سرفصل های مهم
گوردون گانت
توضیح مختصر
گوردون گانت به لئو میگه باد قاتل دخترهاش هست.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
گوردون گانت
دسامبر ۱۹۵۱
۲۴ دسامبر بود - شب کریسمس. ماریون کینگشیپ به روزنامهای که در دست داشت نگاه کرد و لبخند زد. فردا، روز کریسمس بود. و چند روز بعدش، روز عروسیش. بالاخره قرار بود خوشبخت بشه!
دوباره گزارش روزنامه رو خوند.
ماریون کینگشیپ روز شنبه ازدواج میکنه
خانم ماریون کینگشیپ، دختر آقای لئو کینگشیپ، شنبه ازدواج میکنه. آقای کینگشیپ مالک شرکت کینگشیپ کاپر، یکی از موفقترین شرکتهای ایالات متحده هست، دوشیزه کینگشیپ با آقای بورتون کورلیس ازدواج میکنه.
آقای کورلیس در جنگ جهانی دوم در ارتش ایالات متحده بود و بعداً در کالج کالدول، ویسکانسین تحصیل کرد. حالا در دفاتر کینگشیپ کاپر کار میکنه. دوشیزه کینگشیپ تا هفتهی گذشته، در یک آژانس تبلیغاتی کار میکرد.
ماریون دوباره لبخند زد. چند ماه گذشته براش آسون نبود. پدرش اول به باد مشکوک شده بود. بعد از اینکه ماریون در مورد باد بهش گفت، لئو گفت: “اون جوون تو رو دوست نداره، اون پول من رو دوست داره. اول سعی کرد پول رو از الن بگیره. بعد الن کشته شد. حالا سعی داره از تو بگیره! من اطلاعات بیشتری دربارش کسب میکنم.”
ماریون با عصبانیت جواب داده بود: “اگر چنین کاری کنی، دیگه هرگز باهات حرف نمیزنم!”
پدرش فهمید الن که کاری که گفته رو انجام میده. قول داد که در مورد زندگی باد تحقیق نکنه. الن بهش گفت که اون و باد میخوان ازدواج کنن. به لئو گفت همدیگه رو دوست دارن. گفت: “ما با هم خیلی خوشبخت میشیم. چیزهای یکسانی رو دوست داریم. کتاب و نمایشنامه و نقاشی مورد علاقمون یکیه. حتی غذا مورد علاقمون هم یکیه!”
بالاخره، لئو نظرش رو در مورد باد و ازدواج تغییر داد. گفت: “همسرم و دو دخترم دیگهام نیستن. من نمیخوام تو هم بری، ماریون.”
هفتهی بعد، لئو کار خوبی در شرکتش به باد داد. و حالا برای این دو جوان یک خونهی زیبا در نیویورک خریده بود. وقتی ازدواج کردن اونجا زندگی میکردن. قرار بود همه چیز روبراه بشه!
بعد از ظهر شب کریسمس، لئو کینگشیپ در اتاقش در دفاتر کینگشیپ کاپر کار میکرد.
تلفن روی میز لئو زنگ خورد و اون جواب داد.
منشیش گفت: “شخصی اینجاست که میخواد فوراً با شما صحبت کنه، آقا. اسمش رابرت دتویلر هست.”
لحظهای بعد مرد جوانی وارد اتاق شد. دو کتاب و یک روزنامه به همراه داشت. لئو کینگشیپ لحظهای نگاهش کرد.
گفت: “قبلاً دیدمت. اما اسمت دتویلر نیست.”
مرد جوان جواب داد: “حق با شماست، آقا. من گوردون گانت هستم. ما در ماه مارس در رودخانه بلو ملاقات کردیم. فکر کردم اگر اسم واقعیم رو به منشی بگم امروز از دیدن من امتناع میکنید. اومدم چون امروز یک گزارش در روزنامه خوندم - گزارشی دربارهی عروسی دخترتون. چیزی هست که باید بهتون بگم، آقا.”
لئو گفت: “آقای گانت، لطفاً قبل از صحبت خوب فکر کنید. در ماه مارس، به من و دخترم ماریون در مورد ملاقاتت با الن گفتی. به ما گفتی که دخترم دوروتی به قتل رسیده. ایدهی الن درباره چیزهای قدیمی، نو، قرض گرفته شده و آبی که دوروتی پوشیده بود رو به ما گفتی. اما پلیس گفت دوروتی خودکشی کرده. و نتونستی ثابت کنی که شخص دیگهای اون رو کشته.
لئو ادامه داد: “من معتقدم که دلایل شما برای گفتن ایدههای الن به ما دلایل خوبی بودن - دلایل صادقانه. اما چیزهایی که به من و ماریون گفتی ما رو خیلی ناراحت کرد. لطفاً حالا دوباره همون چیزها رو به ما نگو. پلیس هرگز قاتل الن رو پیدا نخواهد کرد، و دوروتی خودکشی کرده. ماریون چند روز بعد ازدواج میکنه. من میخوام خوشبخت بشه، آقای گانت.”
گانت گفت: “لطفاً یک دقیقه به حرفم گوش کنید، آقا. من خوندم که دخترتون قصد ازدواج با برتون کورلیس رو داره. یادم اومد که کورلیس دوست پسر الن در کالج کالدول بود. و فکر کردم که این مرد جوان بیشتر از دخترهاتون به پول شما علاقه داره؟ شما هم چنین فکری نکردید؟ اما بعد فکر کردم کورلیس دوروتی رو هم میشناخت؟ فکر کردم اون پدر بچهی دوروتی بود؟ من کورلیس رو نمیشناختم، اما فکر کردم آیا دانشجوی استودارد بود یا نه؟”
لئو گفت: “نه، من مطمئنم كه دانشجوی استودارد نبود، آقای گانت. شما خودتون دانشجوی استودارد هستید. شما همزمان با دوروتی دانشجوی سال دوم بودید - این رو ماه مارس به من گفتید. اگر کورلیس هم در استودارد بود، حتماً میشناختینش.”
گانت جواب داد: “این درست نیست، آقا. استودارد دانشگاه خیلی بزرگیه. بیش از دوازده هزار دانشجو داره. هیچ کس نمیتونه همهی دانشجوهای دیگه رو بشناسه. الن فکر میکرد من دوروتی رو میشناسم چون در یک کلاس انگلیسی بودیم. اشتباه میکرد. کلاس خیلی بزرگی بود و من هیچ وقت با دوروتی صحبت نکرده بودم. اما من در ماه مارس نکته مهمی به شما گفتم. عصر روزی که الن فوت کرد، برای من پیغامی گذاشته بود. در این پیغام گفته بود که آخرین دوست پسر دوروتی در کلاس انگلیسی نبود.
گانت ادامه داد: “و امروز صبح، چیزی به یاد آوردم که در نامهی الن به کورلیس خونده بودم. گفته بود اولین بار در پاییز سال ۱۹۵۰، در کالدول با کورلیس آشنا شده. اما کالدول کالج خیلی کوچکیه، آقا. حدوداً فقط هشتصد دانشجو داره. همه دانشجویان اونجا همدیگه رو میشناسن. کورلیس و الن هر دو دانشجوی سال سوم بودن، اما فقط در ابتدای سال سوم همدیگه رو دیدن. بنابراین کورلیس حتماً اون پاییز از کالج دیگهای رفته کالدول. به همین دلیل الن زودتر باهاش آشنا نشده.
گانت ادامه داد: “من فکر میکنم این اتفاقیه که افتاده. برتون کورلیس در استودارد بود. دوست پسر دوروتی شد چون دختر شما بود - اون میخواست با یک دختر ثروتمند ازدواج کنه. وقتی دوروتی باردار شد، کورلیس فکر کرد شما عصبانی میشید. فکر کرد دیگه از دادن پول به دوروتی خودداری میکنید. بنابراین اون رو کشت! بعد به کالدول نقل مکان کرد چون هنوز پول شما رو میخواست و دوست پسر الن شد. وقتی الن متوجه شد دوروتی به قتل رسیده، کورلیس اون رو هم کشت و مرد جوانی که بهش کمک میکرد رو هم کشت. و حالا کورلیس اومده نیویورک. حالا با ازدواج با ماریون پول شما رو میگیره!”
لئو با عصبانیت گفت: “نمیتونی هیچکدوم از اینها رو ثابت کنی. چرا حالا اینها رو به من میگی؟”
گانت به آرامی جواب داد: “من فقط چند دقیقه الن رو دیدم، آقا. اما خیلی دوستش داشتم. معتقدم مردم باید حقیقت رو در مورد مرگ اون بدونن. و فکر میکنم قاتل الن باید مجازات بشه.
ادامه داد: “و میتونم ثابت كنم كه كورلیس دانشجوی استودارد بود. وقتی کلمات نامهی الن رو به یاد آوردم، شروع به تحقیق کردم.” یکی از کتابهایی که به همراه داشت رو باز کرد. “این سالنامهی دانشگاه استودارد برای سالهای ۱۹۴۹ تا ۱۹۵۰ هست. و اینجا هم عکسی از آقای کورلیس و لیستی از کلاسهاش وجود داره.” به صفحه اشاره کرد. “اون در کلاس انگلیسی دوروتی نبود، اما در کلاسهای فلسفه و اقتصادش بود! و اینها کلاسهای خیلی کوچکی بودن. حتماً اون رو میشناخت!” گانت کتاب دیگه رو باز کرد. “کورلیس در سالنامهی ۹ - ۱۹۴۸ هم هست.”
“وای، خدا!” لئو با بدبختی گفت. “چرا ماریون در این مورد به من نگفت؟”
گانت جواب داد: “شاید از این موضوع خبر نداره. گزارش روزنامه میگه کورلیس در کالدول بوده، اما در مورد استودارد چیزی نمیگه. چرا نمیگه؟ شاید کورلیس در نیویورک به کسی نگفته که در استودارد دانشجو بوده. بنابراین شاید ماریون نمیدونه که اونجا دانشجو بوده. و من فکر میکنم باید بهش بگید. هنوز نمیتونم ثابت کنم که اون دوروتی یا الن رو کشته. اما میتونم ثابت کنم که قبل از شناختن الن، دوروتی رو میشناخت. و میتونید به ماریون بگید که آقای کورلیس فقط به پول کینگشیپ علاقه داره.”
لئو جواب داد: “اون حرفم رو باور نمیکنه، آقای گانت. اون به من اعتماد نداره. و میگه: “باد به من نگفت دوروتی رو میشناخت چون نمیخواست ناراحتم کنه.” کاری از دستم برنمیاد، آقای گانت. مادر کورلیس امشب میاد نیویورک. ماریون روز شنبه با کورلیس ازدواج میکنه. نمیتونم جلوش رو بگیرم.”
گانت گفت: “پس مجبورم تحقیقاتم رو ادامه بدم. خداحافظ آقای کینگشیپ. ممنون که به حرفهام گوش دادید.” برگشت و از اتاق خارج شد.
عصر همون روز، مادر باد وارد نیویورک شد. در خونهی لئو شام خورد. ماریون از دیدارش خیلی خوشحال بود. خیلی خانم کورلیس رو دوست داشت.
بعد از برگشت مادر باد به هتل، ماریون به باد گفت: “خانم شیرینیه. و تو براش پسر فوق العادهای هستی.”
قرار بود خانم کورلیس روز کریسمس رو با پسرش و کینگشیپها بگذرونه. بعد چهار روز بعد تا زمان عروسی در شهر میموند. اما قرار بود روز قبل از عروسی رو تنها سپری کنه و ساختمانهای شهر نیویورک که قبلاً هرگز ندیده بود، رو ببینه. لئو قرار گذاشته بود اون روز باد، ماریون و خودش از کارخانهی ذوب کینگشیپ در ایلینوی دیدن کنن. باد خیلی میخواست کارخانهی ذوب رو ببینه.
غروب ۲۷ دسامبر، گوردون گانت در خونهی لئو کینگشیپ رو زد.
“چرا اینجایی؟” لئو وقتی در رو باز کرد با اضطراب گفت. “ماریون نباید تو رو اینجا ببینه. اگر فکر کنه من از کسی خواستم درباره کورلیس تحقیق کنه، دیگه هرگز با من حرف نمیزنه.”
” دخترت کجاست، آقا؟” گانت پرسید.
لئو جواب داد: “با کورلیس و مادرش رفته بیرون. اگر چیزی برای گفتن داری، میتونی چند دقیقه بیای تو.”
وقتی در کتابخانهی لئو نشسته بودن، گانت گفت: “گوش کن، آقا. دو روز پیش، به مناست رفتم. قبلاً هرگز مخفیانه وارد خونهی کسی نشدم. اما شما به من گفتید خانم کورلیس برای کریسمس میاد اینجا به نیویورک. بنابراین آدرسش در مناست رو پیدا مردم و مخفیانه و بدون اجازه وارد خونهاش شدم. در یک کمد در اتاق خواب باد کورلیس، یک جعبهی محکم پیدا کردم. بازش کردم، آقا. و در جعبه، اینها رو پیدا کردم.”
گانت بروشورهای کینگشیپ کاپر رو داد به لئو. فرسوده و کثیف بودن. بارها خونده شده بودن!
گانت ادامه داد: “و این رو هم پیدا کردم.” کاغذی که باد لیست سلیقههای ماریون رو روش نوشته بود داد به لئو.
لئو گفت: “من که نمیدونم اینها رو در مناست پیدا کردی. میتونستی بروشورها رو از دفاتر من تهیه کنی. خودت میتونستی این لیست رو بنویسی!”
گانت جواب داد: “فردا با دفاترت تماس بگیر. ببین آیا بروشورهایی برای آقای برتون کورلیس ارسال شده یا نه. اگر جواب مثبت باشه، از زمان ارسالش مطلع شو.”
لئو تلفن رو برداشت و شمارهای گرفت. گفت: “حالا این کار رو میکنم. همیشه کسی در دفاتر نیویورک کار میکنه.”
لحظهای بعد در حال صحبت با منشیش بود. بعد سه چهار دقیقه سکوت کرد. بالاخره، لئو گفت: “میفهمم. متشکرم.” و تلفن رو قطع کرد.
گفت: “حق با تو بود، آقای گانت. متأسفم که حرفت رو باور نکردم. بروشورهای شرکت در اوایل فوریه سال گذشته به برتون کورلیس، در رودخانه بلو ارسال شده. حدود ده هفته قبل از مرگ دوروتی بود. حتماً بعد از دریافت بروشورها باردارش کرده.” لئو دستهاش رو گذاشت روی صورتش. “باید این موضوع رو به ماریون بگم. آسان نخواهد بود.”
بعد یکمرتبه لئو خیلی عصبانی شد. گفت: “حق داشتی كه كورلیس پول من رو میخواد، آقای گانت. و فکر میکنم در مورد قاتل بودن کورلیس هم حق داشتی! ما نمیتونیم ثابت کنیم - پلیس هرگز حرفمون رو باور نمیکنه. اما اگر اون دخترهام رو کشته، باید به خاطرش مجازات بشه! باید وادارش کنیم به قتلها اعتراف کنه. کمکم میکنی؟”
گانت گفت: “بله، کمکتون میکنم، آقا.”
لئو گفت: “من امشب این موضوع رو به ماریون میگم. اون هم باید کمکمون کنه. نباید به كورلیس بگه در موردش چی میدونیم. اگر اطلاع پیدا کنه، فرار میکنه. ناپدید میشه. بنابراین ماریون باید وانمود کنه که قصد داره شنبه باهاش ازدواج کنه. و فردا، میریم کارخانهی ذوب. تو هم باید بیای، آقای گانت. کورلیس رو وادار میکنیم اونجا اعتراف کنه. نمیتونه از کارخانهی ذوب فرار کنه!”
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
Gordon Gant
December 1951
It was December 24th - Christmas Eve. Marion Kingship looked at the newspaper she was holding and she smiled. Tomorrow, it would be Christmas Day. And a few days after that, it would be her wedding day. At last, she was going to be happy!
She read the story in the newspaper again.
MARION KINGSHIP WILL BE MARRIED ON SATURDAY
Miss Marion Kingship, the daughter of Mr Leo Kingship, will be married on Saturday. Mr Kingship is the owner of Kingship Copper Incorporated, one of the most successful companies in the U.S. Miss Kingship will marry Mr Burton Corliss.
Mr Corliss was in the U.S. Army during the Second World War, and later he studied at Caldwell College, Wisconsin. He now works in the offices of Kingship Copper. Until last week, Miss Kingship worked at an advertising agency.
Marion smiled again. The last few months hadn’t been easy for her. At first, her father had been suspicious of Bud. “That young man doesn’t love you, he loves my money,” Leo said, after Marion told him about Bud. “First he tried to get the money from Ellen. Then she was killed. So now he’s trying to get it from you! I’m going to find out more about him.”
“If you do that,” Marion had replied angrily, “I’ll never speak to you again!”
Her father understood that she would do what she had said. He promised not to investigate Bud’s life. Ellen told him that she and Bud wanted to get married. She told Leo that they loved one another. “We’ll be so happy together,” she’d said. “We like all the same things. We like the same books and plays and paintings. We even like the same food!”
At last, Leo changed his mind about Bud and about the marriage. “My wife and two of my daughters are gone,” he’d said. “I don’t want you to go too, Marion.”
The following week, Leo had given Bud a good job with his company. And now he had bought the two young people a beautiful house in New York City. They were going to live there when they were married. Everything was going to be OK!
On the afternoon of Christmas Eve, Leo Kingship was working in his room at the Kingship Copper offices.
The phone on Leo’s desk rang and he answered it.
“There’s someone here who wants to talk to you urgently, sir,” his secretary said. “His name is Robert Dettweiler.”
A moment later, a young man entered the room. He was carrying two books and a newspaper. Leo Kingship looked at him for a moment.
“I’ve met you before,” he said. “But your name isn’t Dettweiler.”
“You’re right, sir,” the young man replied. “I’m Gordon Gant. We met at Blue River in March. I thought that you would refuse to see me today, if I told your secretary my real name. I came because I read a story in the newspaper this morning - a story about your daughter’s wedding. There’s something that I must tell you, sir.”
“Mr Gant,” Leo said, “please think carefully before you speak. In March, you told me and my daughter Marion about your meeting with Ellen. You told us that my daughter Dorothy had been murdered. You told us Ellen’s idea about the old, new, borrowed and blue things which Dorothy had been wearing. But the police said that Dorothy killed herself. And you couldn’t prove that somebody else had killed her.
“I believe that your reasons for telling us about Ellen’s ideas were good reasons - honest reasons,” Leo went on. “But the things that you told Marion and me upset us very much. Please don’t tell us the same things again now. The police will never find Ellen’s killer, and Dorothy killed herself. Marion is going to be married in a few days’ time. I want her to be happy, Mr Gant.”
“Please listen to me for a minute, sir,” Gant said. “I read that your daughter was going to marry Burton Corliss. I remembered that Corliss had been Ellen’s boyfriend at Caldwell College. And I wondered if this young man was more interested in your money than in your daughters. Didn’t you have that thought too? But then I began to wonder if Corliss had also known Dorothy. I wondered if he had been the father of her child. I didn’t know Corliss, but I began to wonder if he had been a student at Stoddard.”
“No, I’m sure that he wasn’t at Stoddard, Mr Gant,” Leo said. “You’re a student at Stoddard yourself. You were a second-year student at the same time as Dorothy - you told me that in March. If Corliss had been at Stoddard too, you would have known him.”
“That’s not true, sir,” Gant replied. “Stoddard is a very big university. There are more than twelve thousand students there. Nobody can know all the other students. Ellen thought that I knew Dorothy because we were in the same English class. She was wrong. It was a very big class, and I never spoke to Dorothy. But I told you something important in March. On the evening Ellen died, she left a message for me. The message said that Dorothy’s last boyfriend wasn’t in the English class.
“And this morning,” Gant went on, “I remembered something that I read in Ellen’s letter to Corliss. She said that she had first met him in the fall of 1950, at Caldwell. But Caldwell is a very small college, sir. There are only about eight hundred students at Caldwell. All the students there know each other. Corliss and Ellen were both third-year students there, but they only met at the beginning of their third year. So Corliss must have come to Caldwell from another college that fall. That’s why Ellen didn’t meet him earlier.
“This is what I think happened,” Gant went on. “Burton Corliss was at Stoddard. He became Dorothy’s boyfriend because she was your daughter - he wanted to marry a rich girl. When she became pregnant, he thought that you would be angry. He thought that you would stop giving Dorothy money. So he killed her! Then he moved to Caldwell because he still wanted your money, and he became Ellen’s boyfriend. When Ellen discovered that Dorothy had been murdered, Corliss killed her too, and he killed a young man who was helping her. And now Corliss has come to New York. Now he’ll get your money, by marrying Marion!”
“You can’t prove any of this,” Leo said angrily. “Why are you telling me about it now?”
“I only met Ellen for a few minutes, sir,” Gant replied gently. “But I liked her very much. I believe that people should know the truth about her death. And I think that Ellen’s killer should be punished.
“And I can prove that Corliss was a student at Stoddard,” he went on. “When I remembered the words in Ellen’s letter, I started to investigate.” He opened one of the books that he was carrying. “This is the Stoddard University Yearbook for 1949 to 1950. And here is a picture of Mr Corliss and a list of his classes.” He pointed at the page. “He wasn’t in Dorothy’s English class, but he was in her Philosophy and Economics classes! And they were very small classes. He must have known her!” Gant opened the other book. “Corliss is in the 1948-9 Yearbook too.”
“Oh, God!” Leo said miserably. “Why didn’t Marion tell me about this?”
“Perhaps she doesn’t know about it,” Gant replied. “The newspaper story says that Corliss was at Caldwell, but it says nothing about Stoddard. Why not? Perhaps Corliss hasn’t told anybody in New York that he was ever a student there. So perhaps Marion doesn’t know that he was a student there. And I think that you should tell her. I can’t prove that he killed Dorothy or Ellen yet. But I can prove that he knew Dorothy before he knew Ellen. And you can tell Marion that Mr Corliss is only interested in the Kingship money.”
“She won’t believe me, Mr Gant,” Leo replied. “She doesn’t trust me. And she’ll say, ‘Bud didn’t tell me that he knew Dorothy because he didn’t want to upset me.’ There’s nothing more I can do, Mr Gant. Corliss’s mother is coming to New York tonight. Marion will marry Corliss on Saturday. I can’t stop it.”
“Then I’ll have to continue my investigation,” Gant said. “Goodbye, Mr Kingship. Thank you for listening to me.” He turned and left the room.
That evening, Bud’s mother arrived in New York. She had dinner at Leo’s house. Marion was very happy to meet her. She liked Mrs Corliss very much.
“She’s a sweet lady,” Marion said to Bud, after his mother had gone back to her hotel. “And you’re a wonderful son to her.”
Mrs Corliss was going to spend Christmas Day with her son and the Kingships. Then she was going to stay in the city until the wedding, four days later. But she was going to spend the day before the wedding on her own, looking at the buildings of New York City, which she had never visited before. Leo had arranged for Bud, Marion and himself to visit Kingship Copper’s smelting works in Illinois on that day. Bud wanted to see the smelting works very much.
On the evening of December 27th, Gordon Gant knocked at the door of Leo Kingship’s house.
“Why are you here?” Leo said nervously, when he opened the door. “Marion mustn’t see you here. If she thinks that I’ve asked someone to investigate Corliss, she’ll never speak to me again.”
“Where is your daughter, sir?” asked Gant.
“She’s gone out with Corliss and his mother,” Leo replied. “You can come in for a few minutes, if you have something to tell me.”
“Listen to me, sir,” Gant said when they were sitting in Leo’s library. “Two days ago, I went to Menasset. I’ve never broken into anyone’s house before. But you told me that Mrs Corliss would be here in New York for Christmas. So I found out her address in Menasset, and I broke into the house. In a closet in Bud Corliss’s bedroom, I found a strong-box. I broke it open, sir. And in the box, I found these.”
Gant gave Leo some Kingship Copper brochures. They were worn and dirty. They had been read many times!
“And I also found this,” Gant went on. He gave Leo the piece of paper on which Bud had written the list of Marion’s tastes.
“I don’t know that you found these in Menasset,” said Leo. “You could have got the brochures from my offices. You could have written the list yourself!”
“Phone your offices tomorrow,” Gant replied. “Find out if brochures have ever been sent to Mr Burton Corliss. If the answer is yes, find out when they were sent.”
Leo picked up the phone and dialed a number. “I’ll do it now,” he said. “There’s always somebody working in the New York offices.”
A moment later he was talking to his secretary. Then there was silence for three or four minutes. Finally, Leo said, “I understand. Thank you.” And he put the phone down.
“You were right, Mr Gant,” he said. “I’m sorry that I didn’t believe you. Company brochures were sent to Burton Corliss, in Blue River, in early February last year. That was about ten weeks before Dorothy died. He must have made her pregnant soon after he received the brochures.” Leo put his hands over his face. “I’ll have to tell Marion about this. It won’t be easy.”
Then suddenly Leo was very angry. “You were right about Corliss wanting my money, Mr Gant,” he said. “And I think that you were right about Corliss being a murderer too! We can’t prove it - the police will never believe us. But if he killed my daughters, he must be punished for it! We have to make him confess to the murders. Will you help me?”
“Yes, I’ll help you, sir,” said Gant.
“I’ll tell Marion about this tonight,” said Leo. “She must help us too. She mustn’t tell Corliss what we know about him. If he finds out about that, he’ll escape. He’ll disappear. So Marion must pretend that she’s going to marry him on Saturday. And tomorrow, we’ll go to the smelting works. You must come too, Mr Gant. We’ll make Corliss confess there. He won’t be able to escape from the smelting works!”
مشارکت کنندگان در این صفحه
تا کنون فردی در بازسازی این صفحه مشارکت نداشته است.
🖊 شما نیز میتوانید برای مشارکت در ترجمهی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.