آبشار ریچن‌بِچ

مجموعه: شرلوک هولمز / کتاب: آخرین معما / فصل 3

آبشار ریچن‌بِچ

توضیح مختصر

شرلوک هلمز در نبرد آخر با پروفسور موریارتی به پایین آبشار میوفته و هر دو میمیرن و با اطلاعاتی که هولمز به پلیس داده بیشتر افراد پروفسور به زندان می‌افتن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

بخش سوم

آبشار ریچن‌بِچ

روز سوم سفرمون به اروپا، هولمز یک تلگراف به پلیس فرستاد. اون روز عصر اون یه جواب گرفت.

اون داد زد: “می‌دونستم!”

پرسیدم: “اونا موریارتی رو گرفتن؟”

اون سرش رو تکون داد. اون فرار کرده. حتماً به انگلیس برگشته، واتسون. موریارتی سعی میکنه منو پیدا کنه.”

من گفتم: “نه. من باهات میام.” ما بیشتر از یک ساعت سر این موضوع بحث کردیم تا اینکه هولمز خسته شد و موافقت کرد که من بمونم.

هولمز تصمیم گرفت به نفع‌مونه که از فرانسه به سوئیس با کمک یک راهنمای محلی پیاده بریم.

یک روز بعد از روزها پیاده‌روی، تو یه منطقه‌ی زیبایی از چمن نشستیم تا چیزی بخوریم. من بالا رو نگاه کردم و دیدم که یه سنگ خیلی بزرگ داره از بالای کوه به سمت ما میفته. من از سر راه پریدم بالا و هولمز رو به طرف دیگه هل دادم.

من از اینکه راهنما سعی نکرد کمکمون کنه، تعجب کردم. اون با خونسردی به من گفت که سنگ‌ها اغلب از روی کوه می‌افتن. هوشمندانه است که مراقب باشیم.

من داد زدم: “کی اونجاست؟” و دویدم بالای تپه، ولی هیچ نشانی از کسی نبود.

هولمز، تصمیم گرفت که نقشه‌مون رو عوض کنیم. ما یه مسیر دیگه به سوئیس در پیش گرفتیم و راهنمامون رو هم ترک کردیم. بالاخره از روی کوه‌های آلپ عبور کردیم. به یه روستای کوچیک که تو مهمون‌خونش استراحت کردیم، رسیدیم. صاحبش خوب انگلیسی صحبت می‌کرد. اون لندن رو به خاطر اینکه یه زمانی توی یکی از بهترین هتل‌هاش مونده بود، خوب می‌شناخت. اون چیزهایی درباره‌ی مناظر محل بهمون گفت.

اون گفت: “شما حتماً باید برید و آبشار ریچنبچ رو ببینید. این موقع از سال، یک منظره خیلی دیدنی داره. یک شب دیگه هم باید بمونید.”

ما گفتیم ما برنامه نداریم که بیشتر از این بمونیم و باید به روستای بعدی به اسم روزنلای بریم، ولی هولمز موافقت کرد که باید اول اون آبشار رو که زیاد هم ازمون دور نیست، ببینیم.

بعد از بیشتر از یک ساعت مسیر باریک سراشیبی، ما صدای آبشار رو شنیدیم. آبِ برف‌های آب شده از روی کوه‌ها با صدایی مثل رعد به اعماق زمین می‌ریخت. مسیر به آبشار ختم می‌شد. تنها مسیر برگشت همون راهی بود که اومده بودیم. به نظر می‌رسید دودی از یک صخره‌ی سیاه مثل چیزی شبیه دیگ بخار بلند میشه. من به طرف هولمز که آخر مسیر بود، داد کشیدم و اکوی صدای خودم رو از ته آبشار شنیدم. ما روی صخره‌ای نزدیک آبشار استراحت کردیم تا از منظره لذت ببریم.

کمی بعد یه پسر سوئیسی جوون با یه یادداشت توی دستش به طرف ما دوید.

اون به سمت من داد کشید: “هی دکتر!” اون یادداشت رو داد به من. به انگلیسی نوشته شده بود.

“یه زن انگلیسی جوون، خیلی مریضه. ما فکر میکنیم داره میمیره ولی نمی‌تونه آلمانی صحبت کنه. ما به یه دکتر انگلیسی نیاز داریم که سریع قبل از اینکه خیلی دیر بشه، بیاد.”

هولمز موافقت کرد که با پسر سوئیسی به عنوان راهنما به روستای روزنلای بره. من یه راهنمای دیگه پیدا میکردم و بعداً اون رو می‌دیدم. با نهایت سرعتی که می‌تونستم برگشتم پایین تپه تا زن بیچاره رو ببینم.

پرسیدم: “بیمار کجاست؟ امیدوارم حالش بدتر نشه.”

صاحب مهمون‌خونه پرسید: “منظورت چیه؟”

من یادداشتی رو که روی کاغذ هتل نوشته شده بود رو دادم بهش.

پرسیدم: “تو این رو ننوشتی؟”

اون گفت: “نه. خیلی عجیبه.”

“به یاد میاری که کسی ازت کاغذ خواسته باشه؟”

“کمی بعد از این که شما رفتید، یک آقای انگلیسی تحصیل کرده اومد اینجا –” من منتظر نموندم تا چیز بیشتری بشنوم، برای اینکه بقیه داستان رو می‌دونستم. به یاد آوردم که وقتی داشتم از مسیر به طرف هتل پایین میومدم یک مرد رو طرف دیگه تپه که داشت به طرف آبشار بالا می‌رفت، دیدم.

اون قد بلند و لاغر بود و – من دوباره مسیر رو به طرف بالا دویدم، ولی زمان بیشتری نسبت به موقعی که پایین میومدم، برد. وقتی رسیدم هلمز اونجا نبود. بدترین ترسم حقیقت پیدا کرده بود. هیچ زن بیمار انگلیسی وجود نداشت. همش دروغ بود تا من هولمز رو ترک کنم.

من سعی کردم به این فکر کنم که اگه هولمز بود چیکار میکرد. زیاد طول نکشید تا بفهمم چه اتفاقی افتاده. نشانه‌های عصای هولمز روی صخره‌ی کناری به من گفت که سیاحتش بیشتر از پایان مسیر آبشار نرفته. هیچ رد پایی که نشون بده به طرف پایین مسیر برگشت شده، نبود. من می‌تونستم ریشه‌های پاره‌شده‌ی گیاهان رو ببینم و بالاخره رد ناخن طولانی رو روی زمین لبه آبشار. من به آب سیاه پایین نگاه کردم و تا جایی که می‌تونستم بلند فریاد زدم.

“هلمز! شرلوک هلمز!”

اکوی صدای خودم اومد: “شرلوک هلمز!” من دوباره فریاد زدم ولی هیچ فایده ای نداشت. تو اون دیگ بخار، یکی از خطرناک‌ترین مجرم‌های دنیا بود و ته دلم می‌دونستم که دوستم و یکی از بهترین کاراگاه‌های دنیا تا آخر همراهمه.

بعد روی صخره‌ کنار عصا، من یک پرونده نقره‌ای کوچیک دیدم. برش داشتم. یک یادداشت توش بود. روش نوشته بود:

من از آقای پروفسور موریارتی به خاطر اینکه امکان این رو داد که این رو برات بنویسم، تشکر می‌کنم. حالا من بالاخره یکی از بزرگترین مجرمان دنیا رو شکست میدم. این خبر رو به همه بگو. پلیس تمام اطلاعاتی رو که نیاز داره، داره. من فایل رو پیش برادرم مای‌کرافت گذاشتم.

متاسفم، واتسون، برای اینکه میدونم این مخصوصاً برات خیلی سخت خواهد بود، دوست عزیزم، ولی ناپدید شدن من از این دنیا بهاییه که باید پرداخت کنم.

با احترام

شرلوک هلمز

بعد من متوجه شدم که موریارتی پول راهنما رو داده و هولمز برای نبرد آخر با موریارتی تنها مونده، که به گفته‌ی پلیس، با افتادن دو مرد به پایین آبشار و مرگشون، پایان گرفته. اطلاعاتی که توسط هولمز به پلیس داده شده، برای فرستادن بیشتر افراد موریارتی به زندان کافیه ولی تعداد کمی از اونها درباره رئیس‌شون صحبت کردن و به همین دلیل من احساس کردم وظیفمه که حالا دربارش صحبت کنم.

من نمیتونم جای خالی رو که توی زندگیم هست رو پر کنم، ولی شاید حق با هولمز بود: ناپدید شدنش بهایی بود که تنها یک کارآگاه درخشان می‌تونست پرداخت کنه. شرلوک هلمز بهترین و باهوش‌ترین مردی هست که من شناختم و همونطور هم خواهد موند.

متن انگلیسی فصل

PART THREE

THE REICHENBACH FALLS

On the third day of our travels in Europe, Holmes sent a telegram to the police. Later that evening he received a reply.

‘I knew it,’ he cried.

‘Have they caught Moriarty,’ I asked.

He shook his head. ‘He has escaped. You should return to England, Watson. Moriarty will try to find me.’

‘No,’ I said. ‘I’m going to come with you.’ We discussed the matter for over an hour until Holmes became bored and agreed that I could stay.

Holmes decided it was best for us to walk from France into Switzerland with the help of a local guide.

One day, after days of walking, we sat down on a pretty area of grass to eat. I looked up and saw a huge rock falling from the top of the mountain towards us. I jumped out of the way and pushed Holmes to one side.

I was surprised the guide didn’t try to help. He told us coldly that rocks often fell from the mountain. It was wise to be careful.

‘Who’s there,’ I cried. I ran up the hill, but there was no sign of anyone.

Holmes decided to change our plans. We took a different route into Switzerland and we left our guide. Finally we crossed over the Alps. We arrived at a small village where we rested at the guest house. The owner spoke good English. He knew London well from his time there in one of the city’s finest hotels. He told us about the sights in the area.

‘You really must go and see the Reichenbach falls,’ he said. ‘They are a beautiful sight at this time of year. You should stay another night.’

We said we had no plans to stay longer; and that we would continue to the next village of Rosenlaui, but Holmes agreed that we should see the falls first as we weren’t far away.

After more than an hour along a steep, narrow path, we heard the falls. The water from the melted snow from the mountains fell into the depths below with a sound like thunder. The path ended at the waterfall. The only way back was along the same path we came. Smoke seemed to rise from the black rock at the bottom like a cauldron. I shouted to Holmes who was at the end of the path; I heard the echo of my voice from the bottom of the falls. We rested on a rock near the falls to admire the view.

Soon after a young Swiss boy came running towards us with a note in his hand.

‘Herr Doctor,’ He shouted to me. He handed me the note. It was written in English.

‘A young English woman is very ill. We think she is dying but she doesn’t speak any German. We need an English doctor to come quickly before it’s too late.’

Holmes agreed he would continue to Rosenlaui with the Swiss boy as a guide. I would find another guide and see him later. I went back down the hill as quickly as I could to see the poor woman.’

‘Where’s the patient,’ I asked. ‘I hope she’s not worse.’

‘What do you mean,’ the guest house owner asked.

I handed him the note written on hotel paper.

‘Didn’t you write this,’ I asked.

‘No,’ he said. ‘This is very strange.’

‘Can you remember anyone asking you for paper?’

‘Not long before you left a well-educated Englishman came here – ‘ I didn’t wait to hear any more because I knew the rest. When I was coming down the path to the hotel, I remembered seeing a man on the other side of the hill walking up towards the falls.

He was tall and thin and – I ran back up the path, but it took longer to go up than to come down. When I arrived Holmes wasn’t there. My worst fear was true. There wasn’t a sick English lady. It was all a lie so that I would leave Holmes.

I tried to think what Holmes would do. It didn’t take long to find out what happened. The sight of Holmes’s walking stick against a rock nearby told me that his journey went no further than the end of the path by the waterfall. There were no footprints returning back towards the path. I could see the torn roots of plants, and finally the mark of a long fingernail in the ground at the edge of the falls. I looked over into the black water beneath and shouted as loudly as I could.

‘Holmes! Sherlock Holmes!’

‘Sherlock Holmes,’ came the echo of my own voice. I shouted again but it was no good. In that cauldron was one of the world’s most dangerous criminals, and in my stomach I knew my friend and one of the world’s greatest detectives was with him until the end.

Then, on the rock next to the walking stick, I saw a small silver case. I picked it up. There was a note inside. It read:

I am grateful to Professor Moriarty forgiving me this opportunity to write to you. Now I will finally defeat one of the world’s greatest criminals. Tell everyone the news. The police have all the information they need. I have left a file with my brother Mycroft.

I am sorry, Watson, because I know this will be particularly difficult for you, my dear friend, but my disappearance from this world is the price I must pay.

Yours truly,

Sherlock Holmes

Then I understood the guide was paid by Moriarty and Holmes was left alone for the final battle with Moriarty, which ended, so the local police say, with both men falling to their deaths in the falls. The information Holmes left with the police was enough to send most of Moriarty’s men to jail but little was ever said of their leader, which is why I feel it is my duty to speak of it now.

I cannot replace the emptiness that has been left in my life but maybe Holmes was right: his disappearance was the price only a brilliant detective could pay. Sherlock Holmes was, and always will be, the best and wisest man that I have ever known.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.