سرفصل های مهم
به دنبال اسب
توضیح مختصر
هولمز شعله نقره ای رو پیدا کرده و حالا به لندن برمیگرده …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
به دنبال اسب
من و هولز به آرومی تو مور قدم میزدیم. زیر آفتاب عصر، رنگهای پاییزی روی تپهها زیبا بودن - قرمز و قهوهای و زرد.
ولی هولمز هیچ کدوم از اون زیباییها رو نمیدید. اون گفت: “خوب، واتسون، بیا برای یه دقیقه جان استراکر رو فراموش کنیم و درباره اسب فکر کنیم. اسبها حیوانات مهربانی هستن. بیا فرض کنیم که شعله نقرهای بعد از قتل فرار کرده. اون تو هوای سرد و مرطوب مور. اون بیرون، چیکار میکنه؟”
گفتم: “اون دنبال یه اصطبل گرم و خوب میگرده؛ با آب و غذا.”
“درسته واتسون. اون به پاییلند پادشاه برنگشته، ما اینو میدونیم، ولی یه اصطبل دیگه اون نزدیکیا هست که زیاد هم دور نیست، تو کاپلتون. شاید رفته اونجا. و تو راه کاپلتون، واتسون، این تپه هست. بیا بریم!”
با عجله تپه رو پایین رفتیم و اون ته یه رودخونهی کوچولو و کمی زمین مرطوب پیدا کردیم.
هولمز گفت: “عالیه. من گِل میخواستم و پیداش کردم. تو، واتسون، از طرف چپ رودخانه برو. ما دنبال رد پای اسب هستیم.”
ما بعد از ۵۰ متر پیداش کردیم. هولمز نعل اسب رو از جیبش بیرون آورد و گذاشتش کنار ردها. “بله، رد پای شعله نقرهایه، هیچ شکی درش نیست.”
ما به آسونی ردها رو دنبال کردیم، بعد برای یه مدت گمشون کردیم، ولی دوباره بعد از ۲۰۰ متر دورتر از اسطبل کاپلتون پیداش کردیم.
من داد زدم: “اونهاشن! و نگاه کن، یه رد دیگه هم اینجا هست، رد کفش یه مرد.”
هولمز خم شد تا نگاه کنه. “حق با توئه، واتسون. و مرد کنار اسب راه میرفته.”
ما ردها رو تا اصطبل کاپلتون دنبال کردیم و فقط ۲۰ متر دورتر بودیم که یه مرد اومد بیرون و ما رو صدا کرد. اون یه صورت قرمز و عصبانی داشت.
“برید! ما اینجا ملاقات کننده نمیخوایم. برید!”
بهش گفت: “آقای سیلاس براون؟”
مرد گفت: “چی میخواد؟ من با آدمهایی که از طرف روزنامه میان، حرف نمیزنم، پس برو!”
هولمز با لبخند گفت: “ما از طرف روزنامه نیستیم. ولی شما تو اصطبلتون یه اسب به نام شعله نقرهای دارید.”
آقای براون با عصبانیت گفت: “این درست نیست!”
هولمز گفت: “میتونیم بریم تو و با هم دربارش حرف بزنیم؟” اون منتظر جواب نموند، ولی بازوی مرد رو گرفت و سریع به طرف دروازه رفت. برگشت پشت سرش، به من نگاه کرد و به آرومی گفت: “اینجا منتظرم بمون، واتسون.”
بیست دقیقه بعد، اونا دوباره بیرون اومدن. هولمز خوشنود به نظر میرسید و آقای سیلاس براون یه مرد متفاوت بود. اون کوچیکتر و پیرتر دیده میشد و صورتش ترسیده بود.
هولمز گفت: “به یاد داشته باش، باید اون روز اونجا باشی و همه چیز باید آماده باشه.”
سیلاس براون، سریع گفت: “بله، بله. میتونید از این بابت خاطر جمع باشید. آه، بله، می تونید مطمئن باشید.”
هولمز گفت: “خوبه. پس فعلا خداحافظ.”
بعد هولمز و من از جاده به طرف پایلند پادشاه رفتیم.
پرسیدم: “حالا اونن اسب رو داره؟” هولمز خندید. “بله. البته، اون اول گفت نه، ولی از پلیس میترسه. اون نمیخواد پلیس در این باره چیزی بدونه و من میتونم کمکش کنم.”
پرسیدم: “پس چرا پلیس اسب رو پیدا نکرده؟ بازرس گرگوری گفت اونها به کاپلتون رفتن.”
هولمز دوباره خندید: “آه، عوض کردن رنگ اسب آسونه. گرگوری پلیس خوبیه، ولی فکر نمیکنم درباره اسبها اطلاعات زیادی داشته باشه.” من گفتم: “و چرا براون بهت گفت؟”
هولمز گفت: “وقتی من با اون از توی اصطبل رد شد، زمین گِلی بود و رد پاهاش رو توی گل دیدم. اون ردهای توی مور رو به خاطر میاری؟ خوب، اینا همون کفشها بودن. بعد از اون آسون بود و اون همه چیز رو به من. گفت اون شعلهی نقرهای رو صبح خیلی زود توی مور پیدا کرده و با خودش به اصطبل آورده. اسب حالش خیلی خوبه، فقط رنگش متفاوته. براون یه شرط خیلی بزرگی روی دسبروگ بسته که قهرمان جام واسکس بشه، میبینی که. و شعله نقرهای هم خارج از مسابقه است …”
“ولی چرا اسب رو گذاشتی اونجا بمونه؟ جاش کنار اون امنه؟” من متوجه نقشه هولمز نمیشدم.
هولمز گفت: “واتسون عزیزم، جای اسب خیلی امنه. سیلاس براون از من میترسه، از پلیس میترسه، از دست دادن همه چیز میترسه. شعله نقرهای باید برای مسابقات هفته بعد آماده باشه و گر نه زندگی براون مثل مربی اسب مسابقه به پایان میرسه و براون هم اینو میدونه.”
گفتم: “آقای رز، از این خوشش نمیاد.”
هولمز گفت: “آقای رز درباره کارهای کارآگاهی چیزی نمیفهمه. اون جوابها رو امروز، حالا، و یکباره میخواد. بنابراین، باید یک درس رو یاد بگیره. اون باید یاد بگیره که منتظر بمونه. درباره شعله نقرهای فعلاً چیزی نگو، واتسون.”
تو پایلند پادشاه، ما آقای رز و بازرس گرگوری رو تو خونهی مربی پیدا کردیم.
هولمز گفت: “یک ملاقات جالب. ولی من و دوستم باید با قطار نیمه شب به لندن برگردیم.”
بازرس و آقای رز بهش خیره شدن، و من دیدم که درباره آقای رز حق با هولمز بود.
آقای رز گفت: “پس کارآگاه مشهور لندنی ما نتونست قاتل استراکر بیچاره. یا اسب من رو پیدا کنه.”
هولمز به سرعت گفت: “این حقیقت داره؛ این یه پرونده مشکله. ولی اسب شما تو پنجشنبهی بعد، تو جام واسکس خواهد دوید. من به شما قولش رو میدم.”
آقای رز گفت: “همم، یک قول چیز خیلی خوبیه. ولی من ترجیح میدم به جای قول اسبم رو داشته باشم.”
هولمز لبخند زد و بعد به طرف بازرس گرگوری برگشت. “بازرس میتونید یه عکس از استراکر به من بدید؟”
بازرس گفت: “بله، البته.” اون یه عکس از توی پاکتِ توی جیبش در آورد و به هولمز داد.
حالا وقتش بود که به تاویتوک برگردیم و ما رفتیم بیرون. یکی از پسرای اصطبل اونجا بود و هولمز ناگهان باهاش صحبت کرد.
اون گفت: “میبینم که چند تا گوسفند اینجا کنار اصطبل دارید. حال همشون خوبه؟”
پسر گفت: “همشون خوبن، آقا، ولی دو سه تاشون چلاقن. اونا هفته قبل چلاق شدن.”
هولمز از این هم خشنود به نظر میرسید. اون رفت توی کالسکه و به بازرس گفت: “گوسفندهای چلاق رو به خاطر داشته باش، گرگوری، گوسفندهای چلاق رو به خاطر داشته باش!”
آقای رز اهمیتی به گوسفندها نمیداد، ولی بازرس به هولمز خیره شد. “شما فکر میکنید گوسفندها مهمن؟”
هولمز گفت: “آه، بله. خیلی مهم.” بازرس هنوز بهش خیره بود، حالا خیلی مشتاق بود.
“و چه چیزهای دیگهای مهمن، آقای هولمز؟”
” حادثه عجیب سگ، در نیمه شب.”
“سگ هیچ کاری نیمه شب نکرده.”
“و حادثه عجیب همینه.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
Looking for a horse
Holmes and I walked slowly across the moor. In the evening sunlight the autumn colours on the hills were beautiful - reds and browns and yellows.
But Holmes saw nothing of that. ‘So, Watson,’ he said, ‘let’s forget John Straker for a minute, and think about the horse. Horses are friendly animals. Let’s say that Silver Blaze runs away after the killing. Here he is, out on the cold wet moor. What does he do next?’
‘He looks for a nice warm stable,’ I said, ‘with food and water.’
‘Right, Watson. He didn’t go back to King’s Pyland, we know that, but there is another stable not far away, at Capleton. Perhaps he went there. And the way to Capleton, Watson, is down this hill. Let’s go!’
We walked quickly down the hill, and at the bottom we found a small river and some very wet ground.
‘Wonderful,’ said Holmes. ‘I wanted mud, and here it is. You follow the left side of the river, Watson. We’re looking for the tracks of horseshoes.’
We found them after only fifty metres. Holmes took the horseshoe out of his pocket and put it next to the tracks. ‘Yes, that’s Silver Blaze, no question about it.’
We followed the tracks easily, then lost them for a time, but found them again about two hundred metres from the Capleton stables.
‘Here they are,’ I cried. ‘And look - there’s another track here, of a man’s shoe.’
Holmes got down to look. ‘You’re right, Watson. And the man is walking next to the horse.’
We followed the two tracks to Capleton stables, and were still twenty metres away when a man came out and called to us. He had a red, angry face.
‘Go away! We don’t want visitors here! Go away!’
‘Mr Silas Brown,’ Holmes said to him.
‘What do you want,’ said the man. ‘I don’t talk to newspaper people, so just go away.’
‘We are not from a newspaper,’ said Holmes, smiling. ‘But you have a horse called Silver Blaze in your stable.’
‘That’s not true,’ Mr Brown said angrily.
‘Shall we go in and talk about it,’ said Holmes. He did not wait for an answer, but took the man’s arm and moved quickly to the gate. He looked back at me and said quietly, ‘Wait for me here, Watson.’
Twenty minutes later they came out again. Holmes looked pleased, and Mr Silas Brown was a different man. He looked smaller and older, and his face was afraid.
‘Remember,’ said Holmes, ‘you must be there on the day, on time, and everything must be ready.’
‘Yes, yes,’ Silas Brown said quickly. ‘You can be sure of it. Oh yes, you can be sure of it.’
‘Good,’ said Holmes. ‘Well, goodbye for now.’
Holmes and I then began to walk back to King’s Pyland along the road.
‘Does he have the horse, then,’ I asked. Holmes laughed. ‘Yes. He said no at first, of course, but he’s afraid of the police. He doesn’t want them to know about this, and I can help him with that.’
‘But why didn’t the police find the horse,’ I asked. ‘Inspector Gregory said they went to Capleton.’
‘Oh, it’s easy to change the colour of a horse’s coat,’ Holmes laughed again. ‘Gregory is a good policeman, but I don’t think he knows much about horses.’ ‘And why did Brown tell you,’ I said.
‘When I walked through the stables with him,’ said Holmes, ‘the ground was muddy and I saw the tracks of his shoes in the mud. You remember those tracks on the moor? Well, these were the same shoes. After that, it was easy, and he told me everything. He found Silver Blaze on the moor early in the morning and brought him into the stables. The horse is very well, just a different colour at the moment. Brown put a very big bet on Desborough to win the Wessex Cup, you see. And with Silver Blaze out of the race…’
‘But why did you leave the horse there? Is it safe with him?’ I did not understand Holmes’s plan.
‘My dear Watson,’ Holmes said, ‘the horse is very safe. Silas Brown is afraid of me, afraid of the police, afraid of losing everything. Silver Blaze must be ready to race next week, or Brown’s life as a racehorse trainer is finished - and Brown knows that.’
‘Mr Ross isn’t going to like it,’ I said.
‘Mr Ross’, said Holmes, ‘doesn’t understand detective work. He wants answers today, now, at once. So, he must learn a lesson. He must learn to wait. Say nothing about Silver Blaze for the moment, Watson.’
Back at King’s Pyland, we found Mr Ross and Inspector Gregory in the trainer’s house.
‘An interesting visit,’ said Holmes. ‘But my friend and I must go back to London by the midnight train.’
The Inspector and Mr Ross stared at him, and I saw that Holmes was right about Mr Ross.
‘So our famous London detective can’t find poor Straker’s killer,’ Mr Ross said. ‘Or my horse.’
‘It’s a difficult case, that’s true,’ said Holmes quietly. ‘But your horse is going to run in the Wessex Cup next Tuesday. You have my promise on that.’
‘Hm, A promise is a wonderful thing,’ said Mr Ross. ‘But I would like the horse better than a promise.’
Holmes smiled, then turned to Inspector Gregory. ‘Inspector, can you give me a photograph of Straker?’
‘Yes, of course,’ said the Inspector. He took one from an envelope in his pocket and gave it to Holmes.
It was now time to go back to Tavistock, and we went outside. One of the stable boys was there, and Holmes suddenly spoke to him.
‘I see you have some sheep here, next to the stables,’ he said. ‘Are they all well?’
‘They’re all right, sir,’ said the boy, ‘but two or three of them are a little lame. They went lame last week.’
Holmes was very pleased about this. He got into the carriage and said to the Inspector, ‘Remember the lame sheep, Gregory, remember the lame sheep!’
Mr Ross was not interested in the sheep, but the Inspector stared at Holmes. ‘You think the sheep are important?’
‘Oh yes,’ said Holmes. ‘Very important.’ The Inspector still stared at him, very interested now.
‘And what other things are important, Mr Holmes?’
‘The strange incident of the dog in the night-time.’
‘The dog did nothing in the night-time.’
‘That was the strange incident.’