اسبی به نام شعله نقره ای

مجموعه: شرلوک هولمز / کتاب: شعله نقره ای / فصل 1

اسبی به نام شعله نقره ای

توضیح مختصر

پرونده‌ی جدیدی به دست شرلوک هولمز رسیده که در اون یک اسب مسابقه ناپدید شده و مربیش کشته شده

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

اسبی به نام شعله نقره ای

شرلوک هولمز صبح روز پنجشنبه سر میز صبحانه گفت: “من باید برم اون پایین، واتسون، باید برم.”

پرسیدم: “بری - کجا بری؟”

“به دارتمور - به پای‌لند پادشاه.”

گفتم: “آه، که اینطور! خوب همه‌ی کشور دارن درباره پرونده برج پادشاه حرف می‌زنن.”

من همیشه وقتی هولمز توجهش به یه پرونده جلب می‌شد، می‌فهمیدم. اون همه روزنامه‌ها رو میخونه، بالا و پایین قدم میزنه، بالا و پایین اتاق و ساعت‌ها حرف نمیزنه.

اون همه این کارها رو دیروز انجام داد. به هیچ کدوم از سوالات من جواب نداد، ولی من می‌دونستم که قضیه‌ی پرونده‌ی مرموز برج پادشاهه.

اون روز صبح، روزنامه‌ها رو میز صبحانه بودن. اونها می‌پرسیدن: “چه اتفاقی تو برج پادشاه افتاده؟ شعله نقره‌ای کجاست؟ کی جان استراکر رو کشته؟ پلیس چیکار میکنه؟ اونا میتونن اسب رو قبل از مسابقه بزرگ هفته‌ی آینده پیدا کنن؟”

شعله‌ی نقره‌ای، یه اسب مسابقه‌ی مشهور بود و جان استراکر مربیش بود. یکی از بزرگترین مسابقه‌های اسب‌دوانیِ سال، جام واسکس، هفته بعد بود و شعله‌ی نقره‌ای یکی از شانس‌های قهرمانی بود. ولی شب روز دوشنبه تو برج پادشاه دو اتفاق افتاد. یه نفر جان استراکر رو کشت و شعله نقره‌ای ناپدید شد.

توجه من هم به این پرونده جلب شده بود. پرسیدم: “هولمز، به کمک نیاز داری؟ خیلی دوست دارم که باهات بیام.”

هولمز گفت: “واتسون عزیزم، البته که باید با من بیای. ما باید به قطار ساعت ۱۲ پادینگتون برسیم و تو قطار درباره پرونده حرف بزنیم.”

دو ساعت بعد، ما تو قطار به سمت تاویستوک بودیم. تمام روزنامه‌های نصف روز رو خوندیم، ولی هیچ چیز جدیدی توشون نبود.

“خوب واتسون، درباره این پرونده چه فکری می‌کنی؟”

“خوب، روزنامه‌ها میگن -“

“آه، بله. روزنامه‌ها هیچی حالیشون نیست. اونا یه روز یه چیز میگن و روز بعد یه چیز دیگه. ولی ما باید به پرونده با دقت بیشتری نگاه کنیم. شب روز دوشنبه تو برج پادشاه چه اتفاقی افتاد؟ و چه اتفاقی نیفتاد؟ این هم سوال خیلی مهمیه.”

پرسیدم: “پلیس به جواب‌هایی هم رسیده؟”

هولمز گفت: “نه. صبح روز چهارشنبه دو تا نامه گرفتم. یکی از طرف آقای رز، صاحب اسب و دیگری از طرف پلیس دارتمور- بازرس گرگوری بود. اونها از من تقاضای کمک کرده بودن.”

داد زدم: “صبح روز چهارشنبه! ولی امروز صبح پنجشنبه است. چرا دیروز نرفتی؟”

“برای اینکه این یه پرونده آسونه. با خودم فکر کردم نمیتونی یه اسب مشهور رو به مدت طولانی قایم کنی. یه اسب رو تو دورتموند کجا میتونی قایم کنی؟ هیچ ساختمون و درختی وجود نداره. ولی من اشتباه می‌کردم، واتسون. حالا دو روز از پرونده گذشته و هیچکس نمی‌تونه اسب رو یا قاتل استاکر رو پیدا کنه. بنابراین ما الان دو قطار تاویستوک هستیم.”

گفتم: “و درباره کل این قضیه چه فکری می‌کنی؟”

“خوب، واتسون. بیا یه نگاهی به پرونده بندازیم، اول ما اسب مسابقه، شعله نقره‌ای رو داریم - پنج ساله، ولی برنده بسیاری از مسابقات بزرگ. صاحبش، آقای رز، یه مرد خوشحال و پولداره. تماشاکنندگان مسابقه هم خوشحالن. شعله نقره‌ای تقریباً هر روز مسابقاتش رو می‌بره بنابراین مردم شرط‌های بزرگی رو بردش میبندن. و وقتی شانس اول، مسابقه رو می‌بره، مردم زیادی از شرطبندی‌هاشون پول میبرن. ولی اگه شانسِ اولِ برد، مسابقه رو نبره چه اتفاقی می‌افته واتسون؟ بعد چی؟”

“البته آدم‌های زیادی پولاشون رو از دست میدن. آدم‌هایی که رو اسب‌های دیگه شرط‌های بزرگ بستن، وقتی اسب دیگه برنده‌ی مسابقه بشه، میتونن پول زیادی ببرن.”

“درسته واتسون. بنابراین شاید چند نفر مشتاق اینن که شعله نقره‌ای تو جام واسکس شرکت نکنه. البته آقای رز و مربیش، جان استراکر، این رو میدونن و از اسب خیلی با دقت مراقبت می‌کنن.

حالا بیا نگاهی به مردم و مکان بندازیم. مربی، جان استراکر، یه مرد خوبه و کارش با اسب‌ها فوق‌العاده است - ۱۲ ساله که با آقای رز کار میکنه. چهار اسب تو اصطبل مسابقه وجود داره، و سه تا پسر برای استراکر کار میکنن. یکیشون تمام شب با اسب‌ها اون بالا میشینه و دو تای دیگه تو اتاق بالای اصطبل می‌خوابن. ما هیچ چیز بدی درباره این پسرها نمیدونیم.

استراکر یه زن داره، و هیچ بچه‌ای نداره و تو خونه‌ای به فاصله تقریبا ۲۰۰ متر از اصطبل زندگی میکنه، منظورم اینه که زندگی میکرد. شهر تاویستوک دو کیلومتر تا غرب و تقریباً ۲ کیلومتر تا شرق فاصله داره، کاپلتون، یه اصطبل آموزشی دیگه هم وجود داره. صاحبش لرد باکواتره و مربی سیلاس براونه. هیچ خونه‌ی دیگه‌ای وجود نداره، فقط تپه‌های دارتمور.”

من با دقت گوش دادم. می‌خواستم همه‌شون رو به خاطر بسپارم برای اینکه هولمز خوشش نمیومد چیزی رو دوبار تکرار کنه.

اون گفت: “حالا، شب روز دوشنبه چه اتفاقی افتاد؟ این کاغذها همراه نامه‌ی بازرس گرگوری اومده. بهترین کاری که میتونی انجام بدی اینه که بخونی‌شون، واتسون. و بعد به من بگی که چه فکری در موردش می‌کنی.”

من کاغذها رو ازش گرفتم و شروع به خوندن کردم.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

A horse called Silver Blaze

‘I must go down there, Watson, I must,’ said Sherlock Holmes at the breakfast table on Thursday morning.

‘Go - Go where,’ I asked.

‘To Dartmoor - to King’s Pyland.’

‘Ah, So that’s it,’ I said. ‘Well, everybody in the country is talking about the case at King’s Pyland.’

I always know when Holmes is interested in a case. He reads all the newspapers, he walks up and down, up and down the room, and does not speak for hours.

He did all those things yesterday. He did not answer any of my questions, but I knew that it was the mystery at King’s Pyland.

The morning newspapers were on the breakfast table. ‘What is happening at King’s Pyland? Where is Silver Blaze,’ they asked. ‘Who killed John Straker? What are the police doing? Can they find the horse before the big race next week?’

Silver Blaze was a famous racehorse, and John Straker was his trainer. One of the biggest horse races of the year - the Wessex Cup - was next week, and Silver Blaze was the favourite to win. But on Monday night at King’s Pyland two things happened. Someone killed John Straker, and Silver Blaze disappeared.

I was interested in this case too. ‘Do you need my help, Holmes,’ I asked. ‘I would very much like to come with you.’

‘My dear Watson,’ said Holmes, ‘of course you must come with me. We can catch the twelve o’clock from Paddington, and talk about the case on the train.’

Two hours later we were on the train to Tavistock. We read all the midday newspapers, but there was nothing new in them.

‘So, Watson, what do you think about this case?’

‘Well, the newspapers say-‘

‘Ah, yes. The newspapers understand nothing. One day they say one thing, the next day they say another. But we must look at the case more carefully. What did happen on Monday night at King’s Pyland? And what did not happen? That’s an important question too.’

‘Do the police have any answers,’ I asked.

‘No,’ said Holmes. ‘On Wednesday morning I had two letters. One was from Mr Ross, the owner of the horse, and the other was from the Dartmoor police - an Inspector Gregory. They ask for my help.’

‘Wednesday morning,’ I cried. ‘But this is Thursday morning. Why didn’t you go down yesterday?’

‘Because it was an easy case. You can’t hide a famous horse for long, I thought. Where can you hide a horse on Dartmoor? There are no buildings, no trees… But I was wrong, Watson. The case is now two days old, and nobody can find the horse - or Straker’s killer. So here we are, on the train to Tavistock.’

‘And what do you think about it all,’ I said.

‘Well, Watson, let’s look at the case. First, we have a racehorse, Silver Blaze - only five years old, but already a winner in many big races. His owner, Mr Ross, is a happy man - and rich. The racegoers are happy too. Silver Blaze nearly always wins his races, and so people put big bets on him to win. And when the favourite wins the race, a lot of people make money on their bets. But what happens when the favourite doesn’t win, Watson? What then?’

‘A lot of people lose their money, of course,’ I said. ‘And people with big bets on a different horse can make much more money, when that other horse wins.’

‘Right, Watson! So perhaps some people are very interested in Silver Blaze not running in the Wessex Cup. Of course, Mr Ross and his trainer, John Straker, know that, and they watch the horse very carefully.

‘Now, let’s look at the people and the place. The trainer, John Straker - a good man and wonderful with horses - worked for Mr Ross for twelve years. There are four horses in the training stables, and three boys working for Straker. One of them sits up all night with the horses, and the other two sleep in a room over the stables. We know nothing bad about any of the boys.

‘Straker has a wife, no children, and lives - I mean, lived - in a house about two hundred metres from the stables. The town of Tavistock is two kilometres to the west, and about two kilometres to the East there is Capleton, another training stables. The owner there is Lord Backwater, and the trainer is Silas Brown. There are no other houses - just the hills of Dartmoor.’

I listened carefully. I wanted to remember it all because Holmes does not like to say anything twice.

‘Now,’ he said, ‘what happened on Monday night? These papers came with Inspector Gregory’s letter. The best thing is for you to read them, Watson. Then tell me what you think.’

I took the papers from him, and began to read.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.