فصل پنجم

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: شریک / فصل 5

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل پنجم

توضیح مختصر

پاتریک به بیمارستان سان خوان منتقل شد. چند عکس از زخمها تهیه کرد. سندی وکالتش رو بر عهده گرفت.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنج

بیمارستان پایگاه

پاتریک به کمک پرستارش لوئیس در راهروی بیمارستان قدم میزد.

پوستش در چهار ناحیه سوخته بود و تمام بدنش درد میکرد.

ایستاد و از پنجره به بیرون نگاه کرد؛ بله اقرار کرده بود که پولا هنوز هستن.

با اون برقی که به بدنش داده بودن، بهشون گفته بود که بعد از دزدیدن پولا چه اتفاقی براشون افتاده.

آخرین بخش شکنجه ش رو نمیتونست به یاد بیاره.

رو به مرگ بود.

اسم لی روگفته بود.ولی آیا با خودش گفته بود یا باصدای بلند؟

اون الان کجا بود؟

وقتی به اتاقش برگشتن، لوئیس در رو بست و پرده ها رو کشید و دوربینش رو در آورد.

لوئیس در قبال پیشنهاد پونصد دلاریِ پاتریک، قبول کرده بود که ازش عکس بگیره.

پاتریک بهش گفت: از اونجا شروع کن.به پایینِ تخت اشاره کرد.

همه بدن و صورت رو هم بگیر.

لوئیس همونطور که اون گفته بود، عمل کرد و سریع کارشو انجام داد.

وقتی تموم شد، فیلم رو به یک مغازه عکاسی برد.

سندی مک درمات با اشتیاق تمام، گزارشهایی رو درباره پیدا شدن دوست دانشکده حقوقش خونده بود.

در دفتر جدیدش در نیواورلئان (در ایالت لوئیزیانا) مشغول بود که منشیش گفت که خانمی از برزیل منتظره که ببیندش.

اون خانم آهسته گفت: اسم من لی هست.

پاتریک منو فرستاده.

سندی متوجه شد که اون لبخند نداشت و چشماش خسته بود.

شما باهاش حرف نزدین از وقتی که اون…

نه

از وقتی دستگیر شده نه.

من میخوام شما رو استخدم کنم که وکیل پاتریک باشید.

من در خدمتم.

سندی کلی سوال داشت ولی میدونست که نمیتونه الان بپرسه.

لی بهش گفت: شما ممکنه توسط آدمای قبیح، تهدید بشید.

کیا؟

اونایی که پاتریک رو تعقیب میکنن.

اون گفت: من فکر میکنم که اونا دستگیرش کرده ن.

بله ولی پول رو که نگرفتن.

گفت: آره میفهمم. پس پول خرج نشده بوده که تعجبی نداره.

پرسید: ولی چقدر پول مونده؟

پولا کجا هستن؟

سندی پرسید

اون گفت: این سوال رو نمیتونید بپرسید.

میخواید که من چه کاری براش انجام بدم؟

هر کاری. پاتریک وکیل دیگه ای نمیخواد.

پس من در خدمت شما هستم.

میدونید… ما دوستای قدیمی هستیم.

خوبه.

ما نمیتونیم دوباره اینجا همو ملاقات کنیم.

آدمایی هستن که در تلاشن که منو پیدا کنن چون فکر میکنن من میتونم به پولا برسونمشون.

پس همو در جای دیگه ای میبینیم.

لی به ساعتش نگاه کرد.

سه ساعت دیگه یک پرواز به میامی هست؛ تو هواپیما میتونیم صحبت کنیم.

کجا داریم میریم؟

شما به سان خوان میرید که پاتریک رو ببینید.

من هم به سمت دیگه ای میرم.

تو هواپیما سندی و لی، زیاد با هم صحبت نکردن.

فقط قبل از فرود اومدن در میامی، لی گفت: من شما رو تا چند روز نمیبینم.

باید به مسیرم ادامه بدم.

پاتریک دستورالعمل ها رو بهتون میده و من و اون از طریق شما با هم در ارتباط خواهیم بود.

مراقب باشید.

وقتی مردم بفهمن که شما وکیلش هستید، توجه آدماییکه دنبال من میگردن به شما جلب میشه.

اون پرسید اونا کین؟

پاتریک بهتون میگه.

پولا پیش شماست، همینطوره؟

نمیتونم به این سوال جواب بدم.

وقتی فرود اومدن، لی دستش رو فشرد و گفت: به پاتریک بگید که من خوبم.

بعد میون جمعیت محو شد.

وقتی در سان خوان به زمین فرد اومد، به پایگاه نظامی رفت تا پاتریک رو ببینه.

این دو دوست قدیمی، شش سال بود که هم رو ندیده بودن.

پاتریک در تختش توی اون اتاق تاریک نشست.

یک ملافه روی بدنش کشیده بود.

سندی با دقت به صورتش نگاه کرد.

لاغر شده بود و چونه و بینیش هم فرق کرده بود.

انگار یه آدم دیگه بود.

ولی چشمها و صداش همون بود.

پاتریک گفت: مرسی که اومدی.

سندی جواب داد: خواهش میکنم

و اضافه کرد: اون گفت که بهت بگم که حالش خوبه.

پاتریک چشماش رو بست و خدا رو شکر کرد.

بعد سکوت کرد.

سندی نشست و منتظر واکنشی از دوستش شد.

اون زنده بود و درحال حاضر هیچ چیز مهمتر از این نبود.

بعد از کمی، سندی خواست چیزی بگه.

گفت: خیلیا منتظر بازگشت تو به بیلاکسی هستن.

ترودی دو روز پیش درخواست طلاق داده.

هیئت منصفه تو رو متهم به قتل درجه یک کردن.

پاتریک گفت: میدونم.

سی.ان.ان بهم اطلاع داده.

سندی مکث کرد و بعد پرسید: کِی میخوای حرف بزنی؟

پاتریک به پهلوش غلت زد و به دیوار نگاه کرد.

آهسته گفت: سندی، اونا منو شکنجه کردن.

سیم به بدنم وصل کردن و شوک های الکتریکی بهم دادن تا اینکه حرف زدم.

ایناهاش ببین.

دست چپش رو بالا برد و سندی تونست علائم سوختگی رو خوب ببینه.

همش از پولا میپرسیدن.

متاسفم سندی، من در مورد اون دختر بهشون گفتم.

وکیلِ؟

لی؟

آره تقریباً مطمئنم که از لی بهشون گفتم.

سندی پرسید به کی گفتی پاتریک؟

پاش درد گرفت و چشماشو بست.

باز به آرومی به پشت غلت زد و ملافه رو به روی کمرش پایین کشید.

در حالی که به دو تا سوختگی ناجور روی سینه ش اشاره میگرد گفت: ببین سندی

اینم مدرک.

سندی آباژور رو روشن کرد؛ کمی به جلو خم شد و نگاه کرد.

باز پرسید کی این کارو کرده؟

نمیدونم.

یه عده آدم.

برای دوستش متاسف بود.

سندی میخواست بدونه که چه اتفاقایی افتاده

در مورد شکنجه و در مورد اینکه چهار سال پیش چی رخ داده بوده.

یک داستان فوق العاده بود؛ ولی نمیدونست که پاتریک چقدر میتونه بگه.

هیچکس از جزئیات سانحه تصادف چیزی نمیدونست.

ولی اون میتونست در مورد دستگیری و شکنجه ش به وکیلش بگه.

پاتریک گفت: نزدیکتر بنشین و لامپ رو هم خاموش کن.

نور اذیتم میکنه.

بعد داستان ربوده شدنش رو گفت.

ساعت شش صبح روز بعد، پزشک پاتریک وارد اتاق شد.

زخمهاش رو بررسی کرد و گفت: شما آماده رفتنید.

جایی که میری دکترای داره که منتظرت هستن.

بعد رفت.

سی دقیقه بعد، مامور بِرِنت مایِرز، از دفتر بیلاکسی وارد شد.

صبح بخیر پاتریک.

من الان با دکترت صحبت کردم.

فردا میری خونه و من دستور برگردوندنت رو دارم.

صبح با یک هواپیمای نیروی هوایی ویژه به بیلاکسی میریم.

صبح زود میبینمت.

مایرز رفت.

بعد لوئیس با قهوه و میوه برگشت.

یک بسته زیر ملافه پاتریک گذاشت و پرسید که به چیز دیگه ای نیاز نداره.

پاتریک گفت: نه و با صدای ملایمی ازش تشکر کرد.

یک ساعت بعد سندی رسید.

پاتریک گفت: ازت میخوام که فوری به خونه بری

و اینو با خودت ببری

بسته رو به دست سندی داد.

سندی نشست، بازش کرد و عکسها رو نگاه کرد.

پرسید: کی این کارو با تو کرده؟

من زندونیِ کی بودم؟

اف بی آی.

خب فکر میکنم اف بی آی این کارو باهام کرده.

حکومتم پیدام کرده، دستگیرم کرده، شکنجه م کرده و حالا میخواد برم گردونه.

ببین که باهام چه کرده ن.

سندی گفت: تو باید به خاطر این کار ازشون شکایت کنی.

میلیونها بار و خیلی هم سریع.

نقشه اینه: من صبح دارم به بیلاکسی میرم.

ما باید امروز غروب یک شکایت نامه تنظیم کنیم بنابراین این موضوع فردا در روزنامه است.

به مطبوعات بگو.

دو تا از عکسها رو علامت زدم.

اونا رو به خبرنگارهای روزنامه ساحل بده؛ این روزنامه رو آدمایی که هیئت منصفه من هستن میخونن.

اونا برام متاسف میشن؛ یک شهروند آمریکایی توسط پلیس شکنجه شده.

سندی به دقت به چهره پاتریک نگاه کرد؛

پرسید: اونا واقعاً پلیس نبودن، درسته؟

پاتریک گفت: نه پلیس نبودن.

آدمایی که اسمشونو نمیدونم منو تحویل پلیس دادن.

اونا مدتهای مدیدی من رو تعقیب کرده بودن.

و هنوز هم یه جایی اون بیرون منتظرم هستن.

اف بی آی راجع بهشون چیزی میدونه؟

پاتریک گفت: بله.

مکث کرد.

مواظب باش.

سندی من یه عالمه پول مخفی کردم.

آدمایی هستن که هر کاری میکنن تا پولا رو پیدا کنن.

سندی پرسید: چقدر از پولا باقی مونده.

همه ش؛ حتا بیشتر.

سندی گفت: ممکنه ما برای نجات دادن تو، بهش نیاز داشته باشیم.

من یه نقشه ای دارم.

مطمئنم همینطوره؛ تو بیلاکسی میبینمت.

متن انگلیسی فصل

Chapter five

The Base Hospital

Patrick walked down the hospital hall with the help of Luis, his nurse.

His skin was burned in four places, and his whole body ached.

He stopped and looked out a window.Yes, he’d admitted that the money still existed.

With electricity running through his body, he’d told them what happened to the money after he stole it.

He couldn’t remember the last part of his torture.

He’d been near death.

He’d called her name, but was it to himself or aloud?

Where was she now?

When they returned to his room, Luis closed the door and curtains and took out a camera.

Luis had agreed to take the photos when Patrick offered him five hundred dollars.

Start there, Patrick told him, pointing to the bottom of the bed.

Get the whole body, including the face.

Luis did as he was told and worked quickly.

When he finished, he took the film to a photo shop.

Sandy McDermott had read reports about the discovery of his law school friend with great interest.

He was busy in his New Orleans office when his secretary announced that a woman from Brazil was waiting to see him.

My name’s Leah, she said quietly.

Patrick sent me.

Sandy noticed that she didn’t smile and her eyes were tired.

Have you spoken to him since

No. Not since he was taken.

I want to hire you to be Patrick’s lawyer.

I’m available.” Sandy had a lot of questions, but he knew he couldn’t ask them now.

“You might be threatened by some very nasty people,” she told him.

“Who?

“The people chasing Patrick.

I think they’ve caught him,” he said.

Yes, but they don’t have the money.

I understand,” he said. So, the money hadn’t been spent; that wasn’t surprising.

But how much was left?

Where is the money? he asked

“You can’t ask that question,” she said.

“What do you want me to do for him?

Everything. Patrick wants no other lawyer.

Then I’m hired. We’re old friends, you know.

Good. We can’t meet here again.

There are people trying to find me because they think I can lead them to the money.

So we’ll meet in other places.” Leah looked at her watch.

There’s a flight to Miami in three hours. We can talk on the plane.

Where are we going?

You’ll go to San Juan to see Patrick. I’ll go another direction.

On the plane Sandy and Leah didn’t talk much.

Just before landing in Miami, she said, “I won’t see you again for a few days.

I have to keep moving.

Patrick will give you instructions, and he and I will communicate through you. Be careful.

When people learn that you’re his lawyer, you’ll attract the attention of the people who are looking for me.

Who are they he asked.

Patrick will tell you.

You have the money, don’t you?

I can’t answer that question.

When they landed, she shook his hand and said, “Tell Patrick I’m fine.

Then she disappeared into the crowd.

When he landed in San Juan, Sandy went to the Navy base to visit Patrick.

The two old friends hadn’t seen each other for six years.

Patrick sat in his bed in the dark room.

He kept a sheet over his body.

Sandy studied his face.

It was thin, and the chin and nose were different.

He looked like someone else.

But his eyes and voice were the same.

Thanks for coming,” Patrick said.

Sure, Sandy replied.

She said to tell you she’s fine,” he added. Patrick closed his eyes and said a prayer of thanks.

Then he was silent.

Sandy sat and waited for his friend.

He was alive, and right now nothing else mattered.

After a time, Sandy wanted to talk.

A lot of people are waiting for you back in Biloxi, he said.

Trudy filed for divorce two days ago. The grand jury has indicted you for capital murder.

I know, said Patrick. “CNN has kept me informed.

Sandy paused and then asked, “When do you want to talk?

Patrick rolled to his side and looked at the wall. They tortured me, Sandy, he said quietly.

They taped wires to my body and gave me electric shocks until I talked. Here, look.

He lifted his left arm so Sandy could inspect the burn marks.

They kept asking about the money. I’m afraid I told them about the girl, Sandy.

The lawyer?

Leah?

Yes, I’m almost certain I told them about Leah.

Told who, Patrick Sandy asked.

Patrick closed his eyes as pain returned to his legs.

He gently rolled over onto his back again and pulled the sheet down to his waist.

Look, Sandy,” he said, pointing to two bad burns on his chest. “Here’s the proof.

Sandy turned on a table lamp, leaned closer, and looked.

Who did this he asked again.

“I don’t know. A bunch of people. Patrick felt sorry for his friend.

Sandy wanted to know what had happened

about the torture and about what had happened four years ago.

It was a wonderful story, but he wasn’t sure how much he could tell.

No one knew the details of the car crash.

But he could tell his lawyer about his capture and torture.

He said, Sit closer and turn off that lamp.

The light bothers me.” Then he told the story of his kidnapping.

At six o’clock the next morning, Patrick’s doctor entered his room.

He checked his wounds and said, “You’re ready to go.

They have good doctors waiting for you where you’re going.” Then he left.

Thirty minutes later, Agent Brent Myers from the Biloxi office walked in. Good morning, Patrick.

I just talked to your doctor.

You’re going home tomorrow, and I’ve got orders to take you back.

We’ll leave in the morning on a special Air Force plane to Biloxi.

See you early in the morning.” Myers left.

Next, Luis arrived with coffee and fruit.

He put a package under Patrick’s sheet and asked if he needed anything else.

No, Patrick said, thanking him softly.

An hour later, Sandy arrived.

I want you to go home immediately, Patrick said.

And take this with you.

He handed Sandy the package.

Sandy sat down, opened it, and looked through the photos.

Who did this to you he asked.

Whose prisoner am I?

The FBI’s.

So, I think the FBI did it to me.

My own government found me, caught me, tortured me, and is now taking me back.

Look at what they’ve done to me.

You should sue them for this,” Sandy said.

For millions And quickly.

Here’s the plan: I’m leaving for Biloxi in the morning.

We should file our lawsuit late this afternoon so it’ll be in the paper tomorrow.

Tell the press. I’ve marked two photos.

Give them to the reporters for the Coast paper - the one that’s read by the people who will be on my jury.

People will feel sorry for me an American citizen tortured by the FBI.

Sandy studied Patrick’s face.

It wasn’t really the FBI, was it he asked.

No, Patrick said, it wasn’t.

I was delivered to the FBI by some people whose names I don’t know.

They’d been chasing me for a long time.

And they’re still waiting out there somewhere.

Does the FBI know about them?

Yes, Patrick said. He paused. Be careful.

I’ve hidden a lot of money, Sandy.

There are people who’ll do anything to find it.

How much of the money is left Sandy asked.

All of it And more.

We may need it to save you, Sandy said.

I have a plan.

I’m sure you do؛ See you in Biloxi.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.