فصل سیزده

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: شریک / فصل 13

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل سیزده

توضیح مختصر

پلیس لی رو در میامی، در راه بازگشت به برزیل دستگیر کرد و سندی یک وکیل برای لی گرفت.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سیزده

ایوا

لی در ابتدا مردی رو که در سوپرمارکت بود، ندید؛ ولی بعد برگشت و چشمای سبزش رو که بهش خیره شده بودن، دید.

ایوا به آرومی دور شد.

چند دقیقه بعد، دوباره دیدش که صورتش رو پنهان کرده بود ولی همه حرکات ایوا رو زیر نظر داشت.

وحشت کرده بود، ولی وقتی توی فروشگاه راه میرفت، آرامشش رو حفظ کرد.

یه بار دیگه توی فروشگاه دیدش و بعد دیدش که به سمت پارکینگ میرفت؛ چیزی توی دستاش نبود.

ایوا تا جایی که امکان داشت با آرامش، هزینه خواروباری رو که خریده بود، پرداخت کرد؛ ولی موقع گرفتن باقیمانده پول، دستاش می لرزید.

سوار ماشینش شد و به سمت خونه ساحلی حرکت کرد، با اینکه میدونست که هرگز نمی تونه به اونجا برگرده.

بعد از یک کیلومتر، سریع برگشت و دید که اون سه تا ماشین عقبتره.

به شدت میخواست که پاتریک رو ببینه، برای همین توانش رو پیدا کرد که سرِ مردِ فریاد بزنه.

این جزو توافقشون نبود.

به راهش ادامه داد، همونطور که پاتریک بهش یاد داده بود، آروم موند.

اون مرد چشم سبز، حالا دیگه به دنبالش نمیومد؛ ولی میدونست که دیگران، تحت نظر دارنش.

ساعتی بعد، وارد فرودگاه پنساکولا – در ایالت فلوریدا- شد و یه بلیط برای پرواز بعدی خرید که به میامی بره.

در میامی یه بلیط یک طرفه برای سائو پائولا –جنوب برزیل- گرفت.

چرا نباید کشورش رو ببینه؟

مامور بازرسی پاسپورت اطلاعیه ای دیده بود با این مظمون که پلیس دنبال یک خانم جوان برزیلیِ سی و یک ساله هست و زنگ هشداری رو فشار داد.

سر و کله یه مدیر پیدا شد و گفت خانم پایِرز میشه بیاین اینجا؟

به یه ردیف در اشاره کرد.

مشکلی پیش اومده؟

همینطور که میرفتن، ایوا با درماندگی این سوال رو پرسید.

نه واقعاً.

فقط چند تا سواله.

وقتی وارد اتاق کوچیکی شدن، در مورد دلیلش برای رفتن به سائو پائولا پرسید.

بعد پرسید: چمدونهاتون کجا هستن؟

طبق گزارشهامون، شما هشت روز پیش وارد کشور شدین.

هشت روز بی هیچ چمدونی.

عجیب به نظر میاد، مگه نه؟

مگه بی چمدون سفر کردن جرمه؟

لی پرسید.

نه، ولی جرمه که توی آمریکا از یه پاسپورت جعلی استفاده بشه.

شما شخصی به اسم ایوا میراندا میشناسید؟

قلبش ایستاد، چهره ش وا رفت و فهمید که تعقیب دیگه تموم شده.

میز بزرگ پر از کاغذ و پرونده بود و جعبه خالی اریکا یه گوشه ایش قرار داشت.

وقتی کاتر وارد شد، پاتریک و سندی داشتن پرونده ها رو نگاه میکردن.

فکر کردم بخواید بدونید که ما ایوا میراندا رو گرفتیم.

توی فرودگاه میامی که میخواست به برزیل بره، دستگیرش کردیم.

پاتریک خشکش زد و یکّه خورد.

اون کجاست؟

پاتریک پرسید.

توی زندان میامی.

کاتر با لبخندی گفت: فقط فکر کردم که بخوای اینو بدونی و رفت.

پاتریک نشست.

حداقلش این بود که استفانو و اریکا دستگیرش نکرده بودن؛ اون پیشِ پلیس، جاش امن بود.

ولی باورش نمیشد که ایوا می خواسته بدون اون، به برزیل برگرده.

سندی گفت: وقتی من ترکش کردم حالش خوب بود.

اون در مورد میامی یا برزیل چیزی نگفت.

بهم گفت که یه خونه ساحلی برای یک ماه اجاره کرده.

پس اون ترسیده.

سندی یه وکیل توی میامی پیدا کن.

خیلی هم سریع.

اون باید حسابی ترسیده باشه.

ایوا تا حالا، هیچوقت توی زندون نبوده.

اون به پدرش فکر میکرد و دعا میکرد که اونا بهش صدمه نزده باشن.

برای پاتریک هم دعا میکرد.

اون آسایش رو توی پول پیدا کرد.

فرداش تقاضای یه وکیل خوب کرد.

باید زود آزاد میشد و میرفت به خونه تا پدرش رو پیدا کنه.

باید یه جایی توی ریو قایم میشد؛ این کار ساده ای بود.

مطمئن بود که اونجا جای امنیه.

آدمایی که به پاتریک آسیب زده بودن و حالا باباش رو گرفته بودن نمیتونستن بهش صدمه بزنن.

میدونست که پلیس به پاتریک میگه که اونو گرفتن و اونم یه کاری میکنه.

سندی با مارک بیرک، یه وکیل کیفری که در میامی میشناخت، تماس گرفت.

بیرک در ساعت نه صبح روز بعد، در زندان حاضر بود.

به لی گفت: پاتریک من رو فرستاده.

حالتون خوبه؟

من خوبم.

مرسی که اومدین.

من کی آزاد میشم؟

تا چند روزی نمیشه.

پاتریک خیلی نگران شماست.

میدونم، بهش بگید من حالم خوبه.

و منم خیلی نگرانشم.

حالا پاتریک یه گزارش دقیق میخواد از اینکه شما دقیقاً چطوری دستگیر شدید.

لی لبخند زد و آروم شد.

البته که پاتریک میخواد جزئیات رو بدونه.

متن انگلیسی فصل

Chapter thirteen

Eva

Leah didn’t see the man at the supermarket at first, but then she turned and saw his green eyes staring at her.

She calmly walked away.

Minutes later, she saw him again, hiding his face but watching every move she made.

She was frightened, but remained calm as she walked through the store.

She saw him once more in the store, and then saw him walking through the parking lot, carrying nothing.

She paid for her groceries as calmly as possible, but her hands shook as she took her change.

She got in her car and drove in the direction of the beach house, though she knew she could never go back there.

After a kilometer, she turned quickly and saw him three cars behind her.

She desperately wanted to see Patrick so she could scream at him.

This was not part of their agreement.

She drove on, remaining calm as Patrick had taught her.

The man with the green eyes wasn’t following her now, but she knew others would be watching.

An hour later, she entered the airport in Pensacola and bought a ticket for the next flight, which went to Miami.

In Miami, she bought a one-way ticket to Sao Paulo.

Why not visit her country?

The agent at the passport checkpoint had seen an announcement that the FBI was looking for a young Brazilian woman, age thirty-one, and pushed an alarm.

A manager appeared and said, Could you step in here, Ms Pires?

He pointed to a row of doors.

Is there a problem?

she demanded as they walked.

Not really.

Just a few questions.

When they entered a small room, he asked about her reason for going to Sao Paulo.

Then he asked, Where’s your baggage?

According to our records, you entered the country eight days ago.

Eight days, and no baggage.

Seems odd, doesn’t it?

Is it a crime to travel without baggage?

she asked.

No, but it is a crime to use a false passport in the US.

Do you know a person by the name of Eva Miranda?

Leah’s heart stopped, her face fell, and she knew the chase was at an end.

The long table was piled with papers and files, and the Aricia box sat empty in a corner.

Patrick and Sandy were looking through the files when Cutter walked in.

I thought you’d want to know that we have Eva Miranda.

We caught her at the airport in Miami, on her way to Brazil.

Patrick stopped, shocked. Where is she?

he asked.

In jail, in Miami.

Just thought you’d want to know, Cutter said with a smile, and left.

Patrick sat down.

At least Stephano and Aricia hadn’t caught her; she was safe with the FBI.

But he couldn’t believe she was returning to Brazil without him.

She was fine when I left her, Sandy said.

She didn’t mention Miami or Brazil.

She told me she rented the beach house for a month.

Then she got scared.

Find a lawyer in Miami, Sandy.

And quickly.

She must be extremely scared.

Eva had never been in jail before.

She thought about her father and prayed that they weren’t hurting him.

And she prayed for Patrick. She found comfort in the money.

Tomorrow she’d demand a good attorney.

She’d be released soon and would be home to find her father.

She’d hide somewhere in Rio; it would be simple.

This was a safe place, she decided.

The men who hurt Patrick and now had her father couldn’t touch her.

She knew the FBI would tell Patrick that they had her, and he’d have a plan.

Sandy called Mark Birck, a criminal lawyer he knew in Miami.

At nine the next morning, Birck was at the jail.

Patrick sent me, he told Leah.

Are you OK?

I’m fine.

Thanks for coming.

When will I be released?

Not for a few days.

Patrick’s very concerned about you.

I know Tell him I’m fine.

And I’m very concerned about him.

Now, Patrick wants a detailed account of exactly how you were caught.

She smiled and relaxed.

Of course Patrick wanted details.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.