فصل ششم

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: شریک / فصل 6

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل ششم

توضیح مختصر

عکسهای بدن شکنجه شده پاتریک منتشر شد. او به بیلاکسی انتقال یافت. پلیس در صدد دستگیری استفانو بود.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

بازگشت به بیلاکسی

در حین اینکه سندی داشت شکوائیه رو تنظیم میکرد، روزنامه تلوزیون و خبرنگاران رادیو در دادگاه منتظر بودند.

اون با آرامش بهشون اطلاع میداد که موکلش به خاطر آسیب فیزیکی و شکنجه پلیس ازشون شکایت کرده و اونها هم با دقت گوش میدادن.

سندی سوالات اونها رو پاسخ داد و بعد به سراغ چمدونش رفت و دو عکس رنگی بزرگ رو در آورد.

گفت: این کاریه که اونا با پاتریک کرده ن.

دوربینها جلوتر اومدن.

خانمها ، آقایان، اینم از ماموران پلیس کشورتون، یک شهروند آمریکایی رو شکنجه کرده ن.

همه شوکه شده بودن.

تقریباً نیمی از اخبار ساعت شش در مورد سندی و عکساش بود.

نیم دیگر هم در مورد این بود که پاتریک فردا برمیگرده.

سی ان ان این داستان رو ساعتی پخش میکرد؛ هامیلتون جینز وقتی اخبار رو دید در باشگاهش بود.

خوشحال نبود.

پاتریک لانیگان از پلیس شکایت کرده؟

بهانه ای تراشید و به دفترش رفت.

به جایی زنگ زد و و بلافاصله دو مامور به درِ خونه جک استفانو رفتن.

استفانو گزارشها رو دیده بود و از دیدن پلیس تعجبی نکرد.

فکر میکرد که بامزه س که پلیس به خاطر کارای آدمای اون سرزنش میشه.

و همینطور فکر میکرد که پاتریک فکر خوبی کرده.

مودبانه گفت: عصر بخیر.

اولین مرد گفت: پلیس.

آقای جینز میخواد که شما رو ببینه.

چرا؟

مرد دوم گفت: ما نمیدونیم.

اون بهمون گفت که شما رو پیداکنیم و ببریمتون به دفترش.

میتونید با ما بیاین؟

استفانو عصبانی بود، ولی به خودش یادآوری کرد که در حال حاضر به خاطر پرونده لانیگان، اتهامات جنایی بر علیه اون وجود داره.

یک کمی همکاری بیشتر میتونه کمک کنه.

گفت: پنج وقیقه وقت به من بدید.

وقتی استفانو وارد دفترش شد، جینز گزارش حجیمی که داشت نگاهش میکرد رو کنار گذاشت.

تقریباً نیمه شب بود.

با اون پسر جنوبیه چکار کردید؟

نمیدونم. فکر میکنم برزیلیا خشن و گستاخ شدن.

اون زنده میمونه.

این یک کار جدیه؛ میفهمی جک؟

این اتهامات افتضاحن. الان تمام کشور دارن به اون عکسا نگاه میکنن و از خودشون میپرسن که ما چرا یک شهروند آمریکایی رو شکنجه کردیم.

کی این کارو کرده؟

چند نفر آدم بومی اون پایین.

من اسمهاشونو نمیدونم؛ استفانو بدون نگرانی اینا رو می گفت.

اون میتونست برای راحتی از درسرهای پلیس معامله کنه.

اون وکلای خیلی خوبی داشت.

جینز گفت: رئیس پیشنهاد کرده که یه توافقی کنیم.

ما آماده ایم که بنی اریکا رو فردا دستگیر کنیم.

ما به مطبوعات میگیم که این مرد که نود میلیون دلارش رو از داشت داده، چطور شما رو اجیر کرده که لانیگان رو پیدا کنید.

و وقتی شما اونو دستگیر کردید، سعی کردید وادارش کنید حرف بزنه، ولی هنوز پول رو پیدا نکردید.

استفانو بدون هیچ صحبتی گوش میداد.

بعد ما مدیر عامل های (مخفف chief Excutive officers) بیمه مونارچ سیِّرا و بیمه پوشش شمالی رو دستگیر میکنیم.

اونها دو عضو دیگه ی گروه شما هستن؛ ما میدونیم.

ما به مطبوعات میگیم که این آدمها به اریکا کمک کردن تا اسپانسر مالی افرادتون بشه تا به برزیل سفر کنن و پاتریک رو بگیرن.

فک کن استفانو، همه مشتری هاتون دستگیر میشن.

شما هم از کار بیکار میشین.

پس شما چی میخواین؟

استفانو مونده بود که جینز از کجا این همه چیز در مورد مشتری هاش میدونه.

نقشه اینه:

شما همه چیز رو به ما میگین- چطوری پاتریک رو پیدا کردین، اون چقدر بهتون اطلاعات داده- همه چیز.

و ما هم شما رو از اتهاماتتون تبرئه میکنیم و مشتریهاتون رو رها میکنیم.

دلایل زیادی برای پذیرفتن این نقشه بود.

اولیش خانمش بود

که بیشتر از قبل داشت از پلیسایی که خونه شون رو زیر نظر داشتن، دیوونه میشد.

استفانو گفت: باید با وکیلم صحبت کنم.

تا پنجِ بعداز ظهرِ فردا فرصت دارین.

داستان پاتریک در بیشتر روزنامه های دنیای غرب، منعکس شد.

ایوا وقتی داشت در یک کافه در اِکس (شهری در جنوب شرقی فرانسه) قهوه مینوشید، خبر رو در یک روزنامه آمریکایی خوند.

گزارش، سوختگی ها رو شرح داده بود ولی عکسهاشون رو چاپ نکرده بود.

دلش شکست و عینک آفتابی زد که چشمهاش رو بپوشونه.

پاتریک به خونه میرفت. اونم همینطور.

اون در پشت ماجرا مخفی مونده بود، کارهایی که پاتریک خواسته بود رو انجام میداد و برای سلامت و امنیت هر دوشون دعا میکرد.

دکتر به پاتریک قرصهایی داد که برای پرواز احساس راحتی کنه و همینطور یک پرونده از مدارک پزشکیش بهش داد.

پاتریک ازش تشکر کرد.

با لوئیس دست داد و گفت خدانگهدار.

مامور مایر بیرون در با چهار پلیس نیروی دریایی منتظر بودن.

گفت: اگه درست رفتار کنی، الان بهت دستبند نمیبندم.

گرچه وقتی فرود بیایم، ناچارم که این کارو بکنم.

پاتریک گفت: ممنونم.

پاهاش درد میکردو زانوهاش ضعیف بودن ولی وقتی در راهرو به سمت ونی که منتظرشون بود، میرفتن، سرش رو بالا گرفته بود و کمرش رو صاف نگه داشته بود.

وقتی ون آهسته از میون پایگاه میرفت، پاتریک به زندگیش در پنتا پُرا به خونه کنونیش، فکر کرد.

نمیدونست که به کدوم زندونِ بیلاکسی میندازنش.

بعد یک فکری به سرش زد.

پرونده رو باز کرد و سریع یادداشتهای پزشک رو خوند.

دکتر نوشته بود: بیمار باید برای دست کم یک هفته دیگه بستری بمونه.

این موضوع، از زندان بیرون نگهش میداشت.

باید به سندی میگفت که یک اتاق شخصی راحت براش جفت و جور کنه.

گفت: من باید یک تلفن بزنم.

وقتی ون ایستاد، اون و مایِرز به یک شرکت کوچک رفتن و دستورات پزشک رو برای سندی فکس کردن.

بعد از پله های هواپیمای نیروی هوایی بالا رفتن.

هواپیما در پایگاه نیروی هوایی کیسلِر، در خارج از بیلاکسی فرود اومد.

پاتریک تعجب کرد که هیچ جمعیتی منتظرش نیستن.

اون دوست داشت که مطبوعات اونو به این حالتِ زنجیر به دست و پا، ببینن.

ولی اونا ممنوع شده بودن که به هواپیما نزدیک بشن.

فقط مامور کاتر، کلانتر سوئینی، دو افسر نیروی هوایی و سندی اونجا بودن.

سلام پاتریک.

به خونه خوش اومدی، کلانتر گفت.

پاتریک لبخندزنان جواب داد: سلام ریماند.

اونا خوب همو میشناختن.

کاتر خودش رو معرفی کرد، ولی تا پاتریک کلمه اف بی آی رو شنید، به سمت سندی برگشت.

همگی سوار ونی که منتظرشون بود، شدن.

پاتریک خوشحال بود که اون تعقیب و گریز تموم شده.

مشکلات زیادی در پیش روش وجود داشت، ولی در حال حاضر میتونست مسائل پشت سرش رو نادیده بگیره.

پاتریک هیچ وقت نتونسته بود کاملاً راحت باشه و از زندگی جدیدش لذت ببره.

حتا پول هم نتونسته بود ترسهاش رو آروم کنه.

همیشه میدونست که این روز خواهد اومد.

اون پول زیادی دزدیده بود.

همین طور که در طول جاده پیش میرفتن، از پنجره بیرون رو نگاه کرد و ناگهان دلش برای روآ تیرادِنتِس تنگ شد.

سندی سراغ چمدونش رفت و روزنامه ساحل رو بیرون آورد.

تیتر صفحه اول این بود: “لانیگان به خاطر شکنجه از پلیس شکایت میکنه”؛ که پر شده بود از داستان پاتریک و عکسهاش.

پاتریک ازش خوشش اومد.

ون کنار ورودی بیمارستان پایگاه توقف کرد و پاتریک به اتاقش برده شد.

نگهبونها کنار در بودن.

سندی کنار پاتریک موند.

پاتریک گفت: میخوام مادرم رو ببینم.

اون توی راهه.

همسر و دخترت چی؟

اشلی نیکول رو میخوام ببینم، ولی نه حالا.

وقتی من رفتم، اون فقط دو سالش بود.

مطمئنم که منو یادش نمیاد.

به دلایلی که مشخصه، ترجیح میدم ترودی رو نبینم.

در اتاق زده شد و کلانتر سوئینی که دسته حجیمی کاغذ در دستش بود، وارد شد.

ببخشید که اذیتت میکنم ولی باید اینا رو بهت بدم.

اول: این یک کیفر خواست از هیئت منصفه است برای قتل درجه یک.

اون رو به پاتریک داد و ادامه داد.

این هم یک دادخواست طلاقه که توسط ترودی لانیگان تنظیم شده.

پاتریک در حالی که نگاهش میکرد، گفت: چقدر غافلگیر شدم!

بدون اینکه به اون کاغذا نگاه کنه به سندی دادشون.

اینها شکوائیه هایی هستن که توسط آقای بنجامین اریکا، موسسه حقوقی سابقتون و بیمه مونارچ سیِرا تنظیم شدن.

متاسفم پاتریک.

پاتریک اونارو گرفت و به سندی دادشون.

همش همینه؟

بله، فعلاً.

با هم دست دادن و کلانتر رفت.

سندی به اوراق نگاه کرد.

به نظر میرسه که ترودی واقعاً از دستت ناراحته.

اون میخواد که از زندگیش بری بیرون.

من همه تلاشم رو کرده م.

چه دلایلی ارائه داده؟

تو ترکش کردی.

آزار روانی.

قصد داری که دفاعی بکنی؟

بستگی داره که اون چی بخواد.

سندی رفت به صفحه بعد.

خب اون میخواد که تو از حقوق پدری خودت چشم پوشی کنی.

اون میخواد همه اموالی رو که در زمان غیبتت، شما به طور اشتراکی مالکشون بودید، بگیره؛ همینطور یک درصد معقول از هر چیزی که از اون موقع به بعد داشتید.

همین.

سندی من به طلاق دادنش رضایت میدم و خوشحالم از این موضوع.

ولی این مساله به این سادگیا هم که اون فکر میکنه نیست.

چه برنامه ای داری؟

بعداً در مورد این موضوع صحبت میکنیم.

خسته م.

الان باید استراحت کنم.

مادرم الان میاد.

فکر میکنی دوباره کی میتونیم همو ببینیم؟

سندی پرسید.

فردا صبح چطوره؟

سندی کاغذها رو توی کیفش گذاشت.

فردا ساعت ده اینجام.

نیم ساعت بعد مادر پاتریک رسید و اونا دیدار اشکباری داشتن.

اون از خاله ها و دائی هاش پرسید؛ آدمایی که در طول چهار سال گذشته بهشون فکر نکرده بود.

اونا بی تابِ دیدنش بودن.

پاتریک با خودش فکر کرد که چقدر عجیبه؛ چون اونا قبلنا هیچوقت اینطور مشتاق دیدارش نبودن.

متن انگلیسی فصل

Chapter six

Return to Biloxi

Newspaper, TV, and radio reporters waited in the courthouse while Sandy filed the lawsuit.

They listened carefully as he calmly informed them that his client was suing the FBI for physical damage and torture.

Sandy answered questions and then reached into his case and removed two large color photos.

This is what they did to Patrick,” he said.

The cameras moved closer.

This is your government - FBI agents - at work, ladies and gentlemen, torturing an American citizen.

Everyone was shocked.

Almost half of the six o’clock news was about Sandy and the photos.

The other half was about Patrick’s return the next day.

CNN played the story hourly Hamilton Jaynes was at his club when he saw the news.

He wasn’t happy.

The FBI sued by Patrick Lanigan? He excused himself and went to his office.

He made a phone call, and two agents went immediately to Jack Stephanos front door.

Stephano had watched the reports and wasn’t surprised to see the FBI.

He thought it was funny that the FBI was being blamed for his men’s work.

He also thought it was a good idea of Patrick’s.

Good evening, he said politely.

FBI, the first man said. “Mr. Jaynes would like to see you.

Why?

We don’t know, the second man said.

He told us to find you and take you to his office.

Can you come with us?

Stephano was angry, but he reminded himself that there were already criminal charges against him because of the Lanigan case.

A little more cooperation might help.

Give me five minutes, he said.

When Stephano entered his office, Jaynes dropped the thick report he was looking at.

It was almost midnight.

What did you do to that boy down there?

I don’t know. I guess the Brazilian boys got a little rough.

He’ll live.

“This is serious business, OK, Jack?

These allegations are terrible. Right now, the whole country is looking at those pictures and wondering why we tortured an American citizen.

Who did it?

Some local people down there.

I don’t know their names,” Stephano said without concern.

He could bargain his way out of any trouble from the FBI. He had very good lawyers.

“The Director has suggested we make an agreement,” Jaynes said.

We’re prepared to arrest Benny Aricia tomorrow.

We’ll tell the press how this guy, who lost ninety million dollars, hired you to find Lanigan.

And when you caught him, you tried to make him talk but still didn’t find the money.

Stephano listened without expression.

“Then we’ll arrest the CEOs of Monarch-Sierra Insurance and Northern Case Insurance.

Those are the two other members of your group, we understand.

We’ll tell the press that these guys helped Aricia finance your man’s trip to Brazil to get Patrick.

Think of it, Stephano, your clients will all be arrested.

You’ll be out of business.

So what do you want?

Stephano asked, wondering how Jaynes knew so much about his clients.

Here’s the plan.

You tell us everything - how you found Patrick, how much he told you - everything.

And we’ll drop the charges against you and leave your clients alone.

There were lots of reasons to accept this plan. One was that Mrs.

Stephano was crazier than before about the FBI men watching their house.

I’ll have to talk to my attorney,” Stephano said.

You have until 5 P.M. tomorrow.

Patrick’s story was in most of the newspapers in the Western world.

Eva read the news in an American paper while drinking coffee at a cafe in Aix, France.

The story described the burns but didn’t print the photos.

Her heart broke, and she put on dark glasses to hide her eyes.

Patrick was going home.

And she would go, too.

She’d stay in the background, hiding, doing what he wanted and praying for the safety of both of them.

The doctor gave Patrick pills to make him comfortable for the flight and a file with his medical records.

Patrick thanked him.

He shook hands with Luis and said good-bye.

Agent Myers was waiting outside the door with four Navy policemen.

If you behave, I won’t put chains on you now, he said.

When we land, though, I have no choice.

Thanks, Patrick said.

His legs ached and his knees were weak, but he held his head high and his back straight as he walked down the hall and out to the waiting van.

As the van drove slowly across the base, Patrick thought about his life in Ponta Pora, his home now.

He wondered what jail they’d put him in in Biloxi.

Then he had an idea.

He opened the file and quickly read the doctor’s notes.

Patient should remain hospitalized for at least another week, the doctor had written.

This would keep him out of jail.

He had to tell Sandy to arrange a comfortable, private room for him.

I need to make a phone call, he said.

When the van stopped, he and Myers went to a small office and faxed the doctor’s instructions to Sandy.

Then they climbed the steps into the Air Force plane.

The plane landed at Keesler Air Force base outside Biloxi.

Patrick was surprised there wasn’t a crowd waiting for him.

He wanted the press to see him with chains on his legs and wrists.

But they’d been forbidden to come near the plane.

Only Agent Cutter, Sheriff Sweeney, two Air Force officers, and Sandy were there.

Hello, Patrick. Welcome home, the Sheriff said.

Hello, Raymond, Patrick answered with a smile.

They knew each other well.

Cutter started to introduce himself, but as soon as Patrick heard “FBI” he turned to Sandy.

They all got into the waiting van.

Patrick was glad the chase was over.

Lots of problems were ahead, but, for now, he could ignore what was behind him.

Patrick had never been able to completely relax and enjoy his new life.

Not even the money could calm his fears. He’d always known that this day would come.

He’d stolen too much money.

He looked out the window as he rode along, and he suddenly missed Rua Tiradentes.

Sandy reached into his case and removed the Coast paper.

LANIGAN SUES FBI FOR TORTURE was at the top of the front page, which was full of Patrick’s story and the photos.

Patrick admired it.

The van stopped at the entrance to the base hospital, and Patrick was taken to his room.

Guards were at the door.

Sandy stayed with Patrick.

I’d like to see my mother,Patrick said.

She’s on her way. What about your wife and daughter?

I’d like to see Ashley Nicole, but not now.

She was only two when I left.

I’m sure she doesn’t remember me.

For obvious reasons, I’d rather not see Trudy.

There was a knock on the door, and Sheriff Sweeney entered, holding a thick pile of papers.

Sorry to bother you, but I need to give you these.

First, this is an indictment from the grand jury for capital murder.

He handed it to Patrick, and continued.

This is a lawsuit for divorce, filed by Trudy Lanigan.

What a surprise, Patrick said, as he took it.

Without looking at the papers, he passed them to Sandy.

These are lawsuits filed by Mr Benjamin Aricia, your old law firm, and Monarch-Sierra Insurance.

Sorry, Patrick.

Patrick took them and passed them to Sandy. Is that all?

For now.

They shook hands, and the Sheriff left.

Sandy looked through the papers.

It seems that Trudy’s really upset with you. She wants you out of her life.

I’ve tried my best. What reasons does she give?

You left her. Mental cruelty.

Are you planning to fight it?

That depends on what she wants.

Sandy turned another page.

Well, she wants you to give up your parental rights.

She wants all property you owned together at the time of your disappearance and a reasonable percent of anything you’ve got since then.

That’s all.

I’ll give her the divorce, Sandy, and gladly.

But it won’t be as easy as she thinks.

What are you planning?

We’ll talk about it later.

I’m tired.

I need to rest now.

Mom will be here in a minute.

When do you think we can meet again?

Sandy asked.

How about tomorrow morning?

Sandy put the papers in his case.

I’ll be here at ten.

Half an hour later Patrick’s mother arrived, and they had a tearful meeting.

He asked about aunts and uncles, people he hadn’t thought about in the past four years.

They were anxious to see him.

Patrick thought that was odd because they’d never been anxious to see him before.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.