فصل هفتم

مجموعه: کتاب های متوسط / کتاب: شریک / فصل 7

کتاب های متوسط

42 کتاب | 625 فصل

فصل هفتم

توضیح مختصر

پِپر جوانی گمشده، مشکوک به سوختن در ماشین بود.دادگاهی پاتریک برگزار شد. ترودی مصاحبه تلوزیونی داشت.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفت

نخستین دادگاهی پاتریک

کاتر و تد گریمشاو، سرپرست کارآگاهان منطقه به دقت اسناد و مدارک مرگ پاتریک رو بررسی کردن.

چیز زیادی وجود نداشت.

در زمان مرگ پاتریک هیچکس مظنون به قتل نبود، بنابراین تلاشی هم برای جمع کردن سرنخ های عینی انجام نشد.

ده عکس رنگی بزرگ از شورلت بلیزر سوخته شده وجود داشت.

بعد از اینکه ماشین سوخت، مقدار کمی از بدنِ اون فرد باقی موند که اون هم دفن شد.

برای همین حالا اونا نمیدونستن که کی توی اون سانحه مرده.

پاتریک اون اخر هفته رو در یک کلبه قدیمی در کنار جنگل، بیرون از بیلاکسی گذرونده بود.

یک شنبه شب ِ نهم فوریه 1992، با همسرش تماس گرفت که بگه که داره اون کلبه رو ترک میکنه.

کنار دکان کوچک ورهال توقف کرد و پنجاه لیتر بنزین خرید.

یک ساعت بعد شورلت بلیزر سوخته پاتریک، دوازده کیلومتری پاین جاده، پای یک تپه شیبدار، پیدا شد.

آتش اونقدر داغ بود که نتونستن راننده رو نجات بدن.

پلاک ماشین رو خوندن و در ساعت سه و نیم بعد از ظهر ترودی تماسی داشت که خبر بیوه شدنش رو میداد.

روز بعدش یک لنگه کفش کنار بلیزر پیدا کردن.

وقتی به ترودی نشونش دادن؛ تشخیص داد که مال پاریکه و گریه کرد.

مراسم خاکسپاریش هم فردای اون روز بود.

دکتر هایانی خوشحال بود که نشسته و داره با پاتریک صحبت میکنه.

لذت میبرد که با بیماری باشه که در گزارشهای همه روزنامه ها هست.

پاتریک رو تشویق کرد که از تجربه ش صحبت کنه.

پاتریک بعد از یک ساعت گفت: شکنجه، چیزی بود که هیچوقت نمیتونم به درستی توصیفش کنم.

خوابیدن غیر ممکنه.

صداهاشون رو میشنوم، بعد بوی گوشت سوخته تنم رو حس میکنم و بعد بیدار میشم.

و قرار هم نیست که چیزی بهتر بشه.

اونا هنوز اون بیرونن، هنوز دنبالمن.

نمیتونم بخوابم.

نمیخوام بخوابم.

باز شکنجه میشم.

مکثی کرد.

دکتر من باید تا هر موقع که بتونم اینجا بمونم.

اونا میخوان بندازنم زندون؛ تو یک سلول با بقیه مجرما.

من اونجوری نمیتونم زندگی کنم.

ولی چرا اونا میخوان منتقلت کنن؟

یک نوع اِعمال فشاره دکتر.

اونا باید آهسته آهسته فشار رو به من بیشتر کنن تا من چیزی رو که میخوان بهشون بگم.

اگه منو با مجرما توی یک سلول بندازن، من حالیم میشه که ناچارم باهاشون حرف بزنم.

چون اگه این کارو نکنم، بقیه زندگیم رو در پارچمن، بدترین جای دنیا میگذرونم.

ولی دکتر شما میتونید منو اینجا نگه دارید.

فقط به قاضی بگید که من باید تحت مراقبت شما باقی بمونم، و اینجوری میتونم اینجا بمونم.

خواهش میکنم دکتر.

هایانی نمیتونست باور کنه که این مرد مهربان، بتونه کسی رو بکشه.

گفت: معلومه؛ البته پاتریک.

نِلدِنِه کراوچ، مادر اون پسر بود.

گفت که پسرش از یکشنبه نهم فوریه 1992 ، همون روزی که پاتریک لانیگان مرده گم شده.

اسم اون پسر، پِپِر سکاربُرو هست.

وقتی ناپدید شده هفده ساله بوده.

هیچ سند خوبی مبنی بر اینکه پپر و پاتریک تا به حال، هم رو دیدن وجود نداشت.

اما تفنگ، چادر و کیسه خواب پِپِر، در اواخر فوریه 1992، در کلبه پاتریک پیدا شدن.

هر دوشون تقریباً همون موقع، از همون ناحیه، ناپدید شدن.

کاتر و سوئینی تقریباً مطمئن بودن که پِپِر در ماشین پاتریک مرده بود؛ ولی نمیتونستن اثباتش کنن.

ولی نِلدِنِه فکر میکرد که میتونه و بیقرار و مُصر بود که نظراتش رو با مطبوعات مطرح کنه.

وکیلش یک کنفرانس مطبوعاتی ترتیب داد.

نِلدِنِه گریست و وکیلش گفت که احتمالاً بتونن یک اقدام قانونی علیه پاتریک لانیگان انجام بدن.

کاملاً معلوم بود که پاتریک پِپِر رو کشته و جسدش رو سوزونده که اسناد و مدارک رو پنهان کنه و بتونه نود میلیون دلار رو بدزده.

مطبوعات هم که عاشق این قضایا بودن.

عکس پِپِر جوان رو به مطبوعات دادن.

حالا یک چهره برای اون بدن مرده وجود داشت و یک انسان میشد.

این همون پسری بود که پاتریک کشته بودش.

پاتریک اون مطلب رو به تنهایی رو در اتاق تاریکش دید.

اون و پِپِر چند بار هم رو دیده بودن؛ که از ژانویه 1992 شروع شده بود.

اونا با هم شکار کرده بودن و صحبت کرده بودن.

متعجب نبود که مردم معتقد بودن که پاتریک اون بچه رو کشته.

پاتریک برای سومین روز نه موهاش رو شست و نه اصلاح کرد.

یک دنیا، امروز انتظار دیدنش رو میکشیدن.

همون لباسهای هر روزش رو پوشید.

جوراب نپوشید؛ میخواست مردم جای بندها رو روی قوزک پاهاش ببینن.

سندی ساعت ده رسید و عینک آفتابی ای رو که پاتریک ازش خواسته بود، بهش داد.

پاتریک لب تختش نشست و سعی کرد که آروم نفس بکشه.

گفت: هرگز فکر نمیکردم این روز بیاد.

هیچوقت.

سندی گفت: من همه حرفها رو میزنم.

تو فقط سعی کن آروم باشی.

کلانتر سوئینی در زد و با دستیارانش وارد شد.

پاتریک عینک آفتابی رو زد و به بیرون از ساختمون به سمت ماشینی که منتظرشون بود، بردنش.

سندی سمت چپش قرار گرفت، با آرنجش به آرومی نگهش داشت.

همین طور که از بیلاکسی عبور میکردن، پاتریک از پنجره بیرون رو تماشا میکرد و متوجه تغییرات شهر، از وقتی که اونجا رو ترک کرده بود، شد.

احساس آرامش کرد. بعد به داخل خیابون اصلی پیچیدن و دوباره مضطرب شد.

وسط فروشگاهها و مغازه های قدیمی، ساختمون بزرگ سفیدی بود که پاتریک در گذشته در اونجا شریک وکلای بوگان، راپلی، ویترانو ، هاواراک و لانیگان بود.

ماشین مقابل دادگستری، که جماعتی از گزارشگرها، عکاسها و فیلمبردارها منتظرشون بودن، توقف کرد.

پاتریک سرش رو پایین آورد و سعی کرد بین دستیارهای کلانتر مخفی بشه.

اونا همینطور که مطبوعات سوالهاشون رو با صدای بلند میپرسیدن، پاتریک رو به سرعت به داخل دادگستری بردن؛ پاتریک چه حسی داره که به شهرت برگشتی؟

پولا کجان؟

اونی که توی ماشین سوخته کیه؟

سندی و کلانتر سوئینی با پاتریک در اتاق هیئت منصفه موندن.

پاتریک حالت خوبه؟

سوئینی پرسید.

بله البته ریماند؛ ممنونم.

به نظر میرسید ترسیده و دستها و زانوهاش میلرزید.

شخصی در زد و دختر زیبایی اومد تو و گفت: پاتریک خوش برگشتی.

قاضی هاسکی میخوان که شما رو ببینن.

ایشون تا پنج دقیقه دیگه اینجا هستن.

اون و سوئینی رفتن و در رو بستن.

بالاخره پاتریک با وکیلش تنها شد.

چند مورد.

اول اینکه لی به زودی باهات تماس میگیره.

من یه نامه طولانی واسش نوشتم و میخوام که شما اونو بهش بدی.

بسیار خب دوم، یه دستگاه کوچیک برای پیدا کردن میکروفون مخفی دارم، اسمش هست: DX-130.

قیمتش حدود ششصد دلاره.

داشته باشش و هر وقت که هم رو میبینیم با خودت بیارش.

اینطوری از شر میکروفن های مخفی توی اتاق و تلفنهای قبل از هر کنفرانس خلاص میشیم.

ضمناً یک نفرو میگیرم که دفترت رو دو بار در هفته چک کنه.

خیلی گرون میشه، ولی میپردازم.

سوالی نداری؟

نه.

باز در زدن و قاضی کارل هاسکی وارد شد.

پاتریک لبخند زد.

ناامید شده بود که بتونه دوست قدیمیش رو ببینه.

هاسکی همینطور که دستهاش رو میفشرد، به گرمی گفت: خوشحالم که میبینمت پاتریک.

حالت چطوره؟

روزای بهتری هم داشته م، ولی خوشحالم که میبینمت.

حتا توی این وضعیت.

هاسکی خوشحال بود که میدید دوستش نمرده.

نگران اتهام قتلش بود.

میتونستن از پس طلاق و بقیه دادخواستها بربیان، ولی قتل نه.

قصد داری اعلام بیگناهی کنی؟

پرسید

آره همین کارو میکنم.

پس یه اولین دادگاهیِ عادی میشه و کمتر از ده دقیقه طول میکشه.

قاضی هاسکی معمولاً نسبت به آدمای عادی که جنایات وحشتناک مرتکب میشدن، یه نوع حس دلسوزی داشت.

میخواست کمکشون کنه که عفو بشن.

ولی این یکی پاتریک بود؛ دوست قدیمیش.

نزدیک بود چشاش پر از اشک بشه.

کنارش روی زمین روی زانوهاش نشست و گفت: پاتریک من به دلایلی که روشنه، نمیتونم قاضی این پرونده باشم.

همین حالا قبل از دادگاهی، ترتیب کارا رو میدم که مطمئن باشم تو تحت حمایتی.

من هنوز دوستت هستم.

از تماس گرفتن با من دریغ نکن.

پاتریک که لبش رو میگزید گفت: مرسی کارل.

کارل بلند شد و به سمت در رفت.

بیرون خیلی شلوغه؟

آره پاتریک.

دوست و دشمن.

همشون اون بیرونن.

سالن شلوغ برای محاکمه ها غیرمعمول نبود، ولی هیچکس نمیتونست چنین اتاق شلوغی رو برای یک نخستین دادگاهیِ ساده به یاد بیاره.

مطبوعات بهترین جایگاهها رو اشغال کرده بودن.

خیلی از وکلا فقط برای دیدن پاتریک اومده بودن.

روزنامه ها به مدت چهار روز پر از مطلب در مورد اون بودن.

داستان شکنجه کنجکاویشون رو بیشتر کرده بود.

چارلز بوگان و داگ ویترانو کنار هم نشستن.

اونا میخواستن تو ردیف اول بنشینن که تماس چشمی با پاتریک داشته باشن و بی سر و صدا تهدیدش کنن، ولی تو ردیف پنجم افتادن.

چند حقوقدان دیگه هم اومده بودن که نقش حمایتی برای پاتریک داشته باشن.

رفتن و خلاص شدن، رویای عادی همه وکلای شهرهای کوچیک بود.

دست کم پاتریک شجاعتش رو داشت که بره دنبال رویاش.

خیلی از آدمای دیگه اونجا بودن که درست پاتریک رو نمیشناختن ولی حالا ناگهان ادعا میکردن که دوستش بوده ن.

در باز شد و کلانتر سوئنی وارد شد، پاتریک رو با آرنجش نگه داشته بود.

سندی هم دنبالشون اومد.

پاتریک که سرش پایین بود، آهسته مسیر اتاق رو طی کرد، تا رسید به جایگاه متهم.

نشست، شونه هاش پایین بود و چونه ش افتاده بود.

سندی دستش رو روی شونه ش گذاشت.

در دوباره باز شد و تی ال پریش، دادستان منطقه به تنهایی وارد شد.

به سمت میزش که کنار میز پاتریکس بود رفت و کنار کلانتر سوئینی نشست.

پشت سرش مامورها جاشوا کاتر، بِرِنت مایِرز و دو نفر دیگه بودن.

قاضی هاسکی وارد شد و نشست.

بیانیه علیه پاتریک اس لانیگان.

متهم لطفاً قیام بفرماید.

پاتریک به آرامی برخاست.

آقای لانیگان، من یک کپی از کیفرخواست از هیئت منصفه، علیه شما در اختیار دارم.

بیان میکنه که شما فردی مجهول الهویه رو به قتل رسوندید.

آیا شما این کیفرخواست رو خوندید و در موردش با وکلاتون صحبت کردید؟

پاتریک اعلام کرد: بله قربان.

اظهاریه و درخواست شما چیه؟

من بیگناهم.

درخواست شما مبنی بر بیگناهی پذیرفته است.

میتونید بنشینید.

مکث کرد.

سوالی از دادستانها هست؟

وکلا چیزی نگفتن.

پریش بلند شد و گفت: عالیجناب، ما میخوایم که متهم در اسرع وقت به زندان بره.

همونطور که میدونید، اون در حال حاضر در بیمارستان مرکزیه.

آقای پریش من الان با دکترشون صحبت کردم.

اون تحت مراقبت پزشکیه.

به محض اینکه پزشکشون اجازه بدن، به زندان منتقلشون میکنیم.

ممنونم جناب قاضی.

اگر عرض دیگه ای نیست، دادگاه مختومه س.

ترودی در قبال پنجاه هزار دلاری که بهش پیشنهاد شده بود، قبول کرد که با یک خبرنگار تلوزیونی صحبت کنه.

اون برنامه شامل مطالب بسیار محبوبی بود.

دخترش، اشلی نیکول با ترودی روی کاناپه نشست.

خبرنگار نانسی دو آنجلو به دخترک گفت: حالا خودتو خیلی غمگین بگیر.

به ترودی هم گفت: شما هم باید گریه کنید.

اونها حدود یک ساعت در مورد همه کارهای بدی که پاتریک در حقشون کرده بود صحبت کردن.

ترودی وقتی در مورد مراسم خاکسپاری صحبت میکرد میگریست.

اون در ماهها و سالهای بعد از اون خاکسپاری خیلی رنج کشیده بود.

نه اون ازدواج نکرده بود.

از وقتی که شوهرش برگشته بود خبری ازش نشنیده بود.

مطمئن نبود که آیا اصلاً میخواد که ازش با خبر باشه؟

نه اون هیچ تلاشی برای دیدن دخترش نکرد.

و دوباره به گریه افتاد.

از فکر طلاق متنفر بود ولی چکار میتونست بکنه؟

و اون دادخواست؛ چه وحشتناک بود!

این شرکت بیمه عوضی واقعاً میخواست زندگیشو تباه کنه.

پاتریک عجب آدم مزخرفی بود.

اگه اونا پولا رو پیدا میکردن، آیا ترودی انتظار داشت که چیزی از اون پول رو بگیره؟

البته که نه!

از این نظر، جا خورد.

مدت مصاحبه در تلوزیون بیست دقیقه بود.

پاتریک اون مصاحبه رو در اتاق تاریک بیمارستان دید.

دیدنش باعث شد لبخند بزنه.

منشی سندی داشت عکسهاش و همچنین مطلب دادگاهی دیروز رو از رونامه نیو اورلئان میبرید که تلفن زنگ خورد.

بافاصله سندی رو پیدا کرد.

لی پایِرز پشت خط بود. سلام کرد و پرسید که آیا اون دفترش رو برای میکروفون مخفی چک کرده.

سندی گفت بله.

لی در هتلی با چند ساختمون فاصله از اونها بود و پیشنهاد کرد که اونجا هم رو ببینن.

سندی از شنیدن صداش هیجان زده شد و هر چه که میخواست رو انجام داد.

لی با لبخندی باهاش سلام و احوال پرسی کرد و برای هر دوشون قهوه ریخت.

حالش چطوره؟

لی پرسید.

داره بهتر میشه.

دکتر میگه خوب میشه.

چقدر حالش بد بود؟

آهسته پرسید.

خیلی بد.

سراغ کیفش رفت، پرونده ای رو برداشت و به لی دادش.

لی عکسهاش رو دید و گریه کرد.

با خودش گفت: بیچاره پاتریک.

طفلکِ بیچاره.

سندی گفت: متاسفم.

یک نامه از پاتریک دارم.

گریه ش رو متوقف کرد و قهوه بیشتری ریخت.

زخمای دائمی هم داره؟

پرسید.

دکتر فکر میکنه که صدماتش با گذر زمان بهتر میشن.

از نظر روحی حالش چطوره؟

خوبه.

زیاد نمیخوابه و خوابای بد میبینه.

ولی داره بهتر میشه.

من فکر میکنم خوش شانسه که زنده مونده.

همیشه میگفت اونا نمیکشنش.

مکث کرد و موضوع صحبت رو تغییر داد.

بیا در مورد طلاقش حرف بزنیم.

بلند شد و به سمت کشو رفت، یک پرونده حجیم رو درآورد و مقابل سندی گذاشتش.

ترودی رو توی تلوزیون دیدی؟

پرسید.

بله.

پاتریک ازش متنفره.

اون آدم بدیه، تمام مدت زندگی مشترکشون، ترودی بهش خیانت میکرد.

همه ش توی این پرونده هست.

سال آخری که با هم بودن، پاتریک یک مامور گرفته بود که ترودی رو بپاد.

یک عکسایی از معشوقش، لانس مکسا در اومده، وقتی که پاتریک خونه نبوده، به خونه ش میومده و میرفته.

یه عکسایی هم از لانس و ترودی هست که بدون لباس، کنار استخرِ پاتریک نشسته ن.

سندی پرونده رو گرفت و نگاهش کرد تا اینکه عکسا رو دید.

لبخند زنان گفت.

اینا کمکمون میکنن.

میدونید پاتریک طلاق میخواد.

نمیخواد دفاعی بکنه.

ولی ترودی باید ساکت بمونه.

این باید بتونه ساکت نگهش داره.

بچه چطور؟

پاتریک، اشلی نیکول رو خیلی دوست داره، ولی یه مشکلی هست.

پاتریک پدرش نیست.

کی پدرشه؟

احتمالاً لانس.

اون و ترودی یک مدت طولانی با هم بوده ن.

حتا توی دبیرستان.

پاتریک از کجا میدونه که پدرش نیست؟

وقتی که بچه چهارده ماهش بوده، پاتریک یک قطره از خونش رو گیر میاره.

اون خون رو، با یک قطره از خون خودش، برای آزمایش دن ان ای به آزمایشگاه میفرسته.

اون قطعاً پدر بچه نیست.

گزارشش توی پرونده هست.

سندی باید راه میرفت و فکر میکرد.

کنار پنجره ایستاد و به ترافیک نگاه کرد.

اگه اون بچه رو نمیخواد، شما چرا این موضوع رو مطرح کردین؟

لی گفت: شما در مورد این موضوع فقط با وکیلش صحبت میکنید.

شما پرونده رو بهش نشون میدید، همش رو.

بعدش اونا مصر میشن که به یک توافقی برسن.

چه جور توافقی؟

اینکه ترودی هیچ چی نگیره.

چی میتونه بگیره؟

بستگی داره.

میتونه مبلغ کمی یا مبلغ زیادی باشه.

اگه شماها مطالب بیشتری به من بگید، میتونه خیلی کمکم کنه.

میگیم.

قول میدم.

ولی اول باید ترتیب طلاق رو بدیم.

ترودی باید از هر مطالبه ای در مورد هر یک از اموال پاتریک دست برداره.

باشه انجامش بدید، دوباره هفته آینده با هم صحبت میکنیم.

خیلی زود وقت رفتن سندی رسید.

برای چه مدت اینجایید؟

پرسید.

نه خیلی زیاد؛ این رو گفت و یک پاکت به سندی داد.

این یه نامه برای پاتریکه.

بهش بگید که من خوبم، این ور و اون ور میرم و ندیدم که کسی تعقیبم کنه.

سندی پاکت رو گرفت. لی آشفته بود و دلش میخواست که اون زود بره.

یه لبخند زورکی زد و گفت شما کارتون رو انجام بدید.

من و پاتریک هم به بقیه کارا میرسیم.

متن انگلیسی فصل

Chapter seven

Patrick’s First Appearance

Cutter and Ted Grimshaw, chief investigator for the district, carefully examined the evidence from Patrick’s death.

There wasn’t much. No one suspected murder when Patrick died, so there was no effort to gather physical clues.

There were ten large color photos of the burned-out Chevy Blazer.

After the car burned, there was very little left of the body in it, and that was buried.

So now they had no idea who’d died in the crash.

Patrick had spent that weekend in an old cabin near the edge of the forest outside Biloxi.

Sunday night, February 9, 1992, he called to tell his wife he was leaving the cabin.

He stopped at Verhall’s Country Store and bought fifty liters of gasoline.

An hour later, Patrick’s Chevy Blazer was found burning at the bottom of a steep hill twelve kilometers down the road.

The fire was so hot that they couldn’t rescue the driver.

They read the license plate, and at 3:30 A.M. Trudy received the call that made her a widow.

The next day, they discovered a shoe near the Blazer.

When they showed it to Trudy, she recognized it as Patrick’s and cried.

His funeral was the following day.

Dr. Hayani was happy to sit and chat with Patrick.

He enjoyed being close to this patient who was in all the news reports.

He encouraged Patrick to talk about his experience.

The torture was something I could never accurately describe, Patrick said after an hour.

Sleep is impossible.

I hear voices, then I smell my flesh burning, and then I wake up.

And it’s not getting any better.

They’re still out there, still after me.

I can’t sleep.

I don’t want to sleep.

I’ll get tortured again.

He paused.

Doc, I need to stay here as long as I can.

They’ll want to put me in jail - in a cell with other criminals. I can’t live like that.

But why do they want to move you?

It’s pressure, Doc.

They have to slowly increase the pressure on me until I tell them what they want.

If they put me in a cell with criminals, I’ll understand that I have to talk to them.

If I don’t, I’ll spend the rest of my life at Parchman, the worst place in the world.

But you can keep me here, Doc.

Just tell the Judge I need to remain in your care, and I can stay here. Please, Doc.

Hayani couldn’t believe that this kind man could kill someone.

Of course, Patrick, he said.

The boy’s mother was Neldene Crouch.

She said her son had been missing since Sunday, February 9, 1992, the same day Patrick Lanigan died.

His name was Pepper Scarboro. He was seventeen when he disappeared.

There was no good evidence that Pepper and Patrick had ever met.

However, Pepper’s gun, tent, and sleeping bag were found in Patrick’s cabin in late February of 1992.

The two disappeared at about the same time, from the same area.

Cutter and Sweeney were almost positive that Pepper had died in Patrick’s car, but they couldn’t prove it.

Neldene, however, thought she could, and was anxious to share her ideas with the press.

Her lawyer held a press conference.

Neldene cried, and her lawyer suggested there might be legal action against Patrick Lanigan.

He had obviously killed Pepper and burned his body to hide the evidence so he could steal ninety million dollars.

The press loved it.

They were given pictures of young Pepper.

Now there was a face for the dead body, and he became human.

This was the boy Patrick had killed.

Patrick watched the story alone in his dark room.

He and Pepper had met several times, beginning in January of 1992.

They’d hunted together and talked.

He wasn’t surprised that people believed he’d killed the kid.

For the third day, Patrick didn’t wash his hair or shave.

The world was waiting to see him today.

He wore the same clothes he’d worn every day.

He didn’t wear socks; he wanted people to see the rope marks just above his ankles.

Sandy arrived at ten and gave Patrick a pair of dark glasses he’d requested.

Patrick sat on the edge of his bed and tried to breathe slowly.

I never thought this day would come. Never, he said.

I’ll do all the talking, Sandy said.

Just try and relax.

Sheriff Sweeney knocked and entered with his assistants.

Patrick put on the dark glasses and was led out of the building to a waiting car.

Sandy stayed on his left, gently holding him by the elbow.

Patrick looked out the window as they drove through Biloxi, and noticed the changes since he’d left.

He started to relax. Then they turned onto Main Street, and he was anxious again.

In the middle of the old shops and stores was the large white building where he’d been a partner in Bogan, Rapley, Vitrano, Havarac, and Lanigan, Attorneys.

The car stopped in front of the courthouse, where a crowd of reporters, photographers, and cameramen was waiting.

Patrick lowered his head and tried to hide among the Sheriff’s assistants.

They walked him quickly into the courthouse as the press called out questions: Patrick, what’s it like to be home?

Where’s the money? Who burned in the car?

Sandy and Sheriff Sweeney stayed with Patrick in the jury room.

Are you OK, Patrick? Sweeney asked.

Yes, sure, Raymond, thanks.

He sounded scared, and his hands and knees shook.

There was a knock on the door, and a pretty girl entered and said, “Welcome back, Patrick.

Judge Huskey would like to meet with you. He’ll be here in a few minutes.

She and Sweeney left and closed the door. Finally Patrick was alone with his lawyer.

A couple of things. First, Leah will contact you soon.

I’ve written her a long letter, and I’d like you to give it to her.

ОК.

Second, there’s a small machine for finding bugs, called a DX-130.

It costs about six hundred dollars.

Get one, and bring it with you whenever we meet.

We’ll get rid of bugs in the room and phones before each conference.

Also, hire someone to check your office twice a week.

It’s very expensive, but I’ll pay for it. Any questions?

No.

There was another knock, and Judge Karl Huskey entered.

Patrick smiled.

He was desperate to see his old friend.

Good to see you, Patrick, Huskey said warmly as they shook hands.

How are you?

I’ve had better days, but it’s good to see you.

Even in these circumstances.

Huskey was glad to know that his friend wasn’t dead.

He was worried about the capital murder charge.

They could deal with the divorce and other lawsuits, but not murder.

Do you plan to enter a plea of not guilty? he asked.

Yes, I do.

Then it will be a routine first appearance and will take less than ten minutes.

Judge Huskey was often sympathetic toward ordinary people who’d committed awful crimes.

He wanted to help, to forgive.

But this was Patrick, his old friend.

He almost had tears in his eyes.

He kneeled next to him and said, Patrick, I can’t be the judge for this case, for obvious reasons.

Right now, I’ll handle the matters before the trial to make sure you’re protected.

I’m still your friend.

Don’t hesitate to call.

Thanks, Karl, Patrick said, biting his lip.

Karl stood and headed for the door.

Are there a lot of people out there?

Yes, Patrick. Friends and enemies.

They’re all out there.

Crowded courtrooms were not uncommon for trials, but no one could remember such a crowded room for a simple first appearance.

The press had taken the best seats. Many lawyers were there just to see Patrick.

The papers had been full of stories about him for four days.

The torture story had increased their curiosity.

Charles Bogan and Doug Vitrano sat together.

They’d wanted to sit in the front row to make eye contact with Patrick and threaten him quietly, but they were in the fifth.

A few other lawyers had come to give Patrick their support.

Escape was a common dream of many small-town lawyers.

At least Patrick had had the courage to chase the dream.

Many other people were present who’d hardly known Patrick but now suddenly claimed to have been his friends.

The door opened, and Sheriff Sweeney entered, holding Patrick by the elbow.

Sandy followed.

Patrick walked slowly, head down, across the room to the defendant’s table.

He sat down, his shoulders low, chin down.

Sandy put his arm on his shoulder.

The door opened again, and T L Parrish, the District Attorney, entered alone.

He walked to his table next to Patrick’s and sat beside Sheriff Sweeney.

Behind him were agents Joshua Cutter, Brent Myers, and two others.

Judge Huskey entered and sat down.

State against Patrick S Lanigan.

Would the defendant please rise?

Patrick slowly stood.

Mr. Lanigan, I’m holding a copy of an indictment against you by the grand jury.

It states that you murdered a human being, name unknown.

Have you read this indictment and discussed it with your attorney?

Yes, sir,Patrick announced.

What is your plea?

Not guilty.

Your plea of not guilty is accepted.

You may sit down.

He paused.

Any questions from the attorneys?

The lawyers said nothing.

Parrish stood and said Your Honor we would like to put the accused in jail as soon as possible.

As you know, he’s at the base hospital now

I just talked to his doctor, Mr. Parrish.

He’s receiving medical treatment.

As soon as his doctor gives permission, we’ll move him to the jail.

Thank you, Judge.

If there’s nothing else, this hearing is closed.

When they offered her 50,000 dollars, Trudy agreed to talk to a TV journalist.

The show was Inside Stories, which was very popular.

Her daughter, Ashley Nicole, sat on the sofa with Trudy.

Look real sad now, journalist Nancy De Angelo told the little girl.

We need tears from you, she told Trudy.

They chatted for an hour about all the terrible things Patrick was doing to them.

Trudy cried when she talked about the funeral.

She had suffered through the months and years afterward.

No, she hadn’t remarried.

No, she hadn’t heard from her husband since he’d returned.

She wasn’t sure if she wanted to.

No, he’d made no effort to see his daughter.

And she cried again.

She hated the thought of divorce, but what could she do?

And the lawsuit, how terrible!

This nasty insurance company really wanted to destroy her.

Patrick was such a terrible person.

If they found the money, did she expect to get any of it?

Of course not! She was shocked by the suggestion.

On TV, the interview was twenty minutes. Patrick watched it in his dark hospital room.

It made him smile.

Sandy’s secretary was cutting out his photo and the story of yesterday’s court appearance from the New Orleans paper when the phone call came.

She found him immediately.

It was Leah Pires.

She said hello and asked if he’d had his office checked for bugs.

Sandy said yes. She was in a hotel room a few blocks away and suggested that they meet there.

Sandy was excited to hear her voice and would do whatever she wanted.

Leah greeted him with a smile and poured coffee for both of them.

How is he?

she asked.

He’s getting better.

The doctor says he’ll be fine.

How bad was it? she asked quietly.

Pretty bad.

He reached into his case, removed a file, and handed it to her.

She looked at the photos and cried.

Poor Patrick, she said to herself.

Poor baby.

I’m sorry, Sandy said.

Here’s a letter from Patrick.

She finished crying and poured more coffee.

Are any of the injuries permanent?

she asked.

The doctor thinks they’ll get better with time.

Mentally, how is he?

He’s OK.

He doesn’t sleep much and has bad dreams.

But he’s getting better.

I guess he’s lucky to be alive.

He always said they wouldn’t kill him.

She paused and changed the subject.

Let’s talk about his divorce.

She stood, walked to a drawer, removed a thick file, and placed it in front of Sandy.

Did you see Trudy on TV? she asked.

Yes.

Patrick hates her.

She’s a bad person, and she was unfaithful to him the whole time they were married.

It’s all in this file.

The last year they were together, Patrick hired an investigator to watch her.

There are photographs of her lover, Lance Маха, coming and going from Patrick’s house when he was away.

There are also pictures of Lance and Trudy sitting by Patrick’s pool - without clothes.

Sandy took the file and looked through it until he found the photographs.

He smiled.

This will help.

Patrick wants the divorce, you understand.

He won’t fight it.

But she needs to be silenced.

This should keep her quiet.

What about the child?

Patrick loves Ashley Nicole, but there’s one problem.

He’s not the father.

Who is?

Probably Lance.

He and Trudy have been together for a long time.

Even in high school.

How does he know he’s not the father?

When the child was fourteen months old, Patrick obtained a drop of her blood.

He sent it, with a drop of his, to a laboratory for DNA tests.

He’s definitely not the father of the child. The report’s in the file.

Sandy had to walk around and think.

He stood at the window and watched the traffic.

If he doesn’t want the child, why are you mentioning this?

You talk about this only to her lawyer, she said.

You show him the file, all of it.

Then they’ll be anxious to come to a settlement.

What type of settlement?

She gets nothing.

What could she get?

It depends.

It could be a small fortune, or a large one.

It would be helpful if you guys would tell me more.

We will.

I promise.

But first, we’ll take care of the divorce.

Trudy has to give up any claim to anything of Patrick’s.

Get that done, and we’ll chat again next week.

It was suddenly time for Sandy to leave.

How long will you be here?

he asked.

Not long, she said and handed him an envelope.

That’s a letter for Patrick.

Tell him I’m fine, I’m moving around, and I haven’t seen anyone following me.

Sandy took the envelope.

Leah was nervous and was anxious for him to leave.

She forced a smile and said, You have a job to do.

Patrick and I will worry about the rest.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

ویرایشگران این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.