فصل دوم

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: شریک / فصل 2

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل دوم

توضیح مختصر

گای برای فهمیدن محل پولها، دنیلو(پاتریک) را شکنجه کرد، او نمیدانست چون ایوا پولها را منتقل کرده بود.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دو

پاراگوئه

دنیلو روی تخته ای که سوراخهایی داشت دراز کشیده بود. طنابهایی که از اون سوراخها رد شده بودن و دور مچ پا، زانوها، کمر و سینه و مچهای دستش بودن، محکم به تخته نگهش میداشتن. یک پزشک برزیلی وارد اتاق شد و سوزنی رو به بازوش فرو کرد. دارو به بدن دنیلو سرازیر شد.

گای به تنهایی وارد اتاق شد. گفت: سلام پاتریک.

دنیلو میدونست که زندگی آرومش در روآ تیرادِنتِس تموم شده. اون حالا دیگه دنیلو سیلوا نبود؛ دوباره پاتریک بود. چهار سال تمام به این فکر کرده بود که اگه اونا دستگیرش کنن چه احساسی خواهد داشت. حالا میدونست. به شدت وحشت زده بود.

پاتریک صدای منو میشنوی؟گای پرسید. ما میدونیم که تو کی هستی. تو پاتریک لانیگان از بلاکسی، می سی سی پی هستی. یک وکیلی. همسر و یک دختر شیش ساله داری. الان بیشتر از چهار ساله که گم شدین.

خودم هستم.

پاتریک بهم بگو که مراسم خاکسپاری خودت رو دیدی؟

بله دیدمش.

بعد از مراسم خاکسپاریت، کجا مخفی شدی؟

اینور و اونور.

پولا کجان پاتریک؟گای با لبخندی پرسید.

کدوم پولا؟

همون پولایی که با خودت بردی.

پاتریک گفت: آهان اون پولا. بعد هوشیاریش رو از دست داد.

چند تا مرد دیگه وارد اتاق شدن. اونها لباسهاشو درآوردن و موهای چند جای بدنش رو تراشیدن. بعد ورقه های فلزی کوچیکی رو به اون محل ها بستن. سیم هایی که به اون فلزها وصل شده بودن، از بدنش به جعبه ای که در دست گای بود میرفتن.

پاتریک با خودش گفت که اونها قصد کشتنش رو ندارن. اون این وضعیت رو هزار بار تجسم کرده بود و دعا کرده بود که هیچوقت این اتفاق نیفته. ولی همیشه میدونست که محقق میشه. همیشه میدونست که اونها اون بیرون دارن دنبالش میگردن.

چشمهاش رو بست سعی کرد به طور منظم نفس بکشه و خیلی سعی کرد که افکارش رو کنترل کنه. در دل تکرار کرد: من نمیدونم پولا کجان. من نمیدونم پولا کجان.

اون تا امروز، همه روزه بین ساعت چهار تا شش بعدازظهر با ایوا تماس میگرفت، پس میدونست که ایوا تا حالا پولها رو منتقل کرده. که در وضعیت امنی پنهان باشن. و نمیدونست که کجا هستن. ولی آیا اونا حرفش رو باور میکنن؟

اون پزشک برگشت و یک سوزن دیگه به دستش زد. پولا کجان پاتریک؟گای پرسید.

پاتریک جواب داد: من هیچ پولی ندارم.

پاتریک تو به من میگی. میتونی الان بگی یا ده ساعت دیگه که نیمه جونی.

من نمیخوام بمیرم باشه؟پاتریک که چشمهاش پر از وحشت شده بود، گفت. با خودش گفت: اونا منو نمیکشن.

گای اون جعبه رو نزدیک صورت پاتریک نگه داشت. اینو میبینی؟گفت. وقتی من این اهرم رو فشار بدم جریان برق از این سیمها به صفحه های فلزی روی پوستت منتقل میشن. حالا بگو پولا کجان؟

نمیدونم. قسم میخورم.

گای اهرم رو فشار داد و جریان برق به بدن پاتریک وارد شد و پوستش رو سوزوند. دهن و چشمهاش رو محکم بست و به سختی تلاش کرد که جیغ نزنه. ولی بعد از دومین بار دیگه تلاشی نکرد و بلند فریاد زد.

بهم بگو پولا کجان تا زنده از این اتاق بیرون بری. ما به پُنتا پُرا برمیگردونیمت. به پلیس هم نمیگیم. گای مکث کرد. با این حال اگه نخوای بهمون بگی پولا کجان، هرگز زنده ازین اتاق خارج نمیشی. میفهمی پاتریک؟

بله. قسم میخورم که نمیدونم. اگه میدونستم، بهتون میگفتم. گای اهرم رو به پایین فشار داد. من نمیدونم!پاتریک دردمندانه عربده کشید. قسم میخورم که نمیدونم.

گای چند ثانیه صبر کرد که پاتریک حالش بهتر بشه. بعد به آرومی پرسید: پولها کجان؟

من نمیدونم! هوارهای پاتریک در سراسر خونه پیچید.

اونها برای دقایقی تنهاش گذاشتن که رنج بکشه و به اینکه بعدش چه اتفاقی می افته فکر کنه. پوستش از حرارت و برق قرمز شده بود.

از زیر طناب روی سینه ش، جایی که صفحه فلزی گوشت تنش رو سوزونده بود، خون جاری شده بود. طنابهای دور مچ دست و قوزک پاش، پوستش رو برده بودن.

بعد گای تنها وارد شد روی یک صندلی کنار پاتریک نشست. در طول مراسم خاکسپاری کجا بودی؟پرسید.

پاتریک کمی آرامش پیدا کرد. بالاخره یک سوالی مطرح شد که در مورد پول نبود. شاید اگر همکاری میکرد اونا دیگه شکنجه ش نمیکردن.

گفت: توی بلاکسی مخفی شده بودم.

البته. و مراسم خاکسپاری خودت رو تماشا میکردی.

بله. توی یک درخت بودم.

بعد از خاکسپاری کجا رفتی؟گای پرسید.

به موبیل، آلاباما.

ظاهرت رو تغییر دادی.

پاتریک توضیح داد: بله ریشم رو زدم موهامو رنگ کردم و سی کیلو وزن کم کردم.

زبونی رو یاد گرفتی؟

پرتغالی خوندم.

پس میدونستی که به برزیل میای.

بله. فکر کردم که برزیل جای خوبی برای مخفی شدنه.

گای گفت: شدی دنیلو سیلوا.

بله.

و رفتی به سَئو پالو. بهم بگو اونجا چکار کردی.

اونجا بیست میلیون نفر جمعیت داره. یک جای فوق العاده برای مخفی شدن. یک معلم گرفتم و یاد گرفتم که خیلی خوب پرتغالی صحبت کنم. وزن بیشتری کم کردم. و خیلی جابجا شدم.

با پولا چیکار کردی؟

پاتریک مکث کرد. چرا باید همش از پول سوال کنن؟ کدوم پولا؟پرسید.

نه میلیون دلاری که از موسسه حقوقیت و موکلینش دزدیدی.

بهتون گفتم. شما منو اشتباهی گرفتین.

گای فریاد زد و چند آمریکایی دیگه با عجله وارد شدن. پزشک برزیلی یک سوزن دیگه رو با خشونت وارد دست پاتریک کرد و رفت. ضبط صوت روشن شد. گای ایستاد آماده بود که اگه پاتریک حرف نزد، اهرم رو تکون بده.

پول در تاریخ بیست و ششم مارچ 1992 ، چهل و پنج روز بعد از مرگت، از طرق تلگراف به حساب بانک شرکت حقوقیت در ناسو وارد شده. پاتریک تو اونجا بودی و تظاهر میکردی که شخص دیگه ای هستی. ما عکسایی داریم که دوربین مخفی بانک ثبتشون کرده.

کمی بعد از اینکه پول اومد، رفت. با تلگراف به بانکی در مالتا فرستاده شد. تو اونو دزدیدی پاتریک. حالا بگو که کجاست؟ بهم بگو تا زنده بمونی.

پاتریک به گای و بعد به اون اهرم نگاه کرد و چشماشو محکم بست. گفت: قسم میخورم که نمیدونم از چی دارید صحبت میکنید.

پاتریک پاتریک گای اهرم رو به پایین فشار داد. صدای نعره پاتریک چنان بلند و وحشتناک بود که اُزمار و برزیلی های توی حیاط صحبتشون قطع شد. صد متر دورتر یک برزیلی که از خونه محافظت میکرد، دعا کرد.

آپارتمان کوریتیبا نزدیک فرودگاه بود. ایوا به راننده تاکسی گفت که صبر کنه تا اون وارد بشه. دقیقاً میدونست چکار باید بکنه. رفت سراغ کمد قفل شده پرنده ها، سه تا کشو رو باز کرد، سوابق مالی رو در آورد و اونها رو در چمدونی که با خودش آورده بود گذاشت.

دنیلو نمیتونست بدونه که مدارکش کجا هستن. بعد به سرعت رفت و راننده به یک هتل کوچیک در مرکز شهر رسوندش.

در اتاقش یک دستگاه فکس کوچیک رو از بسته بندیش درآوردو اونو به خط تلفن وصل کرد. بانکهای آسیایی و زوریخ - بزرگترین شهر سوئیس- حالا باز بودن. کمی بعد تخت پوشیده از کاغذهای دستورالعمل های انتقال پول شد.

خسته بود، ولی نمیتونست بخوابه. دنیلو گفته بود که اونا میان و دنبالش میگردن. نمیتونست بره خونه. به پولا فکر نمیکرد، فکرش مشغول دنیلو بود.

آیا زنده بود؟ اگه آره، چقدر رنج میکشید؟ چقدر بهشون اطلاعات داده بود؟ چشمهاش رو پاک رد و شروع به مرتب کردن کاغذا کرد. وقت برای اشک ریختن نداشت.

صبح، ایوا با پدرش تماس گرفت. اون از صداش فهمید که یه چیزی شده، ولی ایوا گفت که جاش امنه و سلامته. یک دفعه یک موکل در اروپا برای مدت دو هفته بهش نیاز پیدا کرده بود. بعدش با همکار شرکت حقوقیش و با منشیش تماس گرفت و بهشون گفت که در آلمان بهش نیاز فوری دارن.

ایوا به چیزای زیادی که ممکن بود اونا در موردش صحبت کنن فکر کرد. شاید دنیلو هنوز یه جایی زنده بود. اون گفته بود که اونا قادر به کشتنش نیستن؛ بدون اون هرگز نمیتونن پولا رو پیدا کنن. اگه اول دولت آمریکا پیداش میکرد، برمیگردوندش به آمریکا.

اگه دیگران پیداش میکردن، انقدر شکنجه ش میکردن تا بگه که پولا کجان. شاید اون حرف زده بود؛ شاید اسم ایوا رو بهشون گفته بود.

به بوینس آیرس پرواز کرد. بعد پاسپورت جدیدش رو درآورد. اولی رو پارسال، دنیلو کمکش کرده بود که بگیره. اون حالا لیه(لی) پایرِس از بوینس آیرس بود؛ به نیویورک و بعد به زوریخ پرواز کرد.

متن انگلیسی فصل

Chapter two

Paraguay

Danilo was lying on a board with holes in it. Ropes through the holes and around his ankles, knees, waist, chest, and wrists held him tightly against it. A Brazilian doctor stepped into the room and pushed a needle into his arm. The drug ran into Danilo’s body.

Guy entered the room alone. “Hello, Patrick,” he said.

Danilo knew that his quiet life on Rua Tiradentes was finished. He wasn’t Danilo Silva now; he was Patrick again. For four years, he’d wondered how he’d feel if they caught him. Now he knew. He was extremely frightened.

“Can you hear me, Patrick?” Guy asked. “We know who you are. You’re Patrick Lanigan from Biloxi, Mississippi. You’re a lawyer. You have a wife and a daughter, age six. You’ve been missing now for over four years.”

“That’s me.”

“Tell me, Patrick, did you watch your own funeral?”

“Yes I watched it.”

“Where did you hide after your funeral?”

“Here and there.”

“Where’s the money, Patrick?” Guy asked with a smile.

“What money?”

“The money you took with you.”

“Oh, that money,” Patrick said. Then he lost consciousness.

More men entered the room. They cut his clothes off and shaved several parts of his body. Then they taped small metal plates to the shaved skin. Wires connected to the metal went across his body to a box in Guy’s hand.

Patrick told himself that they weren’t going to kill him. He’d imagined this situation a thousand times and prayed it would never happen. But he’d always known it would. He always knew they were out there, searching for him.

He closed his eyes, tried to breathe regularly, and struggled to control his thoughts. “I don’t know where the money is. I don’t know where the money is,” he repeated silently.

Until today, he’d called Eva every day between 4 P.M. and 6 P.M., so he knew that she’d moved the money by now. that it was safely hidden. He didn’t know where it was. But would they believe him?

The doctor returned and pushed another needle into his arm. “Where’s the money, Patrick?” Guy asked.

“I don’t have any money,” Patrick replied.

“You will tell me, Patrick. You can do it now, or you can do it ten hours from now when you’re half-dead.”

“I don’t want to die, OK?” Patrick said, his eyes filled with fear. “They won’t kill me,” he told himself.

Guy held the box close to Patrick’s face. “See this?” he said. “When I push this lever, electricity will pass through the wires to the metal plates on your skin. Now, where’s the money?”

“I don’t know. I swear.”

Guy pushed the lever and electricity shot through Patrick’s body, burning his skin. He closed his eyes and mouth tightly, making an effort not to scream. But he stopped trying after a second and screamed loudly.

“Tell me where the money is, and you’ll leave this room alive. We’ll take you back to Ponta Pora. We won’t tell the FBI.” Guy paused. “If, however, you refuse to tell me where the money is, then you’ll never leave this room alive. Do you understand, Patrick?”

“Yes. I swear I don’t know. If I knew, I’d tell you.” Guy pushed the lever down. “I don’t know!” Patrick screamed in pain. “I swear I don’t know.”

Guy waited a few seconds for Patrick to recover. Then he asked calmly, “Where’s the money?”

“I don’t know!” Patrick’s screams filled the house.

They left him alone for a few minutes to suffer and think about what would happen next. His skin was red from the heat and electricity.

Blood ran from under the tape on his chest, where the metal was burning into his flesh. The ropes around his wrists and ankles had rubbed away his skin.

Then Guy returned alone and sat on a chair next to Patrick. “Where were you during the funeral?” he asked.

Patrick relaxed a little. Finally, there was a question that wasn’t about money. Maybe if he cooperated, they wouldn’t torture him again.

“I was hiding in Biloxi,” he said.

“Of course. And you watched your own funeral.”

“Yes. I was in a tree.”

“Where did you go after the funeral?” Guy asked.

“To Mobile, Alabama.”

“You changed your appearance.”

“Yes I shaved my beard, colored my hair, and lost thirty kilos,” Patrick explained.

“Did you study a language?”

“I studied Portuguese.”

“So, you knew you were coming to Brazil.”

“Yes. I thought Brazil would be a good place to hide.”

“You became Danilo Silva,” Guy said.

“Yes.”

“And you went to Sao Paulo. Tell me what you did there.”

“There are twenty million people there. A wonderful place to hide. I hired a teacher and learned to speak Portuguese very well. I lost more weight. I moved a lot.”

“What did you do with the money?”

Patrick paused. Why did they have to keep asking about the money? “What money?” he asked.

“The ninety million dollars you stole from your law firm and its client.”

“I told you. You have the wrong guy.”

Guy shouted and the other Americans rushed in. The Brazilian doctor pushed another needle roughly into Patrick’s arm and left. The tape recorder was turned on. Guy stood, ready to move the lever if Patrick didn’t talk.

“The money arrived by wire to your law firm’s bank account in Nassau on March 26, 1992 - forty-five days after your “death.” You were there, Patrick, pretending to be someone else. We have photos taken by the bank’s hidden camera.

A short time after the money arrived, it was gone. sent by wire to a bank in Malta. You stole it, Patrick. Now, where is it? Tell me, and you’ll live.”

Patrick looked at Guy, then at the lever, and closed his eyes tightly. “I swear I don’t know what you’re talking about,” he said.

“Patrick, Patrick - “ Guy pushed the lever down. Patrick’s scream was so loud and terrible that Osmar and the Brazilians in the yard stopped their conversation. A hundred meters away, a Brazilian guarding the house offered a prayer.

The apartment in Curitiba was near the airport. Eva told the taxi driver to wait while she went inside. She knew exactly what to do. She went to the locked file cabinet, opened the three drawers, took out the financial records, and put them in a suitcase to take with her.

Danilo couldn’t know where his papers were. Then she quickly left and was driven to a small hotel downtown.

In her room she unpacked her small fax machine and connected it to the phone line. The Asian and Zurich banks were open now. Soon the bed was covered with sheets of instructions to move the money.

She was tired, but she couldn’t sleep. Danilo had said they’d come looking for her. She couldn’t go home. Her thoughts weren’t on money, but on him.

Was he alive? If so, how much was he suffering? How much had he told them? She wiped her eyes and began to arrange the papers. There was no time for tears.

In the morning, Eva called her father. He knew from her voice that something was wrong, but she said she was safe. A client in Europe suddenly needed her for two weeks. Next, she called her law firm partner and her secretary, telling them she was needed in Germany immediately.

Eva thought about the many possibilities they’d discussed. Maybe Danilo was still alive somewhere. He’d said they couldn’t afford to kill him; without him they’d never find the money. If the American government found him first, they’d take him back to the US.

If the others found him, they’d torture him until he told them where the money was. Maybe he’d talked; maybe he’d mentioned her name.

She flew to Buenos Aires. Then she got out her new passport. the one Danilo had helped her get a year ago. She was Leah Pires now From Buenos Aires she flew to New York and then to Zurich.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.