ماشین نزدیک میشدگفت: صبح به خیر.
راننده یک دفعه تفنگ بزرگی رو از صندوق عقب برداشت و به سمت صورت دنیلو گرفت. دنیلو ایستاد چشماش به تفنگ خیره مونده بود؛ دهانش باز مونده بود و به سنگینی نفس می کشید.
راننده سریع دستاش رو دور گردن دنیلو گرفت و با خشونت به سمت ماشین کشوندش و انداختش داخل صندوق عقب. دنیلو تقلّا میکرد و لگد میزد ولی بی فایده بود.
راننده صندوق عقب رو بست و به راه افتاد که دوستاش رو ببینه. اونا دنیلو رو بیرون کشیدن، دور مچهای دستش رو با طناب بستن و چشمهاش رو با یک دستمال سیاه پوشوندن. بعد انداختنش پشت یک ون.
شما چی میخواید؟به پرتغالی پرسید.
اُزمار به انگلیسی جواب داد: حرف نزن. برزیلی ای که سمت چپ دنیلو نشسته بود، سوزنی رو از یک جعبه بیرون آورد با مایعی پرش کرد و اون رو محکم به بالای بازوی دنیلو فرو کرد. دنیلو همین که دارو وارد بدنش شد، سست شد. و چشمهاش بسته شد.
زیرِ چند تا جعبه پر از میوه، پنهانش کردن و به سمت مرز پاراگوئه رفتن. یک ساعت بعد از این آدم ربائی، به یک جاده خاکی پیچیدن و کنار یک خونه کوچیک که از جاده قابل دیدن نبود، متوقف شدن.
بردنش داخل خونه و گذاشتنش روی یک میز. گای و یک مرد دیگه، اثر انگشت هاش رو در همون حالتی که خواب بود، گرفتن و اونها رو با اثر انگشتهای وکیلی که اسمش پاتریک بود مقایسه کردن.
مرد به انگلیسی گفت: خودشه، اثر انگشت. اونا حسابی کف زدن.
وقتی گای تماس روزانه ش رو با واشنگتن گرفت، هیجان زده بود. وقتی میگفت:”خودشه؛ اثر انگشت ها کاملاً تطابق دارن”، لبخند میزد.
سکوتی برقرار شد، بعد اون فرد پرسید: پول چی شد؟
گای مطمئن بود که پول رو پیدا میکنه. ما هنوز شروع نکردیم. اون هنوز بیهوشه.
استفانو گفت باهام تماس بگیر.
اون از کلیدهای دنیلو استفاده کرد که درِ خونه ش رو باز کنه. همه دیسک های کامپیوتر رو جمع کرد. رفت سراغ پرونده های روز میز ولی نتونست چیزی رو که دنبالش بود، پیدا کنه.
پنج دقیقه بعد از باز شدن در، یک علامت بی سروصدا فرستاده شد و یک تماس تلفنی برقرار شد. که به فرد پشت خط خبر میداد که یک غریبه وارد خونه شده. دستورالعمل های پرونده محافظ واضح بود: با پلیس تماس نگیر. به شماره ای در روآ تماس بگیر و بگو که با ایوا میراندا کار داری.
ایوا گوشی رو گذاشت. پیام میگفت که دنیلو گم شده. به خودش گفت: آروم باش. باید آروم میبود که اونچه رو که می بایست، انجام میداد. از یک کشوی قفل شده، پرونده ای رو برداشت و صفحه دستورالعمل ها رو دوباره خوند.
راهنمایی های دنیلو کلی بودن. جزئیات به خود ایوا واگذار شده بود. اون پولها رو بخش، بخش کرد. لیستی از شرکتهای خیالی که پولها در هر کدومشون مخفی بود، درست کرده بود دنیلو هیچوقت این لیستش رو ندیده بود.
به عنوان یک وکیل با تجار بین المللی کار کرده بود وپول خارجی رو میشناخت و معاملات بانکی رو بلد بود. میدونست که چطور پول رو در سراسر دنیا انتقال بده دنیلو هم چیزهای بیشتری یادش داده بود.
در حال حاضر پول در دو محل بود یک بانک در پاناما و یکی دیگه در برمودا. چون بانکهای اروپایی در حال حاضر تعطیل بودن، اون چند ساعتی پول رو در کارائیب نگه داشت.
از طریق فکس (دورنگار) دستوراتی فرستاد که پولها رو از پاناما و برمودا به بانکهایی در گراند کیمن (جزایر کیمن) و باهاما منتقل کنن.
هر چه زمان گذشت و دنیلو تماسی نگرفت، بیشتر نگران شد. اون بی اینکه اول به ایوا بگه غیبش نمیزد. ولی اگه اونها پیداش کرده بودن، لفتش نمیدادن و سعی میکردن به حرف بیارنش. این همون چیزی بود که دنیلو بیشتر از هرچیز ازش واهمه داشت. برای همین بود که ایوا باید سریع دست به کار میشد.
رفت سراغ یک تلفن عمومی در وردی ساختمون اداره ش و به اداره پلیس در بیلاکسی و می سی سی پی، زنگ زد و خواست که با مامور جاشوا کاتر صحبت کنه. وقتی که اون گوشی رو گرفت، ایوا پرسید: شما مسئول تحقیق در مورد پاتریک لانیگان هستید؟ میدونست که همینطوره.
اون مکثی کرد. و بعد گفت: بله. شما؟
گفت: من از برزیل تماس میگیرم. اونا پاتریک رو دستگیر کرده ن.
کیا دستگیرش کردن؟
اون جواب داد: جک استفانو، یک کارآگاه خصوصی در واشنگتن. اون به مدت چهار سال دنبال پاتریک میگشته.
و شما میگید که اون پیداش کرده. کجا؟ کِی؟ اینجا..توی برزیل. امروز. و من فکر میکنم که ممکنه بکشنش. کاتر مکث کرد. چه چیز دیگه ای میتونید به من بگید؟پرسید. اون شماره تلفن جک استفانو در واشنگتن رو بهش داد. بعد گوشی رو گذاشت و ساختمون رو ترک کرد. یک تاکسی برای فرودگاه گرفت به به سمت کوریتیبا - در جنوب برزیل- پرواز کرد.
دو مامور پلیس وارد اداره استفانو شدند.
شما اینجا چکار دارید؟استفانو پرسید. کی شما رو استخدام کرده که پاتریک لانیگان رو پیدا کنید؟مامور اولی پرسید.
استفانو جواب داد: نمیتونم اینو بهتون بگم. مامور دوم گفت: ما امروز بعدازظهر تماسی از برزیل داشتیم. استفانو هم یک تماس از برزیل، از گای داشت. سعی کرد بی تفاوت به نظر برسه با اینکه متعجب مونده بود که کی با پلیس تماس گرفته.
میدونست که اون میتونه با گای مرتبط باشه. گای هیچوقت با کسی مخصوصاً پلیس حرف نمیزد.
پاتریک کجاست؟مامور اول پرسید.
شاید در برزیل باشه.
مامور اول گفت: اون مال ماست.
مامور دوم دستور داد: ما میخوایمش. حالا.
استفانو گفت: من نمیتونم کمکتون کنم.
مامور اول گفت: دروغ میگی.
مامور دوم گفت: ما در طبقه اول، در بیرون، در گوشه خیابون و بیرون از خونه شما، نیرو داریم. هر اقدامی رو که شما از حالا تا زمان دستگیری لانیگان انجام بدید، تحت نظر داریم.
ایرادی نداره. حالا میتونید برید.
آسیبی هم بهش نزن باشه؟ اگه هر اتفاقی براش بیفته، پشیمون میشید مامور اول گفت بعد رفتن.
استفانو گیج شده بود. کلی وقت و پول هزینه کرده بود که مطمئن باشه که هیچ کس متوجه نیست که چکار داره میکنه. قبلاً هیچوقت دستگیر نشده بود. هیچ کس هرگز نمیدونست که استفانو کی رو دنبال میکنه.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
Ponta Pora, Brazil
They found him in Ponta Pora, a pleasant little town in Brazil, on the border of Paraguay.
He lived alone in a small house on Rua Tiradentes and drove a red 1983 Volkswagen. He was thinner. His skin and hair were darker, and his nose and chin were different.
They considered taking him quickly but decided to wait. When he went downtown, they followed him and took photos. They listened as he talked to a clerk in the market. His Portuguese was excellent, almost without an accent.
They watched as he ran along Rua Tiradentes and into the countryside. He was serious about his running, and this pleased them. Danilo would simply run into their arms.
Guy was from Washington, DC, and had been hired to find Danilo. He’d been searching for him for four years and had spent 3/5 million dollars, all for nothing. But now he’d found him.
Osmar and his Brazilian friends didn’t know why Guy wanted Danilo, but they guessed that he’d disappeared and taken a lot of money. They made large copies of the photos and put them on the wall of the small house they were staying in.
They studied them carefully. Was it really him?
Osmar wanted to take him now, but Guy said they’d wait. Then, on the fourth day, Danilo raced to the airport, parked his car, got on a small plane to Sao Paulo, and was gone.
They waited, watching the red Volkswagen and the arriving planes. Osmar was confident that Danilo would return and they’d get him. He returned on the fifth day, and everyone was happy.
Every day, Danilo ran his 10-kilometer course, leaving at almost the same time. On the eighth day, when Danilo came over the top of a hill, a small car with a flat tire was blocking the road.
Its trunk was open. The young driver pretended to be surprised at the sight of the thin runner.
“Bom dia,” the young man said, stepping toward Danilo.
“Bom dia,” Danilo said, approaching the car.
The driver suddenly took a large gun from the trunk and pointed it at Danilo’s face. Danilo stopped, his eyes staring at the gun, his mouth open with heavy breathing.
The driver quickly put his hands around Danilo’s neck, pulled him roughly toward the car, and pushed him into the trunk. Danilo struggled and kicked, but with no effect.
The driver shut the trunk and drove to meet his friends. They took Danilo out, tied ropes around his wrists, and covered his eyes with a black cloth. Then they pushed him into the back of a van.
“What do you want?” he asked, in Portuguese.
“Don’t speak,” Osmar replied, in English. The Brazilian sitting on Danilo’s left took a needle out of a box, filled it with a liquid, and pushed it hard into Danilo’s upper arm. Danilo relaxed as the drug entered his body.
His eyes closed.
They hid him under some boxes filled with fruit and drove across the border into Paraguay. An hour after the kidnapping, they turned down a dirt road and stopped at a small house that couldn’t be seen from the road.
They carried him inside and put him on a table. Guy and another man took his fingerprints while he slept, and compared them with the prints of a lawyer named Patrick.
“It’s him,” the fingerprint man said in English. They actually clapped.
Guy was excited when he made his daily call to Washington. He smiled as he said, “It’s him The prints are a perfect match.”
There was a pause, and then the other person asked, “What about the money?”
Guy was sure he’d find it. “We haven’t started yet. He’s still drugged.”
“Call me,” Stephano said.
The man used Danilo’s keys to open the door to his house. He collected all the computer disks. He went through the files on the desk but couldn’t find what he was looking for.
Five minutes after the door opened, a silent signal was sent and a phone call was made. It informed the person on the other end that the house had been entered by a stranger.
The directions in the guard’s file were clear: do not call the police. call a number in Rio and ask for Eva Miranda.
Eva put the phone down. The message meant that Danilo was missing. She told herself to relax. She’d need to be calm to do what she had to do. She took a file from a locked drawer and read the sheet of instructions again.
Danilo’s instructions were general. The details were left to her. She divided the money. She’d made the list of imaginary companies in which the money was hidden; Danilo had never seen her list.
As a lawyer, she worked with international businessmen and understood foreign money and banking. She knew how to move money around the world, and Danilo had taught her more.
At the moment, the money was in two places: a bank in Panama and one in Bermuda. Because European banks were closed now, she’d keep the money in the Caribbean for a few hours.
She faxed instructions to move it out of Panama and Bermuda and into banks on Grand Cayman and in the Bahamas.
As time passed and there was no phone call from Danilo, she became more concerned. He wouldn’t disappear without telling her first. But if they’d found him, they wouldn’t wait long before they tried to make him talk. That was what he feared the most. That was why she had to run.
She went to a pay phone in the entrance of her office building and called the office of the FBI in Biloxi, Mississippi, asking for Agent Joshua Cutter. When he came to the phone, she asked, “Are you in charge of the Patrick Lanigan investigation?” She knew he was.
There was a pause. Then he said, “Yes. Who is this?”
“I’m calling from Brazil,” she said. “They’ve captured Patrick.”
“Who has?”
“Jack Stephano, a private detective in Washington,” she answered. “He’s been searching for Patrick for four years.”
“And you say he’s found him. Where? When?” “Here. In Brazil. Today. And I think they might kill him.” Cutter paused. “What else can you tell me?” he asked. She gave him Jack Stephanos phone number in Washington. Then she put the phone down and left the building. She took a taxi to the airport and flew to Curitiba.
Two FBI agents entered Stephano’s office.
“What are you doing here?” Stephano demanded. “Who hired you to find Patrick Lanigan?” asked Agent One.
“I can’t tell you that,” Stephano answered. “We got a call from Brazil this afternoon,” said Agent Two. Stephano had also had a call from Brazil - from Guy. He tried to seem unconcerned as he wondered who had contacted the FBI.
He knew he could depend on Guy. Guy would never talk to anyone, especially the FBI.
“Where’s Patrick?” Agent One asked.
“Maybe he’s in Brazil.”
“He belongs to us,” said Agent One.
“We want him,” demanded Agent Two. “Now.”
“I can’t help you,” Stephano said.
“You’re lying,” said Agent One.
Agent Two said, “We have men downstairs, outside, around the corner, and outside your home. We’ll watch every move you make from now until we get Lanigan.”
“That’s fine. You can leave now.”
“And don’t hurt him, OK? If anything happens to him, you’ll regret it,” Agent One said, and they left.
Stephano was confused. He’d spent a lot of time and money making certain that no one knew what he was doing. He’d never been caught before. No one ever knew who Stephano was following.
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.