سرفصل های مهم
روز مسابقه
توضیح مختصر
روز مسابقه، شعله نقرهای مسابقه رو میبره و هولمز به آقای رز میگه که قاتل جان استراکر کی بوده
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
روز مسابقه
روز پنجشنبه من و هولمز سوار قطار وینچستر شدیم و آقای رز تو ایستگاه به ملاقاتمون اومد. اون ما رو تا محل مسابقات رسوند، ولی اون خوشحال نبود.
اون به سردی گفت: “خوب آقای هولمز. خبری از اسبم دارید؟”
هولمز لبخند زد. “اون صحیح و سالمه، من مطمئنم. شرطبندیهای جام واسکس چطوره؟”
آقای رز گفت: “خیلی عجیب. دیروز شعله نقرهای پنجاه به یک بود، ولی امروز، اون سه به یک شانس قهرمانیه. نمیدونم چرا!”
هولمز گفت: “آه. یه نفر یه چیزایی میدونه!”
ما فقط چند دقیقه قبل از شروع مسابقات جام واسکس رسیدیم. من فکر کردم، این نقشه هولمز بود. آقای رز وقتی برای پرسیدن سوال نداشت. شش تا اسب تو مسابقه میدویدن و اسم شعله نقرهای هم اونجا بود، تو شماره ۴. اسبها شروع به بیرون اومدن برای مسابقه کردن و آقای رز خیلی هیجان زده شد.
اون داد زد: “اون کجاست - نمیتونم ببینمش!”
گفتم: “هنوز دو تا اسب دیگه موندن که بیرون بیان. و ببین! حالا شماره ۴ با رنگهای مسابقهی قرمز و آبی. اونا رنگهای شمان، آقای رز.”
و شعله نقرهای، اسب بزرگ قهوهای با دماغ سفید، اونجا بود. اون از کنار ما رد شد، قوی و خوب به نظر میرسید و آماده هر چیزی بود.
آقای رز فریاد زد: “هولمز، در موردت اشتباه میکردم! متاسفم. ولی چرا حالا؟”
هولمز گفت: “ششش! تماشا کن! بله، اونا خاموشن.”
مسابقه خوبی بود، سریع و هیجان انگیز. بعد از دقیقهی اول، یه اسب با رنگِ مسابقهی زرد زد جلو و همون جا موند.
هولمز گفت: “اون دسبروگ از اصطبل کاپلتونه. یه اسب خوب، ولی شعله نقرهای بهتره.”
ولی شعله نقرهای ۳ اسب عقبتر از دسبروگ بود.
آقای رز فریاد کشید: “بجنب، بجنب! حالا برو جلو!”
ما همه به رنگهای قرمز و آبی نگاه میکردیم. گفتم: “آره. ببینید اون الان داره میره جلو! نگاه کنید که چطور میره!”
به آرومی ولی مطمئنانه شعله نقرهای زد جلو به جایگاه چهارم، بعد جایگاه سوم، بعد جایگاه دوم. حالا فقط دسبروگ جلوی اون بود.
آقای رز گفت: “پسر خودمه. ادامه بده، ادامه بده!”
هولمز گفت: “دسبروگ داره خسته میشه. تماشا کنید!”
۸۰ متر، ۵۰ متر – آقای رز فریاد زد: “اون دوره! دماغش جلوست، آره، آره، اون برنده میشه!”
و همینطور هم شد. شعله نقرهای دماغش رو جلو گرفت، اول تموم کرد، و جام واسکس رو برد.
آقای رز گفت: “عالیه! عالیه! عجب مسابقهای! عجب اسبی! آقای هولمز، چطور میتونم ازتون تشکر کنم؟”
هولمز با لبخند گفت: “شماا باید از اسب تشکر کنید، نه من. بیاید بریم پایین و یه نگاهی بهش بندازیم.”
شعله نقرهای هنوز از مسابقه بزرگش هیجان زده بود. آقای رز بالا و پایینش رو نگاه کرد. “اون خوب به نظر میرسه، خیلی خوب. من متوجه هیچ کدوم از اینا نمیشم، آقای هولمز. چطوری این کار رو کردید؟ کجا پیداش کردید؟ و شاید شما قاتل جان استراکر رو هم دارید! دارید؟”
هولمز به آرومی گفت: “بله. بله، اون رو هم دارم.”
من و آقای رز هر دو بهش خیره شدیم. آقای رز گفت: “داریدش؟ کجاست؟”
“همینجاست.”
“اینجا! کجا؟”
“اینجا، همین حالا، با من.”
صورت آقای رز شروع کرد به قرمز شدن. اون با عصبانیت گفت: “آقای هولمز، چی دارید میگید؟ شما دارید میگید که –”
شرلوک هولمز خندید. “نه، آقای رز، شما نه. قاتل پشت سر ما ایستاده.”
اون برگشت و دستش رو گذاشت پشت شعله نقرهای.
آقای رز فریاد زد: “اسب؟”
من گفتم: “اسب!”
هولمز گفت: “بله، اسب! ولی از دستش عصبانی نباشید. شما میتونید تمام ماجرای این راز رو بشنوید، ولی، لطفاً بعداً. من رو اسب مسابقه بعدی یه شرطبندی کوچولو کردم و دوست دارم برنده شدنش رو ببینم –”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIVE
A day at the races
On Tuesday Holmes and I took the train to Winchester, and Mr Ross met us at the station. He drove us to the races, but he was not a happy man.
‘Well, Mr Holmes,’ he said coldly. ‘Do you have news of my horse?’
Holmes smiled. ‘He’s safe and well, I’m sure. How is the betting for the Wessex Cup?’
‘Very strange,’ said Mr Ross. ‘Yesterday Silver Blaze was fifteen to one, but today he’s the favourite, at three to one. Why, I don’t know.’
‘Ah,’ said Holmes. ‘Somebody knows something!’
We arrived only minutes before the beginning of the Wessex Cup race. This was Holmes’s plan, I think. Mr Ross had no time to ask questions. There were six horses running in the race, and Silver Blaze’s name was there, at number 4. The horses began to come out for the race, and Mr Ross got very excited.
‘Where is he - I can’t see him,’ he cried.
‘There are two more horses to come out,’ I said. ‘And look! There’s number 4 now, in racing colours of red and blue. Those are your colours, Mr Ross.’
And there was Silver Blaze, a big brown horse with a white nose. He came past us, looking strong and well, and ready for anything.
‘Holmes,’ cried Mr Ross, ‘I was wrong about you! I’m sorry. But why, how-?’
‘Shh,’ said Holmes. ‘Watch! Yes, they’re off!’
It was a good race, fast and exciting. After the first minute, a horse with yellow racing colours came to the front, and stayed there.
‘That’s Desborough, from the Capleton stables,’ said Holmes. ‘A good horse, but Silver Blaze is better.’
But Silver Blaze was three horses behind Desborough.
‘Come on, come on,’ cried Mr Ross. ‘Move up now!’
We all watched the red and blue colours. ‘Yes,’ I said. ‘Look, he’s moving up now! Watch him go!’
Slowly but surely, Silver Blaze moved up into fourth place, then into third place, then into second place. Now only Desborough was in front of him.
‘That’s my boy,’ said Mr Ross. ‘Go on, go on!’
‘Desborough’s getting tired,’ Holmes said. ‘Watch!’
Eighty metres, fifty metres –‘He’s away,’ cried Mr Ross. ‘His nose is in front, yes, yes, he’s going to do it!’
And he did. Silver Blaze kept his nose in front, finished first, and won the Wessex Cup.
‘Wonderful,’ said Mr Ross. ‘Wonderful! What a race! What a horse! Mr Holmes, how can I thank you?’
‘You must thank the horse, not me,’ said Holmes, smiling. ‘Let’s go down and have a look at him.’
Silver Blaze was still excited by his big race. Mr Ross looked him up and down. ‘He looks well, very well. I don’t understand any of it, Mr Holmes. How did you do it? Where did you find him? And perhaps you now have John Straker’s killer too. Do you?’
‘Yes,’ said Holmes quietly. ‘Yes, I have him too.’
Mr Ross and I stared at him. ‘You have him,’ Mr Ross said. ‘Where is he?’
‘He is here.’
‘Here! Where?’
‘Here with me now, at this moment.’
Mr Ross’s face began to go red. ‘What are you saying, Mr Holmes,’ he said angrily. ‘Are you saying-?’
Sherlock Holmes laughed. ‘No, no, Mr Ross, not you. The killer is standing behind us.’
He turned and put his hand on Silver Blaze’s back.
‘The horse,’ cried Mr Ross.
‘The horse,’ I said.
‘Yes, the horse,’ said Holmes. ‘But don’t be angry with him. You can hear all about the mystery, but later, please. I have a little bet on a horse in the next race, and I would like to see it win–’