سرفصل های مهم
پایان دزدهای دریایی
توضیح مختصر
ویل به جک کمک میکنه تا نکشنش و ملوانان جک با مرواردید سیاه اونجا منتظرش بودن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پانزدهم
پایان دزدهای دریایی
جک روبروی فرماندار، فرمانده نورینگتون، ملوانانِ نورینگتون و آدمهای شهر ایستاد.
فرماندار گفت: “وقتشه، جک اسپارو. تو یک دزد دریایی هستی، و حالا باید بمیری!”
الیزابت فریاد کشید: “ولی، پدر! اون مرد خوبیه. به من کمک کرد و به افراد تو هم کمک کرد.” فرماندار گفت: “میدونم. ولی اون یه دزد دریاییه.”
یهو، ویل کنار الیزابت ایستاد. گفت: “الیزابت، دوستت دارم. میخواستم قبلاً بهت بگم، ولی نتونستم.”
بعد به طرف جک دوید و یه شمشیر بهش انداخت. اونا با افراد نورینگتون جنگیدن. الیزابت و پدرش تماشا کردن.
نورینگتون فریاد کشید: “به اسپارو شلیک کنید. از اسلحههاتون استفاده کنید!”
ویل جلوی جک ایستاد.
گفت: “اگه به اون شلیک کنید، به من شلیک میکنید.”
فرماندار گفت: “ویل! داری چیکار میکنی؟ این مرد یه دزد دریاییه!”
ویل فریاد کشید: “و یه مرد خوب!”
نورینگتون گفت: “تو هیچکس نیستی، ترنر.”
ویل بهش نگاه کرد.
گفت: “من مرد بین تو و جک هستم.”
الیزابت کنار ویل ایستاد.
گفت: “و جای من هم اینجاست!”
نورینگتون از ویل به الیزابت نگاه کرد. حالا میدونست. اونو دوست نداشت. ویل رو دوست داشت.
جک به آدمهای اطرافش نگاه کرد.
گفت: “دوستان. این روز رو به خاطر داشته باشید. در این روز، شما تقریباً کشتید–”
ولی جملهاش رو تموم نکرد. به پشت افتاد توی بندر.
همه دویدن و پایین رو نگاه کردن. اونجا، پایینشون، مروارید سیاه رو دیدن. و روی مروارید سیاه، ملوانان جک بودن. اونا به خاطر کاپیتانشون اونجا بودن.
نورینگتون به ویل نگاه کرد. بعد به شمشیرش نگاه کرد.
گفت: “این یه شمشیر خوبه. یه مرد خوب درستش کرده. امیدوارم تو مرد خوبی باشی، ویل ترنر.” به طرف الیزابت برگشت. گفت: “امیدوارم شما دو تا خیلی خوشبخت بشید، خانم سوان.”
یک ملوان به طرفشون دوید.
“فرمانده نورینگتون، آقا، مروارید سیاه رو تعقیب میکنیم؟”
“حالا نه. فکر کنم میتونیم کمی بهشون زمان بدیم. بعداً تعقیبشون میکنیم.”
از اونجا دور شد.
اونا به خاطر کاپیتانشون اونجا بودن.
ویل به الیزابت نگاه کرد و اون بهش لبخند زد. فرماندار گفت: “اوه، عزیزم. اون یه ملوان نیست، اون یه کاپیتان نیست. اون فقط یه آهنگره.”
الیزابت گفت: “اون یه دزد دریاییه!” دوباره لبخند زد.
جک به مروارید سیاه شنا کرد و رفت روی کشتی. به گیبز گفت: “به خاطر من اومدید!” گیبز به زمین نگاه کرد. “میدونم کارمون اشتباه بود. ولی–”
جک لبخند زد. برگشت و به پورت رویال نگاه کرد. بعد به اقیانوس نگاه کرد. یک روز زیبا بود. آناماریا جلوی کشتی بود. به طرفش برگشت. گفت: “کاپیتان اسپارو، مروارید سیاه مال شماست.” جک کلاه و کتش رو در آورد. بعد لبخند زد و کشتی رو به شرق برگردوند. شروع به خوندن کرد: “یو هو، یو هو، زندگی دزد دریایی میخوام–”
متن انگلیسی فصل
Chapter fifteen
The Last of the Pirates
Jack stood in front of the governor, Commodore Norrington, Norrington’s sailors, and people from the town.
“It’s time, Jack Sparrow,” said the governor. “You’re a pirate, and now you have to die!”
“But Father,” shouted Elizabeth. “He’s a good man. He helped me, and he helped your men.” “I know,” said the governor. “But he’s a pirate.”
Suddenly, Will was at Elizabeth’s side. “I love you, Elizabeth,” he said. “I wanted to tell you before, but I couldn’t.”
Then he ran to Jack and threw him a sword. They fought Norrington’s men. Elizabeth and her father watched.
“Shoot Sparrow,” shouted Norrington. “Use your guns!”
Will stood in front of Jack.
“Shoot him, and you shoot me,” he said.
“Will,” said the governor. “What are you doing? This man is a pirate!”
“And a good man,” Will shouted.
“You’re nobody, Turner,” said Norrington.
Will looked at him.
“I’m the man between you and Jack,” he said.
Elizabeth stood next to Will.
“And my place is here, too,” she said.
Norrington looked from Will to Elizabeth. He knew now. She didn’t love him. She loved Will.
Jack looked at the people around them.
“Friends,” he said. “Remember this day. On this day you almost killed–”
But he didn’t finish. He fell back into the harbor.
Everybody ran and looked down. There, below them, they saw the Black Pearl. And on the Black Pearl were Jack’s sailors. They were there for their captain.
Norrington looked at Will. Then he looked at his sword.
“This is a good sword,” he said. “A good man made it. I hope you’re a good man, Will Turner.” He turned to Elizabeth. “I hope you two will be very happy, Miss Swann,” he said.
A sailor ran to them.
“Commodore Norrington, sir, do we follow the Black Pearl?”
“Not now. I think we can give them some time. We’ll follow them later.”
He walked away.
They were there for their captain.
Will looked at Elizabeth and she smiled back at him. “Oh dear,” said the governor. “He isn’t a sailor - he isn’t a captain. He’s only a blacksmith.”
“He’s a pirate,” said Elizabeth. She smiled again.
Jack swam to the Black Pearl and climbed onto the ship. “You came for me,” he said to Gibbs. Gibbs looked at the floor. “I know it was wrong of us. But–”
Jack smiled. He looked back at Port Royal. Then he looked out across the ocean. It was a beautiful day. AnaMaria was at the front of the ship. She turned to him. “Captain Sparrow,” she said, “the Black Pearl is yours.” Jack took off his hat and his coat. Then he smiled and turned the boat to the east. He started to sing: “Yo ho, yo ho, a pirate’s life for me–”