سرفصل های مهم
فصل یازدهم
توضیح مختصر
گروه استفانو برای کشاندن لی به خونه، پدرش رو دزدیدن. سندی با لی در مورد اریکا و مدارکش صحبت کرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل یازده
داستان لی
آخرین تماس تلفنی پائولو میراندا از دخترش، دو روز پیش بود.
دخترش(لی) در هتلی در نیو اورلئان بود.
ترسیده بود، گرچه ناامیدانه تلاش میکرد این ترس رو نشون نده.
عصبانی بود که دخترش جزئیات بیشتری بهش نگفته بود و نگرانش هم بود.
از آدمایی که هر کجا که میرفت، تعقیبش میکردن هم خسته بود.
بعد از اینکه کارش تموم شد، توی پارکینگ، به سمت ماشینش رفت.
داشت فکر میکرد و نگاهش رو به پایین بود.
یک ون قرمز رنگ، کنار ماشینش نگه داشت.
همینکه اون نزدیک شد، راننده بیرون اومد و در پشتی ماشین رو باز کرد ولی پائولو متوجه نشد.
اُزمار پائولو رو نگه داشت و با خشونت به داخل ون، هولش داد.
در بسته شد.
یه تفنگ بین دو چشمش رو نشونه گرفت و صدایی که بهش گفت ساکت باشه.
ون به سرعت دور شد.
یک ساعت و نیم بعد، ماشین پشت یک خونه روستایی متوقف شد و پائولو رو بردن داخل خونه.
بهش گفتن آسیبی نمیبینه مگر اینکه سعی کنه فرار کنه.
یه تماس با پلیس گرفتن و خبرِ آدم ربایی رو بهشون دادن.
یه تماسهایی هم با پسر پائولو در ریو و با مدیر آپارتمان ایوا و با یکی از دوستانِ ایوا گرفتن.
پیامشون یه چیز بود: اینکه پائولو میراندا ربوده شده و پلیس داره تحقیق و بررسی میکنه.
ایوا ساکن نیویورک بود و مدام محلش رو عوض میکرد.
به پدرش زنگ زد، جوابی نداد.
بعد به برادرش زنگ زد و از قضیه آدم ربایی باخبر شد.
برادرش داشت دیوونه میشد.
نه هیچ درخواست پولی مطرح نبوده.
به رغم دستورالعمل اکیدِ پاتریک، بهش زنگ زد؛ به پرتغالی صحبت کرد.
پاتریک من لی هستم، سعی کرد هیچ احساس و هیجانی بروز نده.
مشکلی پیش اومده؟
پاتریک به پرتغالی پرسید.
از شنیدن صداش خوشحال نبود.
گفت موضوع پدرمه، قضیه ناپدید شدنش رو هم تعریف کرد.
باید برم خونه.
پاتریک به آرومی گفت: نه لی.
این یه تله س.
اونا درخواست پول نکردن.
اونا تو رو میخوان.
اون با موهاش بازی کرد و به مردمی که با شتاب از کنارش میگذشتن، نگاه کرد.
پس چکار کنم؟
برو به نیواورلئان.
وقتی رسیدی اونجا، به سندی زنگ بزن.
وقتی توی فرودگاه منتظر بود، به پدرش فکر میکرد و به کارای وحشتناکی که اونا میتونستن باهاش بکنن.
به خاطر اون(لی)، داشتن آزارش میدادن.
و اون هیچ کاری نمیتونست انجام بده.
پاتریک با سندی تماس گرفت.
لی تو یه خطر جدیه.
گفت وقتی به دیدنش میری، به شدت مراقب باش.
یک ساعت بعد، سندی از دفترش اومد بیرون و سه بار دور ساختمون پرسه زد.
وقتی مطمئن شد که هیچ کس پشت سرش نیست، به اتاق لی رفت.
گفت: به خاطر پدرتون متاسفم.
خبری نشنیدین؟
نه.
تو سفر بودم.
این آدما کِین؟
گفت: یه پرونده روی میزه و قهوه ریخت.
من و پاتریک دو سال پیش همو دیدیم؛ سال 1994.
پاتریک گفت که یه تاجر کاناداییه و به یه وکیل نیاز داره که در زمینه پولهای بین المللی و بانکداری تجربه داشته باشه.
ولی اون واقعن به یه دوست نیاز داشت.
من به مدت دو روز باهاش دوست بودم و بعدش به هم علاقه مند شدیم.
همه چیزو در مورد گذشته ش بهم گفت.
اون موفق به یه فرار فوق العاده شده بود و یک عالمه هم پول داشت ولی نمیتونست گذشته ش رو فراموش کنه.
باید میدونست که کی تعقیبش میکنه و چقدر بهش نزدیکه.
در آگست 1994، به آمریکا اومدم و و با یک شرکت تحقیق در آتلانتا تماس گرفتم؛ گروه پلوتو.
یه اسم جعلی بهشون گفتم و گفتم که اطلاعاتی در مورد پاتریک لانیگان میخوام.
پنجاه هزار دلار بهشون دادم.
اونا نیرو فرستادن به بیلاکسی، با شرکت حقوقی سابق پاتریک تماس گرفتن و وانمود کردن که اطلاعاتی در مورد مکانِ پاتریک دارن.
وکلا اونا رو به جک استفانو ارجاع دادن.
اونا استفانو رو در واشنگتن دیدن و بهش گفتنن که اطلاعاتشون رو بهش میفروشن.
استفانو قبول کرد که اگه دستش به پاتریک برسه، پنجاه هزار دلار بهشون بده.
اونا توی این دیدارها فهمیدن که استفانو معتقده که پاتریک در برزیله.
این موضوع البته من و پاتریک رو ترسوند.
هر چند ماه یکبار ارتباطم رو با گروه پلوتو ادامه دادم.
اونا اجیر شدن که تحقیقات استفانو رو دنبال کنن.
اونا با همون داستان، درباره اطلاعات احتمالی، با بنی اریکا و شرکت های بیمه تماس گرفتن.
اونا مدام به جک استفانو ارجاع داده میشدن.
استفانو چطور اون رو پیدا کرد؟
نمیتونم اینو بهتون بگم.
پاتریک بعداً باید اینو بگه.
سندی یه لحظه به فکر فرو رفت.
اگه اونا همه چیز رو بهش میگفتن کار آسونتر میشدو اون که وکیلشون بود میتونست به آینده شون کمک کنه.
شاید به کمک احتیاج نداشتن.
لی پرونده رو از روی میز بهش داد.
گفت: اینا آدمایی هستن که پدرم رو گرفتن.
استفانو؟
بله.
سندی من تنها کسی هستم که میدونه پولا کجا هستن.
آدم ربایی یه تله س.
استفانو چطور شما رو میشناسه؟
پاتریک بهشون گفته.
سوختگی ها رو دیدین، درسته؟
سندی ایستاد.
پس چرا پاتریک در مورد اینکه پولا کجا هستن چیزی بهشون نگفت؟
چون اون نمیدونست؛ من کنترل پولا رو به عهده دارم.
حالا من دارم تعقیب میشم و این وسط پدرم رو گرفتن.
حالا من چکار باید بکنم؟
لی کشویی رو باز کرد و یه پرونده دیگه رو برداشت.
این اطلاعاتی در مورد تحقیقات پلیس در مورد پاتریک داره.
مردی به اسم کاتر در بیلاکسی، ماموریه که مسئول این پرونده است.
من به محض اینکه فهمیدم پاتریک رو گرفتن، به کاتر زنگ زدم.
شاید همین زندگی پاتریک رو نجات داد.
بهش گفتم آدمایی که برای جک استفانو کار میکنن، پاتریک رو پیدا کردن.
ما فکر میکنیم پلیس مستقیم رفت سراغش و تهدیدش کرد.
آدماش توی برزیل به مدت چندین ساعت، پاتریک رو شکنجه کردن و نزدیک بود بکشنش؛ بعد دادنش به پلیس.
سندی که چشماش رو محکم بسته بود، گوش میداد.
گفت: ادامه بدید.
دو روز بعد، استفانو در واشنگتن دستگیر شد.
شما از کجا اینو فهمیدین؟
من هنوز کلی پول به این گروه پلوتو میدم.
ما شک کردیم که استفانو داره با پلیس صحبت میکنه در عین حال که همزمان، مخفیانه دنبال منه.
و همینطور پدرم.
من چی باید به کاتر بگم؟
اول در مورد من بهش بگید.
بهش بگید که من برای پاتریک تصمیم میگیرم و همه چیز رو میدونم.
بعد در مورد پدرم بهش بگید.
صبح که دکتر هایانی به اتاق پاتریک نگاه کرد دید که پاتریک روی صندلی کنار پنجره نشسته و به پرده های بسته نگاه میکنه.
پاتریک خوبی؟
دکتر پرسید.
پاتریک بعد از چند لحظه جواب داد: خوبم دکتر.
ولی اصلاً نخوابیدم.
پاتریک تو حالا در امانی.
خوشید در اومده.
وقتی اون رفت، پاتریک بلند شد و به سمت در رفت.
خوب خوابیدی؟
نگهبان کنار در، مثل هر روز این سوال رو پرسید.
پاتریک هم مثل هر روز صبح جواب داد: راحت خوابیدم ادی، ممنون.
به اتاقش برگشت و کمی ورزش کرد.
روال کارِ هر روز، یکجور بود.
میخواست باز دنیلو باشه، با زندگی آرومش تو خونه کوچیکش.
میخواست توی خیابونهای پُنتا پُرا راه بره و در حومه شهر بدوه.
دلش برای برزیل تنگ شده بود.
و برای ایوا، برای سادگی و زودباوریش و برای لبخند زیباش.
بدون اون نمیتونست زندگی کنه.
اونکه قبلاً فرار کرده بود.
چرا نمیتونست دوباره فرار کنه.
اون زندگی فوق العاده ای با ایوا داشت.
اون ایوا رو توی خطر انداخته بود و حالا باید ازش محافظت میکرد.
میتونست باز این کارو بکنه؟
یا شانسش تموم شده بود؟
سندی ساعت هشت صبح با کاتر دیدار کرد.
تماس تلفنی ای که سیزده روز پیش داشتید رو به خاطر میارید؟
سندی سوال کرد.
اون خانم از برزیل؟
کاتر تایید کرد و سندی ادامه داد، من چندین بار اون خانم رو دیدم.
اون وکیلِ پاتریکه.
سریع بیشتر چیزایی که در مورد لی میدونست رو توضیح داد؛ گرچه هرگز اسمش رو نگفت.
بعد، از تحقیقات استفانو سوال کرد.
کاتر محتاط شد.
شما از کجا از این موضوع خبر دارین؟
اون خانم برزیلی همه چیز رو در مورد استفانو میدونه.
یادتون باشه اون اسم استفانو رو بهتون گفته.
اون هنوز در تلاشه که موکلم رو بگیره و منم میخوام مانعش بشم.
اینو دیگه از کجا میدونین؟
چون افرادش در برزیل، پدرِ اون زن رو ربودن.
دهان کاتر باز مونده بود و به سقف نگاه کرد.
پس قابل درکه.
اون زن میدونه که پولا کجان؟
این احتمال وجود داره.
آدم ربایی تلاشیه برای برگردوندنش به برزیل.
با این حساب اونا اون زن رو دستگیر میکنن و همونجوری که با پاتریک رفتار کردن باهاش برخورد میکنن.
همه این کارا واسه پوله.
ما کار زیادی از دستمون برنمیاد.
بله همینطوره.
استفانو رو تحت فشار قرار بدید.
بهش بگید که زنِ خیال نداره به دام بیفته و اینکه اون داره آماده میشه که با اسم جک استفانو بره سراغ پلیس برزیل.
ببینم چکار میتونم بکنم.
کاتر این حقیقت رو فراموش نکرده بود که سندی یه شکایت چندین میلیون دلاری علیه پلیس برای جرمی که انجام نداده بود، تنظیم کرده بود.
سندی گفت: استفانو فقط به پول اهمیت میده.
اگه اون پیرمرد آسیب ببینه، استفانو روی پول رو نمیبینه.
بهش بگید که پیرمردِ رو آزاد کنه.
بعدش ممکنه در مورد پول صحبت کنیم.
وقتی سندی نشست به گوش دادن، پاتریک یک طرف اتاق کنفرانس دکتر قدم میزد.
پاتریک بی اینکه به سندی نگاه کنه، گفت سندی اوضاع داره عوض میشه.
باید سرعت عمل داشته باشیم.
اون تو وضعیتی که پدرش رو از دست داده، بی خیال، اینجا نمیمونه.
طبق معمول من سر در نمیارم.
ولی من فقط یه وکیلم.
من چرا باید هر چیزی رو بدونم؟
پرونده ها و نوارهای ضبط شده پیش اونن و ماجرا رو هم میدونه.
یه خونه ساحلی در پردیدو – شهر کوچکی در الاباما- هست.
اون اونجا منتظر شماست.
سندی با عصبانیت گفت: من حالا باید همه برنامه هام رو تغییر بدم و سریع برم اونجا.
من موکلین دیگه ای هم دارم.
امروز عصر یه دادگاه دارم.
دخترم فوتبال داره.
متاسفم سندی.
من که نمیدونستم یه آدم ربایی اتفاق میفته.
سعی کن درک کنی.
سندی نفس عمیقی کشید.
تو اون خونه ساحلی در موری چی ممکنه صحبت کنیم؟
اریکا.
سندی رو به روی خونه ساحلی نگه داشت.
لی با لبخندی در رو باز کرد.
روی میز یه جعبه بود و کنارش کاغذهایی مرتب و منظم چیده شده بودن.
لی گفت: این پرونده اریکاست.
پاتریک آماده ش کرده.
اونا پشت میز کوچکی توی آشپزخونه نشستن و غذا خوردن.
پاتریک حالش چطوره؟
لی پرسید.
پاتریک خوبه.
سوختگی هاش دارن بهتر میشن.
کمی غذا میخوره.
متاسفم.
یادم رفت که از پدرتون بپرسم.
امروز با برادرم صحبت کردم و هنوز هیچ خبری نیست.
شرایط سختیه.
نمیتونم برم خونه؛ اینجا هم نمیتونم بمونم.
خیلی متاسفم لی.
حین غذا خوردن، سوالهای بیشتری پرسید، سوالهای کلی، نه در مورد آدم ربایی.
لی به غذاش دست نزد.
وقتی غذا خوردن سندی تموم شد، رفتن سراغ میزی که کاغذها روش بودن.
چقدر از موضوع اریکا خبر دارید؟
لی پرسید.
فقط اطلاعاتی که در برگه ها هست.
این مدارک و نوارها سند و مدرک هستن برای تمام چیزهایی که من میخوام بهتون بگم.
ادعای اریکا از همون اول دروغ بود.
لی شمرده و آرام حرف میزد.
بنی اریکا نقشه ریخته بود که هم شرکت و هم دولت رو فریب بده.
چند تا وکیل خیلی خوب از شرکت سابق پاتریک و یک عضو مجلس سنا در واشنگتن که عموی بوگان بود بهش کمک کردن.
پاتریک اون موقع، یه شریک جدید بود.
اون توی نقشه اریکا جایی نداشت، ولی فهمید که یه اتفاقایی داره میفته.
فهمید که این مخفی کاری ها به خاطر اریکاست، و صبر کرد.
تظاهر کرد که متوجه هیچ چیز نشده، ولی داشت سند و مدرک جمع میکرد.
خیلی هاشون توی این جعبه ن.
توضیح بدین که چطور ادعاهاش دروغ بود.
اریکا به کارخونه نیو کسل در پاسکاگولا- در ایالت می سی سی پی- رفت.
اونجا یه بخش کوچکیه از شرکت پِیات رُکلند.
من همه این چیزا رو میدونم.
اونا قراردادهای دفاعی بزرگی دارن و معروفن به اینکه از دولت کلاهبرداری کردن.
درسته.
نیو کسل روی یک برنامه کلان ساختمون سازی، برای نیروی دریایی کار میکرد.
اریکا گزارش های کار دروغین نوشت، هزاران ساعت کار ادعا کرد، برای کاری که هرگز انجام نشده بود، برای کارکنانی که اصلاً وجود نداشتن.
اون هزینه های گزاف باور نکردی برای لوازم و مصالح طلب کرد؛ مثلاً هر فنجون نوشیدنی سی دلار.
اون یک عالمه اسناد رسمی (مثل فرم و گزارش) خیلی کوچیک درست کرد که اسم خودش روی اونها بود.
گزارشهای خوب رو نگه داشت و بعدها اونها رو به وکلاش داد.
وکلا هم یه دعوای حقوقی با دولت تنظیم کردن و اریکا پاداش گرفت.
و پاتریک اون گزارشها رو به دست آورد.
سندی به اون جعبه نگاه کرد.
و این از وقتی که اون غیبش زد، مخفی شده.
بله.
پاتریک همیشه می دونست که دستگیر میشه.
سندی سوالات زیادی داشت، ولی به خودش گفت آروم باش.
پس نقشه اریکا جواب داد.
بوگان میدونه که اریکا باعث این اخّاذی ها (تَلَکِه کردنها) است؟
بله.
به جعبه اشاره کرد.
این جعبه پر از نوارهای مکالماتشون هست.
اونا همه ی پرونده های اریکا رو بارِ صندوق عقب ماششین سندی کردن و خداحافظی کردن.
لی قول داد که ظرفِ بیست و چهار ساعت آینده باهاش تماس بگیره.
متن انگلیسی فصل
Chapter eleven
Leah’s Story
Paulo Miranda’s last phone call from his daughter had been two days earlier.
She was in a hotel in New Orleans.
She was scared, though trying desperately not to show it.
He was angry that she wouldn’t give more details, and he was worried about her.
And he was tired of the men who were following him everywhere he went.
After finishing his work, he walked to his car in the parking lot.
He was thinking, his eyes down. A small red van was parked next to his car.
As he approached, the driver got out and opened the back door, but Paulo didn’t notice.
Osmar stopped Paulo and roughly pushed him into the van.
The door closed.
A gun was pointed between his eyes, and a voice told him to be silent.
The van raced away.
An hour and a half later, it stopped behind a farmhouse, and Paulo was led inside.
He wouldn’t be harmed, he was told, unless he tried to escape.
A phone call to the police informed them of the kidnapping.
Calls were made to Paulo’s son in Rio, to the manager of Eva’s apartment, and to one of her friends.
The message was the same: Paulo Miranda had been kidnapped, and the police were investigating.
Eva was staying in New York, moving frequently.
She called her father, and there was no answer.
Then she called her brother and learned about the kidnapping.
He was going crazy.
No, there hadn’t been a request for money.
Against Patrick’s specific instructions, she called him, speaking in Portuguese.
Patrick, it’s Leah, she said, trying to show no emotion.
What’s wrong? he asked, in Portuguese.
He wasn’t pleased to hear her voice.
It’s my father, she said and told him the story of Paulo’s disappearance.
I have to go home.
No, Leah, he said calmly.
It’s a trap.
They’re not asking for money.
They want you.
She played with her hair and watched the people rushing by.
So what do I do?
Go to New Orleans.
Call Sandy when you get there.
While she waited at the airport, she thought about her father and the terrible things they could be doing to him.
They were hurting him because of her.
And there was nothing she could do.
Patrick called Sandy.
She’s in serious danger.
Be extremely careful when you go to meet her, he said.
An hour later, Sandy left his office and walked around the block three times.
When he was certain no one was behind him, he went to Leah’s room.
I’m sorry about your father, he said.
Have you heard anything?
No.
I’ve been travelling.
Who are these people?
There’s a file on the table, she said, and poured coffee.
Patrick and I met two years ago, in 1994.
Patrick said he was a Canadian businessman and needed a lawyer who had experience with international money and banking.
But he really needed a friend.
I was a friend for two days, and then we fell in love.
He told me everything about his past.
He’d made a perfect escape, and he had lots of money, but he couldn’t forget his past.
He had to know who was chasing him, and how close they were.
In August of 1994, I came to the US and contacted an investigation firm in Atlanta - the Pluto Group.
I gave them a false name and told them I needed information about the search for Patrick Lanigan.
I paid them 50,000 dollars.
They sent people to Biloxi, contacted Patrick’s old law firm, and pretended to have information about where he was.
The lawyers referred them to Jack Stephano.
They met with him in Washington and offered to sell their information.
Stephano agreed to pay 50,000 dollars if it led to Patrick.
During these meetings, they learned that Stephano believed Patrick was in Brazil.
This, of course, frightened Patrick and me.
I continued to contact the Pluto Group every few months.
They were hired to follow Stephanos investigation.
They contacted Benny Aricia and the insurance companies with the same story about possible information.
They were always referred to Jack Stephano.
How did Stephano find him?
I can’t tell you that. Patrick will have to do it.
Sandy thought for a moment. It would be easier if they told him everything so that he, the lawyer, could help them with their future.
Maybe they didn’t need help.
Leah handed him the file from the table.
These are the people who have my father, she said.
Stephano?
Yes. I’m the only person who knows where the money is, Sandy.
The kidnapping is a trap.
How does Stephano know about you?
Patrick told them.
You’ve seen the burns, haven’t you?
Sandy stood.
Then why didn’t Patrick tell them where the money is?
Because he doesn’t know I have control of it.
Now I’m being chased, and my father’s caught in the middle.
What am I supposed to do?
She opened a drawer and removed another file.
This contains information about the FBI investigation of Patrick.
The agent in charge is a man named Cutter, in Biloxi.
As soon as I knew Patrick had been captured, I called Cutter.
It probably saved Patrick’s life.
I told him that Patrick had been found by people working for Jack Stephano.
We think the FBI went straight to him and threatened him.
His people in Brazil tortured Patrick for a few hours, almost killed him, and then gave him to the FBI.
Sandy listened with his eyes closed tight.
Go on, he said.
Two days later, Stephano was arrested in Washington.
How do you know this?
I’m still paying a lot of money to the Pluto Group.
We suspect that Stephano’s talking to the FBI, while at the same time he’s quietly following me.
And my father.
What am I supposed to tell Cutter?
First, tell him about me.
Tell him that I’m making decisions for Patrick and I know everything.
Then, tell him about my father.
When Dr Hayani looked into Patrick’s room in the morning, Patrick was sitting in a chair by the window, looking at the closed curtains.
Patrick, are you OK?
he asked.
After a minute Patrick answered, I’m fine, Doc.
But I didn’t sleep at all.
You’re safe now, Patrick.
The sun’s up.
When he left, Patrick got up and walked to the door.
Did you sleep well?
the guard at the door asked, as he did every morning.
I slept safe, Eddie, thanks, Patrick said, as he did every morning.
He returned to his room and did some exercises.
The routine was the same every day.
He wanted to be Danilo again, with his quiet life in his small house.
He wanted to walk along the streets of Ponta Pora and run in the country.
He missed Brazil.
And he missed Eva - her soft touch, her beautiful smile.
He couldn’t live without her.
He’d escaped before.
Why couldn’t he escape again?
He’d have a perfect life with Eva.
He’d put her in danger, and now he must protect her.
Could he do it again?
Or had his luck ended?
Sandy met Cutter at 8 A.M.
Do you remember that phone call you received thirteen days ago?
Sandy asked.
The lady from Brazil?
Cutter said he did, and Sandy continued, I’ve met with her a few times.
She’s a lawyer for Patrick.
He quickly explained most of what he knew about Leah, though he never mentioned her name.
Then he asked about the Stephano investigation.
Cutter became cautious.
How do you know about that?
The lady from Brazil knows all about Stephano.
Remember, she gave you his name.
He’s still trying to get my client, and I’d like to stop him.
And how do you know this?
Because his men in Brazil have kidnapped the woman’s father.
Cutter’s mouth opened, and he looked at the ceiling.
Then it made sense.
Does she know where the money is?
That’s a possibility.
The kidnapping is an effort to make her go back to Brazil.
Then they’ll capture her and treat her like they treated Patrick.
It’s all about money.
There’s not much we can do about it.
Yes, there is.
Put pressure on Stephano.
Tell him the woman isn’t going to be trapped, that she’s preparing to go to the Brazilian police with the name of Jack Stephano.
I’ll see what I can do.
Cutter hadn’t forgotten the fact that Sandy had filed a several million dollar lawsuit against the FBI for crimes it didn’t commit.
Stephano only cares about the money, Sandy said.
If the old man gets hurt, Stephano will never see any of it.
Tell him to release the old man.
Then we might talk about the money.
Patrick walked around one end of the doctors’ conference room while Sandy sat and listened.
Things are changing, Sandy, Patrick said without looking at him.
We have to move fast.
She won’t stay here while her father’s missing.
As usual, I’m confused.
But I’m just the lawyer.
Why should I know anything?
She has the files and records, and the story. There’s a beach house at Perdido.
She’s waiting for you there.
And I’m supposed to change all my plans and race over there right now, Sandy said angrily.
I have other clients. I have court this afternoon.
My daughter’s got soccer.
I’m sorry, Sandy.
I couldn’t know about a kidnapping.
Try and understand.
Sandy took a deep breath.
What might we discuss at the beach house?
Aricia.
Sandy parked in front of the beach house.
Leah answered the door with a smile.
On the table was a box, and beside it were papers neatly arranged.
This is the Aricia file, Leah said.
Patrick prepared it.
They sat at a small table in the kitchen and ate.
How’s Patrick? she asked.
Patrick’s OK. The burns are getting better.
He ate a bit.
I’m sorry.
I forgot to ask about your father.
I talked to my brother today, and there’s still no word.
It’s difficult.
I can’t go home, and I can’t stay here.
I’m very sorry, Leah.
He asked more questions - general questions, not about the kidnapping - as he ate.
She didn’t touch her food.
When he finished, they moved to the table with the box and papers on it.
How much do you know about the Aricia matter?
she asked.
Just the information that was in the paper.
These documents and tapes are the evidence for everything I’m going to tell you.
The Aricia claim was false from the beginning.
She spoke slowly.
Benny Aricia made the plan to cheat both his company and his government.
He was helped by some very good lawyers - Patrick’s old firm - and a senator, Bogan’s cousin, in Washington.
Patrick was a new partner then.
He wasn’t included in the Aricia plan, but he knew something was happening.
He found out that the secrecy was because of Aricia, and he was patient.
He pretended to notice nothing, but he was gathering evidence.
A lot of it’s in this box.
Explain how the claim was false.
Aricia ran New Coastal Shipyards in Pascagoula.
It’s a small division of Piatt & Rockland.
I know all that.
They have big defense contracts and are known for cheating the government.
That’s right.
New Coastal was working on an enormous building program for the Navy.
Aricia wrote false work records, claiming thousands of hours for work that was never done, for employees who never existed.
He charged unbelievably high prices for materials - drinking cups for thirty dollars each, for example.
He created piles of paperwork, very little with his name on it.
He kept good records, which he later gave to his lawyers.
They would file the lawsuit with the government, and Aricia would get the reward.
And Patrick got the records.
Sandy looked at the box.
And this has been hidden since he disappeared.
Yes.
Patrick always knew he’d be caught.
Sandy had lots of questions, but he told himself to relax.
So Aricia’s plan worked.
Did Bogan know Aricia had caused the overcharges?
Yes.
She pointed to the box.
This box is full of tapes of their conversations.
They loaded the whole Aricia file into the trunk of his car and said good-bye.
She promised to call him within twenty-four hours.
مشارکت کنندگان در این صفحه
مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.